شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

آتش بس 3

همیشه همین است. اولش ساکتم. ساکتِ آرام هم نه. ساکتی که هی موهاش را می زند پشت گوشش؛ که هی با انگشترش بازی می کند؛ که ساعتش را باز می کند و می بندد. همیشه هم سکوت به این معنای نیست که آدم حرفی نداشته باشد برای گفتن. در واقع برای آدمی مثل من هیچ وقت سکوت یعنی این نیست. اما لعنتی همین که یک نفر کار و زندگی ش را ول کرده و آن طرف میز دست زیر چانه نشسته و زل زل به آدم نگاه می کند.. نمی شود حرف زد. می فهمید که؟ راستش را بخواهید آنقدر ها هم این سکوت بد نیست. کمترین دستاوردش این است که طرف مقابل واقعن آماده شنیدن می شود. به شرط اینکه آدم بداند بعدش باید چه بگوید. یعنی اگر آدمِ کم حرفِ موثر-گویی هستید، این سکوت می تواند مفید هم باشد.. من؟ یک جاهایی در زندگی م هست که پرحرف حاضر جوابم، یک جاهای بیشتری هم هست که کم حرفِ دیر حرفِ موثر گویم.. مثلن؟ پشت میز مدیرم که نشسته بودم و سعی بر متوقف کردن دعوا داشتم.. گفتم در مورد مشکلی که با سرپرست فروش تلفنی دارید.. و در این نقطه سکوت من آغاز شد.. زل زد توی چشم هام. هی نگاهش را نگاه کردم و هی نگاه کردم و آخر حرفی را زدم ،که سال ها منتظر شنیدنش بود: "تمام کارایی که خانم الف در واحدش انجام می ده، برای اینه که تصویر خوبی از خودش در ذهن شما بسازه. شما مدیرش هستی. حرف شما، برداشت شما، عکس العمل شما واسه ش مهمه.." تا همین جاش کافی بود.. بعدترش اما باز سخنانی من باب آداب انتقاد کاری مطرح کردم که مکالمه کمی طول بکشد! راستش را بخواهید، دلم برایش سوخت. دلم برای تمام آدم های عاشق می سوزد.. البته سوختن شاید فعل خوبی نباشد.. دلم برایشان می تپد.. هوهوم.. می تپد..
مدیرم؟ از آن روز تا به حال، نه تنها سر آن سرپرست، حتی سر هیچ کس دیگری هم داد نکشیده است..
با دخترک حرف زدن هم کار سختی نبود. قرار شد آقای مدیر را به عنوان یک ورودی محیطی غیرقابل تغییر، بپذیرد. قبول دارد که این طوری اعصاب خودش هم آرامتر است.. این شد که از خر شیطان پیاده شده، لجبازی را تمام کرده، و به اجرای اوامر مدیریت مشغولیت پیدا کرده است.
آخرش؟ آقای مدیر یک جعبه از تارت های میوه ای مورد علاقه خانم سرپرست خرید و بی هیچ حرفی، آشتی کنان برقرار شد.
.