یک وقت هایی هم هست در زندگی که یک چیزی را مثل کرم میاندازند به جان آدم. چهار روز سفر بودیم و عین چهار روز پسره زل زل زل زل، بر و برو بر، صبح و روز و شب و نیمه شب و وقت غذا خوردن و وقت راه رفتن و وقت بازی کردن و وقت کنار آتش نشستن و وقت سکوتِ هیچ گهی نخوردن، مرا نگاه کرده و هی هربار نگاهم به نگاه سمجش گره خورده گفته است: مینا! تو با مینای ما مو نمی زنی. نه بچه ها؟ بعد همه جمع برگشته و مرا نگاه کرده و گفته اند: اوه! مینا. چقدر شبیه. خنده اش! فرفری موهاش، دوربینش که آویزان است، رنگ لباس هاش، مدل خم کردن گردنش، انگشتر پهن گل گلی ش، مدل دست به قلمش، طوری که دماغش را می خاراند، اسم نویسنده ها را که با هیچان می آورد، مدل جرزنی ش، ال اش بل اش...
بعد؟ خب آدم می افتد توی جانش که بروم این مینا را پیدا کنم، قراری بگذارم، حرفی، سخنی.. مینا خانم کجا هستن حالا؟ ها؟ هیچی امریکا متولد شده و امریکا زندگی می کند و یک بار در عمرش آمده ایران و دیگر هم نمی آید و همین است که هست و برو بمیر.
سفر تمام شد و جمع از هم پاشید و من همچنان هر روز و هر شب و هر وقت و بی وقت، جلوی آینه و روی تخت و پشت میز شرکت و وسط خیابان و روی پل عابر پیاده و توی مترو و پشت میز کافه و .. هی همه اش همه اش با خودم می گویم: مینا! کجایی مینا الان؟ داری تو هم دلتنگی؟ داری تو هم وبلاگ می نویسی؟ تو هم عینک آفتابی ت را جا می گذاری؟ تو هم همینقدر خر و مهربانی؟ ناخن های تو هم زود می شکند؟ چای گیاهی دوست داری؟ تو هم شنا می کنی یعنی؟ تو هم یک تکه از دلت یک گوشه دور دنیا جا مانده؟ تو هم وانمود می کنی که فراموشش کرده ای؟ فکر می کنی روزی برسد که فراموش شود واقعن؟ کجایی مینا؟ من حالا اینجا خیلی تنهام. کاش اینجا بودی. کاش..
.
بعد؟ خب آدم می افتد توی جانش که بروم این مینا را پیدا کنم، قراری بگذارم، حرفی، سخنی.. مینا خانم کجا هستن حالا؟ ها؟ هیچی امریکا متولد شده و امریکا زندگی می کند و یک بار در عمرش آمده ایران و دیگر هم نمی آید و همین است که هست و برو بمیر.
سفر تمام شد و جمع از هم پاشید و من همچنان هر روز و هر شب و هر وقت و بی وقت، جلوی آینه و روی تخت و پشت میز شرکت و وسط خیابان و روی پل عابر پیاده و توی مترو و پشت میز کافه و .. هی همه اش همه اش با خودم می گویم: مینا! کجایی مینا الان؟ داری تو هم دلتنگی؟ داری تو هم وبلاگ می نویسی؟ تو هم عینک آفتابی ت را جا می گذاری؟ تو هم همینقدر خر و مهربانی؟ ناخن های تو هم زود می شکند؟ چای گیاهی دوست داری؟ تو هم شنا می کنی یعنی؟ تو هم یک تکه از دلت یک گوشه دور دنیا جا مانده؟ تو هم وانمود می کنی که فراموشش کرده ای؟ فکر می کنی روزی برسد که فراموش شود واقعن؟ کجایی مینا؟ من حالا اینجا خیلی تنهام. کاش اینجا بودی. کاش..
.
۳ نظر:
مینا...
نصفه شب بلند شدم، ماژیکم را برداشتم و توی تاریکی با آن خط کج و کوله روی تخته ام نوشتم : رعنا. بعد کله ام را کردم زیر پتو و گفتم صبح که بشود بهت می گویم دیشب یک تصمیم جدی گرفته ام که ببینمت و صبح نشد ونشد ونشد تا الان.
اصن بعید نیست مرا یادت نیاید یا یک همچه چیزی مثلا. اما صرفن گفتم آبروی تصمیمهایم را نبرم... شاید خیلی تنها ام. شاید بلد نیستم دنبال آدمها بگردم و دوست دارم تو را ببینم. همین.
فک کن یادم نباشه!!!! یادمه که یه بار قرارشو هم گذاشته بودیم.. تو هنوز مدرسه ت نزدیک خونه ماست؟ یا دیگه از اینجا رفتین؟ به این آدرسی که اون بالا دست راست نوشته ایمیل بزن :) قرارشون بذاریم
:*
ارسال یک نظر