یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

من می ترسم از یادها

پریشانم. از عاشورای امسال می ترسم. یادم به پل حافظ می افتد و.. یادم به ماشین های وحشی و ..
یاد شهرآشوبی که داشتیم می افتم، دلم آشوب می شود. تهران تازه داشت دوباره برایم شهر می شد. کافه نشینی ها و خیابان گردی ها تازه داشت یک جور پاورچینی در هرروزه هایم رخنه می کرد. راستش را بگویم؟ تازگی ها حتی از جلوی آن خیابان لعنتی هم که می گذشتم پشت زانوهام نمی لرزید و گردنم تیر نمی کشید که اینجا دختری بی گناه جان داده.. بد است این؟ شاید بد باشد.زندگی اما تازه داشت خودش را زورچپان می کرد میان روزها و شبهایم. حواسم یعنی پاک پرتِ قهر و آشتی ها و رفت و آمدها شده بود. دوباره شیرجه زدن در آب استخر بزرگترین لذت بود و چمدان های کوچک دوستهام دردناک ترین حقیقت دنیا. یادم به زخم عمیقی که داریم نبود هیچ.. اسم عاشورا، می لرزاندم. زخم کهنه ام سرباز می کند و من نمی توانم دیگر.. بدی تاریخ این است که خشک و تر را با هم می سوزاند. ترسو و شجاع نمی شناسد. زخمش را می زند. من؟ من همیشه در زندگی م آدم ترسوهِ بوده ام. من آنی بوده ام که کز کرده گوشه خانه و لحظه ها را شمرده فقط، که کی این روز شب می شود و کی این شب صبح.. من بزرگترین حسرتم در چنین روزهایی یک آغوش امن بوده فقط. هیچ وقت دلم نخواسته یک اسلحه داشته باشم مثلن. یا وسط معرکه بوده باشم. یا سنگی به بی شرفی پرتاب کرده باشم. من همیشه ترسیده ام. از بلایی که سال ها پیش سرعزیزانم آمد ترسیده ام. من آدمش نیستم. من هیچ شباهتی به آنها ندارم. نه آنقدر زیبا و کامل، نه آنقدر صبور و عاقل. من هیچ وقت نخواهم توانست مثل آنها سرم را بگیرم بالا و بگویم پشیمان نیستم. من پشیمان می شوم. من نمی توانم.
ظهر عاشورای پارسال.. روی مبل چرمی نشسته بودم. لپ تاپ بدون اینترنت روی میز وسط هال باز بود. موبایل ها قطع بود. لحظه های لعنتی انتظار، نمی گذشت. بس که هر خانه ای انگار زندان بود و به عادت دیرینه مادرم که در زندان نخها را به هم گره می زد، دستبند می بافتم و آرزو می کردم مثل او بودم.
.

۵ نظر:

Mojtaba Safari گفت...

ای بابا چرا پشیمانی؟ کی گقته نمیتونی؟! تو هم به موقعش اون کارایی رو که دوست داری و انجام ندادی، خواهی داد.

من هم دست بند درست کردن رو خیلی دوست دارم. با کاموا درست میکنم. پارسال یادش بخیر کلی از این ربانهای سبز بستیم به مچ آدما...

R A N A گفت...

من با نخ گوبلن.

ف گفت...

ظهر عاشورای پارسال
من در خیابان ها
من در بطن واقعه
من
من
من
یک دنیا بغض فروخورده دارم توی دلم؛
از ظهر عاشورا
از آن روز
از آن روزها
از آن سالِ سیاه

آزاده گفت...

و مادر من هم روزهاي زيادي انتظار در بند را تجربه كرده... و تجربه ي نفس كشيدن كنار دوستاني كه شب در كنارشان بوده و فردا صبح بعد از اعلام نام و بردنشان،‌ ديگر هيچ وقت از آنها جز خبر اعدامشان، چيزي نشنيده.


و عاشوراي سال پيش ما سه فرزندش بيرون رفتيم چون مي خواستيم خاطره تلخ روزهاي سياه امثال مادرم را تمام كنيم. و مادرم راضي بود كه ما برويم.
هر چند گريه مي كرد. هرچند دوستمان داشت. ولي مي دانست كه ما مي خواهيم برويم و خواستنمان مهم ترين بخش تاريخ خواهد شد.

و آن روز، روز بدي بود براي آن هايي كه از خشم ما ترسيدند.

دست هاي مادرت رو مي بوسم.
مثل دست هاي مادرم...

دانیال گفت...

اومدم بنویسم بد روزی بود یادم اومد که خوار شدن ظلم و استبداد رو دیدم و فرار سگان جیره خوارش رو از دست بی دفاعانی که ما بودیم، اومدم بنویسم روز خوبی بود یادم اومد از کتکی که ... عزیزم خورد و چقدر دردناک بود که گفت هم اون دوره خوردیم و همین دوره
روز عجیبی بود...
موافقم داره دوباره از سرداب ذهنم می یاد به ایوون ...
امیدوارم یه روزی به عنوان خاطرات خوب ازش یاد کنیم که نتیجه خوبی داشته