جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

اگر می دانستی دلم چه همه برایت تنگ می شود گاهی

امروز از صبح دلم می خواست از خودم بگویم
از تاب وحشی موهام و از ریمل بنفش و
از اینکه قرار بود نقاش باشم و چه اشتباهی مهندس شدم. از اینکه نفهمیدم چطور دنیایم پر از کلمه شد
..
امروز از صبح دلم می خواست از فرداها بگویم. که چه رنگارنگ است و چه وحشی و چه مرموز.. که چه نشاطی می جوشد در رگهام هنوز.. که چه همه تشنه زندگی کردنم باز
امروز از صبح دلم می خواست حرف بزنم به گمانم با کسی..
..با تو
کجا بودی تو پس لعنتی؟
.

۵ نظر:

Reza گفت...

زیبا بود.

Unknown گفت...

I love your weblog. I love it ...

R A N A گفت...

vay merC solmaz jooniiiii. :*

ناشناس گفت...

کجا بودی تو پس لعنتی؟

مهرداد شهابی گفت...

فکر می کنم اشکامُ از حرفام می چینی...ـ
زیبا، میون واژه ها چشمامُ می بینی؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چه طعم شاهتوتی داشت این پست خواهری ;) ـ