چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

ملکه کولونی مورچه ها هستم

دیگه اون دختر لجباز خیره‏ سری که بودم نیستم. یه جوری انگار از تب و تاب افتاده باشم. حس می‏کنم دارم یاد می‏گیرم زندگی رو. سوارم انگار. قبل‏تر؟ مثل یه پیاده سیاه کوچولو بودم رو صفحه ‏ی شطرنج. باید جابه جام می‏کردن. نمی‏دیدم خودمو. نمی‏دونستم کجای بازی ‏ام. حالا انگار دیگه یه مهره کوچیک سرگردون نیستم فقط. حالا دیگه اون بالا نشستم. دستم زیر چونه‏ مه، یه ابرومو دادم بالا، دارم بازی رو می‏گردونم. شایدم ببازم‏ ها. اما خودم دارم بازی می‏کنم. بازی نمی‏خورم. می دونم باختم تقصیر مهره ها نیست. هیچی گردن مهره ها نیست. اصلن از این بالا همه چی خیلی کوچیک و ساده ست. حتی کیش و مات‏‏شم یه کیش و ماتِ ساده ست فقط. دیگه باختن ورافتادن نیست. باختن یعنی با پشت دست مهره‏‏ ها رو می‏زنی کنار و باز از نو می‏چینی. سیل نمیاد برت داره ببره. همه چی هنوز همون‏طوره که بوده. یه میز محکم. یه صفحه شطرنجی. یه مشت مهره سیاه و سفید. یکی که اون طرف میزه و داره باهات بازی می‏کنه. یکی که هم قد و قواره خودتم هست. هوم؟
.

۲ نظر:

Mojtaba Safari گفت...

این همه تغییر در عرض چند روز رخ داد؟!

R A N A گفت...

چند سال.. نه چند روز