شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸

دریای آرامشی به خدا

پدرم وبلاگم را می خواند و من نمی توانم متوقف اش کنم. چرا؟ چون به رویم نمی آورد هیچ وقت هیچ چیزش را. بزرگترین گندهای زندگیم را می داند و حتی با کوچکترین کنایه ای بهم یادآوری شان نمی کند. هیچ وقت یادآوری شان نمی کند. حتی وقت هایی که در موقعیت مشابه ام و او می داند. که باز دارم اشتباه می کنم و او می بیند...
نمی دانم یا او خیلی بزرگ است، یا دنیای من آنقدر کوچک است هنوز که در دلش به گره کورهای زندگیم می خندد، آنگونه که من در دلم به شکلاتی که دختردایی سه ساله ام در دستش پنهان کرده می خندم، که خودم را می زنم به ندیدن تا شکلاتش را پنهانی بخورد
.

۱ نظر:

زروان گفت...

بابای خودم را خیلی دوست دارم ولی دلم از این باباها می خواد