شب خوب نخوابیده بودم. صبح با خونسردی تمام نشستم پشت لپ تاپم به وبلاگ نوشتن. تمام طول راه در بی آر تی آهنگ گوش دادم و اشک ریختم. حالا دیگر می توانم با آهنگ های فرانسوی گریه کنم. یعنی اینقدر آشنا و عزیز و قدیمی شده اند که احساسم را برانگیزند. درست مثل دوستی های قدیمی پدر-مادر دار. دیر رسیدم سرکار. آمار فروش دیروز را چک کردم. خیلی پایین بود. رفتم سر فروشنده های تلفنی داد کشیدم. بعد هم در اتاقم را بستم که چشمم بهشان نیافتد. برایم چای ریختند آوردند. نخوردم. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم. رفتم طبقه بالا پیش همکارهای برنامه ریزی. کلی مرا مسخره کردند که خلق و خوی و اعصابم به فروش وصل شده. هرهر می خندیدند که زیادی فروشی شدی و بازار بالا و پایین دارد و هرروز قرار نیست بیشتر از دیروز بفروشی و این حرف ها. فایده نداشت. بلند شدم رفتم با مسئول منابع انسانی یک دعوای حسابی کردم. منظورم از دعوای حسابی هیچ گونه دعوایی نیست ها. یعنی در یک جلسه بیست دقیقه ای هزار تا تیکه به عملکرد ضعیف و ضریب هوشی پایین و مشورت نگرفتن و دخالتش در امور داخلی واحدها و هزار تا چیز دیگر انداختم و خیلی بهش رحم کردم که به روابط ناسالم نوبتی خودش و رفقاش با آن خانم فروشنده تلفنی اشاره نکردم. به قول همکارم اینقدر هول شده بود که چهار عمل اصلی از یادش رفته بود. حالم کمی بهتر شد. اما نه آنقدر که بتوانم ناهار بخورم. دوستِ سرپرست تلفنی م دستش را زده بود زیر چانه اش و تماشایم می کرد. همه اش می گفت امروز چرا اینجوری شدی و چه جور عجیبی شده ای و.. برایم شعر بنویس. اصولن هر وقت می خواهد برایش شعر بنویسم، یعنی غمگین است. صبح سرخوش و خندان بود. من غمگینش کرده بودم یعنی. برایش کمی شعر نوشتم. غمگین تر شد. دلم برایش سوخت. مرخصی گرفتم زدم بیرون. رفتم برای خودم کتاب زبان خریدم. بعد از آن خاکشیرهای کثیف میدان انقلابی خوردم. بعد دوستم آمد. رفتیم کافه. از آن گپ های دو-سه ساعته که حال آدم را خوب می کند.. مطمئنم دلم مثل خر برایش تنگ خواهد شد. بعدترش برایم کتاب خرید. هدیه غیرمنتظره هیجان انگیزی بود. نیشم تا بناگوش باز شد. هنوز هم باز است. حالا؟ خوبِ خوبم. باورم نمی شود همان دختر غمگین صبح باشم. همانم واقعن؟
.
.
۱ نظر:
دلم تنگ شد برات...
ارسال یک نظر