شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

قبل ترها فکر می کردم غصه خوردن مهم ترین کار دنیاست. در اتاقم را می بستم، چراغ ها را خاموش میکردم، یک دیوان حافظ کنار دستم می گذاشتم. گوله گوله اشک می ریختم و حیرت می کردم از خودم. حتی شده بود که از شرکت مرخصی بگیرم تا یک روز کامل و بی دغدغه غصه بخورم. فکر می کردم آن اشک ها مهمترین اتفاق زندگی م بودند. فکر می کردم حالا حتمن آسمان دارد میافتد کف زمین. حتی گاهی نفسم تنگ می شد از زندگی. آرزوی مرگ می کردم..
این روزها؟ غصه دیگر در زندگی م فرمانروایی نمی کند. نمی گویم غصه نیست. می آید گاهی. شاید حتی بماند. اما من معطلش نمی مانم. با پشت صاف و سر بالا و قدم های مطمئن دنبال زندگی م می روم و غصه هم می خورم. تارت لیمویی از بی بی می خرم و دم صندوق اشک هام را با دو دست پاک می کنم. سبد گل از گل فروشی می خرم و اشک هم میریزم. توی مهمانی بغضم را با سالاد قورت می دهم، حتی چندساعت سرخوشانه می رقصم و مواظبم اشک های ناگهان آرایشم را خراب نکند.. مردم؟ مردم به کسی که تلاش می کند روی پا بایستد احترام می گذارند. من از مردم جز تحسین و احترام چیزی ندیدم. غصه را نباید گذاشت تیتر درشت زندگی. با غصه باید مدارا کرد. با غصه باید زندگی کرد. باید زندگی کرد. زندگی. حتی اگر تا همیشه بماند
.

۹ نظر:

فروغ گفت...

من از رعنای پرکار خوشم می آید و غصه جایی در این خوش آمدن ندارد.
:*

hedieh گفت...

آخ که رعنا عاشقتم!

Niloufar گفت...

اوهوم!چه خوب بود این حس اشنا...

فاطمه گفت...

وقتی گل هست، شمع هست، درخت هست، کودک هست، بادبادک هست.....
غصه چرا؟

R A N A گفت...

خب غصه هم هست فاطمه

golbonmol گفت...

تارت لیموئی؟ چرا من باید تارت لیموئی بی بی نخورده از اون مملکت برم آخه؟ غصه از این گنده تر هم هست؟

شاهین گفت...

غصه نخور

R A N A گفت...

:) دلم تنگ شده بود واسه ات شاخی. نمیومدی یه مدت

شاهین گفت...

همیشه می اومدم