شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۰

مریضم. نمی توانم از تخت بیرون بیایم و خواب هایم هم پر است از هراس. هراس از دست دادن.. هراس از دست دادن همه چیز. هراس از دست دادن اتاق قرمز کوچکم. هراس از دست دادن آفتابی که صبح ها از پنجره های قدی خانه بزرگ قدیمی مان روی زندگی آرام و بی دغدغه ی این روزها می بارد.. هراس از دست دادن چهچه گنجشک های گوشه ایوان.. هراس از دست دادن این همه گلدان سبزکوچک. هراس از دست دادن همه چیز.. حتی همان میز و صندلی های چوبی کتابخانه ای که بهترین ساعت های جوانی م پشتشان گذشت.. هراس از دست دادن این همه لبخند آشنا.. می دانی؟ اینها هیچ کم نیستند.. من تب دارم و این تب پرتابم می کند به تابستان نوزده سالگی م، زیر سایه همان درخت توت تنومندی که هیچگاه از یادمان نمی رود.. یا حتی قبلترش، سرجلسه آن امتحانی که اولین دوستت دارم زندگی م را وسطش شنیدم.. همیشه همین است. تب عاشقترم می کند و بی قرار.. هذیان های سوزانم پر می شود از آرزوی دست های سرد مهربان تو.. تب، تب بی قرارم می کند... می فهمی؟
.

۱ نظر:

عروسک کوکی گفت...

یعنی کی می تونه سر جلسه ی امتحان به آدم بگه که دوست دارم؟!! منم جای تو بودم از یادآوریش تب می کردم......