دیگه اون دختر لجباز خیره سری که بودم نیستم. یه جوری انگار از تب و تاب افتاده باشم. حس میکنم دارم یاد میگیرم زندگی رو. سوارم انگار. قبلتر؟ مثل یه پیاده سیاه کوچولو بودم رو صفحه ی شطرنج. باید جابه جام میکردن. نمیدیدم خودمو. نمیدونستم کجای بازی ام. حالا انگار دیگه یه مهره کوچیک سرگردون نیستم فقط. حالا دیگه اون بالا نشستم. دستم زیر چونه مه، یه ابرومو دادم بالا، دارم بازی رو میگردونم. شایدم ببازم ها. اما خودم دارم بازی میکنم. بازی نمیخورم. می دونم باختم تقصیر مهره ها نیست. هیچی گردن مهره ها نیست. اصلن از این بالا همه چی خیلی کوچیک و ساده ست. حتی کیش و ماتشم یه کیش و ماتِ ساده ست فقط. دیگه باختن ورافتادن نیست. باختن یعنی با پشت دست مهره ها رو میزنی کنار و باز از نو میچینی. سیل نمیاد برت داره ببره. همه چی هنوز همونطوره که بوده. یه میز محکم. یه صفحه شطرنجی. یه مشت مهره سیاه و سفید. یکی که اون طرف میزه و داره باهات بازی میکنه. یکی که هم قد و قواره خودتم هست. هوم؟
.
.
۲ نظر:
این همه تغییر در عرض چند روز رخ داد؟!
چند سال.. نه چند روز
ارسال یک نظر