حقیقت این است که خوبم. اما نمی دانم چرا این حقیقت در وبلاگم بازتاب نمی کند. قبلترها هم گاهی همین طور بود. خودم خوب بودم وبلاگم بد بود. یا برعکس حتی. خودم خراب بودم، وبلاگم سرمست بود. آدم هیچ وقت تمامن در وبلاگش ابراز نمی شود. وبلاگ آدمی، معجونی از احساسات و افکار آدمی ست. قبول. اما بُعد زمان اینجا مطرح است. شاید غمی که امروز دارم، امروز ننشیند لابه لای کلمه هام. شاید غمی که این روزها میان کلمه هام هست، برگردد به روزها و ماه ها و سال های پیش.. بعد خواهر آدم می آید می گوید چرا غمگینی؟ پدر آدم می گوید آخر هفته بلند شو بیا ایران. بله. در دنیای هرکس آدم هایی هستند که از تصور غمی که لابه لای روزهایش نشسته غمگین می شوند واقعن. این پست مخصوص آن آدم هاست..
از جایی که هستم خوشحالم. از درسی که می خوانم. از آدم هایی که هرروز می بینم. از خریدی که می روم. از فرانسه ای که کم کم حرف می زنم. از بادی که بین موهام می پیچد. از ساختمان های صدساله با تراس های کوچک پر از گل. از سالن ورزش طبقه ششم. از صندلی های رنگ به رنگ کافه تریا. از باران های ریز نم نمی که می بارد.. خوشحالم واقعن.. گاهی فقط یادم می رود که خوشحالم..
.
۱ نظر:
در فیلم Inception دیالوگی بود با این مضمون که: عمیق ترین خواب ها همیشه از عمیق ترین لایه های ضمیر ناخودآگاه میان و در اونجا معمولا غم و ناراحتی و نگرانی هست.
این نوشته ی تو منو یاد اون حرف انداخت.
خوشحالم که خوب و خوشحالی :)
ارسال یک نظر