سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

پنسیلین می خوام.

نه گوش هایم می شنود. نه صدایم در می آید. یک صامتی شدم برای خودم که نگو. بعد با همین لب خوانیِ لال مانی، نشسته ام جلوی دکترم، هی از من اصرار که پنسیلین، از او انکار که نه. که با بدن آلرژیناک شما(یعنی من) هنوز تزریق تمام نشده، از دست می روی. یعنی ریسکش خیلی بالاست که از دست بروی و این حرف ها.
من؟ همیشه دلم می خواسته در سقوط هواپیما از دست بروم. به نظرم هیجان انگیز است. تازه آدم تنها هم نیست. مامان همیشه می گوید تو (یعنی من) عاشق لشکرکشی هستی. این دنیا که همه جا با یارو غار‏هات (؟) راه می افتی می روی، آن دنیا هم؟ راست هم می گویدها، ولی خب تنهایی مردن هم دل شیر می خواهد. دکتر همچنان تاکید می کند که حساسیت به دارو خیلی سریع آدم را می کشد و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمی آید. خوب که سبک سنگین می کنم می بینم این روزها نه با کسی قهرم نه از کسی دلخورم نه حرف نگفته ای به کسی دارم نه هیچ. یعنی راستش اگر همه چیز اینقدر سریع و مسالمت آمیز باشد که دکتر می گوید، من حاضرم همین امروز بمیرم. فقط فکر کنم مامان هنوز از دستم ناراحت باشد. که آن هم با مردن حل می شود. عطای سقوط هواپیما را هم به لقایش بخشیدم. حالا کو تا پا بدهد من سوار تپلف شوم. یا همان ماجرای نقد و نسیه خودمان. مخلص کلام، هرچه دکتر بیشتر و دقیقتر از خطرات تزریق می گوید و از اینکه چقدر درجا و مبهوت است و برگشت ناپذیرِ بی رحم، من اصرارم بیشتر می شود. فکر می کنم خبر مرگم را که به دکتر بدهند بگوید خدابیامرز این آخری ها بدجوری زبان نفهم شده بود.
.

۸ نظر:

AteFe گفت...

ول کن مردنَ. من هنو باهات کار دارم.
هرچی من فراریم از آمپول....
...
همچنان عاشقتم

فاطمه گفت...

نه رعنا جون نمیر چون هنوز فیلم و عکس عروسی منو ندیدی:p

s3m گفت...

یعنی تو کلا نویسنده ای!


حیفی به خدا

R A N A گفت...

عاطفه: می دونم چی کارم داری. کفشاتو می خوای؟ ;)
فاطمه: :)) عالی بود. عاطفه ضمنن من فیلم و عکس عروسی شما رو نیز ندیدم!! خجالت نمی کشی؟
مهدی: حیفی از خودتونه! :دی

ناشناس گفت...

یاروغال؟
من فکر می کردم یار غار درسته!

R A N A گفت...

شاید هم. آخه اون نمیشه غاری که توش جونه ورا زندگی می کنن؟؟
اتفاقن منتظر بودم یکی بیاد اصلاحم کنه. تقریبن مطمئن بودم غلطی نوشتم.
حالا غاره واقعن؟

طلایه گفت...

یار ِغار صحیح است!تلمیح دارد به ماجرای ابوبکر و پیامبر تو اون غار ه که بعدش یه کبوتر و یه تار عنکبوت و اینا اومد جلوی غار که کسی پیداشون نکنه ، اینا!

R A N A گفت...

آخی.چه ناز.