پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

امروز روز تعطیل است. می خواستم صبح یک ساعت بیشتر بخوابم. چون می توانستیم یک ساعت دیرتر بیاییم شرکت. نشد. حتی همان شش و ربع هر روز هم نه، پنج بیدار شدم. بیدار یواش هم نه. با کابوس بیدار شدم. می دانید؟ من معمولن شبها خوب نمی خوابم. شاید برای همین هم هست که آدم کم-خوابی هستم. که معمولن اول از همه بیدار می شوم و اول از همه می زنم به خیابان و اول از همه می رسم سرکار. شاید اصلن برای همین باشد که عاشق صبح های زود هنوز ساکتم. یک جوری از شب فرار می کنم. از کابوس هایی که قلبم را تا چند روز می فشارند.. هنوز جای قبلی درد می کند کابوس بعدی.. داشتم می گفتم. ساعت پنج بیدار شدم. مثل مرده ای که به دنیا برگشته باشد. حتمن توی فیلم های تخیلی دیده اید. چشم هاشان چه با اغراقی باز می شود، گرد و وحشت زده. همیشه همین است. بی که بفهمم دست راستم را تکیه گاه می کنم و خودم را از تخت می کنم. همه اش در یک لحظه اتفاق می افتد.. نمی دانم تا به حال در دریا غرق شده اید یا نه. یعنی نزدیک بوده غرق شوید یا نه. آن لحظه ای که آدم معجزه وار سرش را از آب می آورد بیرون.. چشم ها همانطور وحشت زده است و دهان همانطور باز و روی سینه آدم همانقدر فشار.. نه اینکه من اینطور باشم فقط. آداب کابوس دیدن همین است.. ساعت پنج صبح، همه اش در یک لحظه.. یادم افتاد که چندماه بود کابوس ندیده بودم.. حالا چند شب است که باز کابوس می بینم.. باز سینه ام تیر می کشد.. باز...

هیچ نظری موجود نیست: