جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند

یه وقتایی یه آدمایی می ریزن‏ت به هم، بعد می‏رن لم می‏دن یه گوشه دورِ دورِ دنیا، پریشونی‏تو از لابه لای نوشته‏هات دنبال می کنن. یه لبخند موذی هم لابد روی لباشون می شینه. انگار یه نخ نامرئی از تو توی مشت‏شون باشه. یکی دو بار اتفاقی کش میاد و تو این‏ور دنیا به هم می‏ریزی. می خونن‏‏ت، ردپای خودشون‏و توی دل-‏دل ‏زدن‏هات می‏بینن. خوش‏شون میاد. یاد می‏گیرن. حوصله شون که سر می‏ره سر طنابو تکون می‏دن.
.

۴ نظر:

حسین گفت...

انگار یه نخ نامرئی از تو توی مشت‏شون باشه
خیلی قشنگ بود

مهرداد شهابی گفت...

در امتداد دره ی مرموز بودنیم
وصلی به من؛ به این تن بی طاقت و نحیف
هر لحظه ممکن است که از هم جدا شویم
با این طناب کهنه و پوسیده ی ضعیف
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نامردا! قیچی کن نخشونُ برن ردِ کارشون خواهری DD:

فروغ گفت...

احمقا!

دانیال گفت...

دوستی داشتم که باهم میرفتیم شمال، اصطلاح قشنگی داشت می گفت این دخترا (منظورش دوست اون زمان و همسر الانش بود)اینقد توانایند که می تونن از 250 کیلومتر اونورتر چنان حالت رو بگیرن که خودت هم نفهمی از کجا و چطوری خوردی...
یاد اون روزا افتادم