شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

دو سالانه

من برای خسرو شکیبایی دیر گریه کردم. وقتی او مرد ایران نبودم. یک جور سرخوشِ بی اینترنت بی تلویزیونِ.. یک جورِ خیلی خوبی توی ابرها بودم برای خودم. یک گوشه امن دنیا داشتم مرهم می گذاشتم روی زخم هام. یک شبهایی که تا صبح آسمان سیاهش پر از ستاره و مناره بود. یک شبهایی که طاق باز می خوابیدم روی سنگ های سفید و تخم چشم هام را می دوختم به ستاره های آسمان. یک روزهایی که تکیه می دادم به ستون های سنگی خنک و کلمه می بافتم و خوشبخت بودم. یک جایی بودم که دنیا تخت و امن و آرام بود. یک جایی که دور و برم پر از دشداشه سفید بود و خرماهای سیاه. یک جوری قد کشیده بودم انگار.
بعد؟ زنگ زدم به یکی از دوست ترین هام که یعنی مثلا من حالم خوب است و تو هم شریک.. هنوز سلام نگفته بودم که شنیدم: خسرو شکیبایی مرد! من همین جمله را شنیدم فقط. بعدترش صدای اذان از بلندگوها آمد و صدای دوستم دیگر نیامد.
من همین جمله را شنیدم از آن روزهایی که لابد مدیا پر بود از عکس و صدای خسروشکیبایی. یادم هست که آهنگ هام را هی گشتم و گشتم و هیچ صدایی ازش همراهم نبود. یادم هست که وقتی برگشتم دیگر هیچ حرفی از خسروشکیبایی نبود و به هرکس می گفتم: راستی فلان.. یک آره ی کش دار تحویلم می داد فقط.
بعدترش؟ یادم نیست چه روزی بود، یادم هست اما که بی ربط ترین روزِ ممکن بود، که یک صدایی از شکیبایی تصادفن در یک فولدری که نباید، پیداش شد و من یک مرتبه بین یک سری آهنگ سنتی هیجان انگیز بالا پایین بپران، صدای شکیبایی را شنیدم و آن اتفاقی که باید، افتاد بالاخره. یک دل سیر اشک ریختم.
.

۶ نظر:

محـمد گفت...

من یادمه یه جمعه ای بود و سایت عزیز هفتان هنوز زنده بود و بازش کردم و منم همین جمله خسرو شکیبایی درگذشت. هی نگاه می کردم. همینجوری شوکه بودم. شکیبایی مثل بابام بود. هم قیافه اش هم خلقش. اولین خاطره هایی که دارم از سینما رفتن با بابام بود که رفتیم هامون و اونجاش که هامون میخواد مهشیدو با تفنگش بزنه و میگه لاکردار اگه بدونی هنوز چقدر دوستت دارم. این لاکردار تکیه کلام بابام بود. منم بغضم تو تشییع جنازه اش ترکید. مثل تشییع جنازه بابام.

s3m گفت...

شب بود، تو آسایشگاه! جایی که از زمین و آسمونش آتیش می بارید. جایی که خوش ترین نغمه ها، نغمه طبل و مارش بود.

ساعت 9 اخبار خبر رو گفت. مات مونده بودم بین تمام غریبه ها!

صدایی آمد و گفت:"این کی بود؟ بازیگر بوده؟"

فروغ گفت...

چرا به نظرم می آد خیلی بیشتر از دوساله که رفته؟! مثلا فکر می کردم باید6 سال باشه!
یعنی من 3 برابر چیزی که باید پیر شدم؟!

خود..........ارضایی گفت...

گاهی ادم ها به صورت اتفاقی خودشان را هم مابین اتفاق و کتاب ها و سال های گذشته پیدا می کنند و می نشینند یک دل سیر گریه می کنند برای خودشان و نه فقط برای هنرمندهایشان !

شما همتون دروغگویین گفت...

سلام.خیلی خیلی اتفاقی تو گودر پیدا کردم و خوندمت. واقعا زیبا مینویسی..بدون اغراق میگم.آرامش و لذت چیزاییه که وقتی میخونم اینجا رو بهم دست میده..یه جورایی حس میکنم خیلی شبیهیم. شاید به این خاطره که دوست میدارمت. اینم میخواستم بگم..یه غم عجیبی لابلای همه حرفهات موج میزنه انگار.

golbonmol گفت...

ما بازی داشتیم که من شنیدم. نمی دونم چرا هنوز گریه ام نگرفته.یعنی...من اصلا در ورودی خاطرات...مهمترین و سازنده ترین خاطرات گذشته ام را بسته ام. من خود خسرو بودم. اول راهنمائی ...وقتی خواهران غریب را دیدم..خود خسرو بودم...همونطور داغون شدم تا رسیدم به خسروی توی سالاد فصل. من وقتی می رفتم که آرایشگر بابای کچلم موهامو بزنه می گفتم اسمم خسروست...اون سال ها...کم نبود..چون یه وقت هائی هم می گفتم منوچهرم چون دائی منوچهرم شبیهش بود...سبزه با موهای لخت و کبد مستعد بیماری...با دندونای سفید..
اما من؟...من از خودم کنده ام رعنا. خیلی کنده ام..همه اشم تقصیر اردیبهشتیا و ایناس!!