دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

بردن، باختن..؟

داشتی آن سس قهوه ای رنگ را می ریختی روی مرغ شکم پُر، دستم را از پشت حلقه کردم دور کمرت، لپم را چسباندم به صورتت گفتم: دلم خیلی برات تنگ شده بود.
حواست به مرغ شکم پر بود و نخ هایش را هی می کشیدی و گره می زدی، گفتی: زودتر باید می آمدی. همیشه فکر می کردم تو باید اولین مهمون خونم باشی.
گفتم:وضع روحی مناسبی نداشتم. تو که می دونی
ظرف سس را گذاشتی پایین و برگشتی نگاه کردی توی چشم هام. نگاهت به یاد تمام سالهای دبیرستان و دانشگاه دلم را لرزاند. اشک حلقه شد توی چشم هام، چشم هات.. گفتی: می دونم. حالا خوبی نه؟ بغضم را قورت دادم، گفتم: خوبم
لبخند زدی. از آن لبخندهای سرِ حوصله. که یعنی من می فهمم. من بلدم تو را. برق چشم هات را من می شناسم. گفتی: همیشه پیش خودم تقدیر می کنم از آدمایی مثل تو. گفتم: چی؟ آدمایی مثل من؟ گفتی: آره. آدمایی که نقش بازی نمی کنند. آدمایی که شجاعت دارند مسئولیت احساسشون رو قبول کنند. که خودشون رو تا ته می ریزند روی میز. که انگار نمی ترسند از باختن.
گفتم: اما همیشه آدمایی مثل تو می برند
گفتی: می دونم.. اما بعضی وقت ها خسته می شم از خودسانسوری. حس می کنم عقده ای شدم..
شوهرت از توی هال صدا زد: میاین تو، یا ما بیایم اونجا؟
.

هیچ نظری موجود نیست: