پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

نقش بدل

بدترين نوع دوست داشته شدن مي‌داني كدام است؟
اينكه دوست داشته شوي چون شبيه به معشوقه اصلي هستي. كه مدام هم يادآوري‌ت كنند كه هي.. لبخند زدنت، قهوه نوشيدنت، نگاه كردنت، لحن كلامت، تن صدايت، سربه هوا بودنت، رنگ لاك‌هايت، طوري كه دستت را مي‌نشاني زير چانه‌ات، طوري كه پايت را مي‌اندازي روي پايت،‌ كه دامنت را صاف مي‌كني، طوري كه ذوق مي‌كني و سرت را مي‌دزدي، طوري كه كيف را مي‌اندازي روي شانه‌ات،
طوري كه پرتقال پوست مي‌كني، كه كالري مي‌شماري.. طوري كه با كلمات قاب مي‌شوي دور لحظه‌ها، طوري كه اشك در چشم‌هات حلقه مي‌زند بي‌هوا، طوري كه نگاهت را مي‌دزدي، طوري كه با گردن‌بندت بازي مي‌كني، كه لبت را گاز مي‌گيري، كه قيافه مي‌گيري، قهر مي‌كني... و چه و چه و چه.. مو نمي‌زند با فلاني!!!
حالا بدي‌اش؟ انگار آدم را از نقش خودش دزديده‌اند. احساس مي‌كني نفس كشيدنت را هم از كسِ ديگري بلند كرده‌اي.. بعد هيچ چيز هم از نقطه صفر شروع نمي‌شود. انگار تو را بلند كرده‌اند نشانده‌اند وسط يك رابطه عميق معمولا چندساله. كه در عمق چشم‌هاي تو نگاهِ كس ديگري را جستجو مي‌كنند. كه با تو از همان تكه كلام‌ها، همان اسم رمزها، همان كافه‌ها و همان خيابان‌ها و همان خاطره‌ها سخن مي‌گويند، تا تو را نشانده باشند در نقش كسي كه حالا ديگر نيست. اين است كه تو هيچ وقت نمي‌تواني عشق جديد را باور كني. چون خودت را يك رابطه مجزا نمي‌بيني.. انگار قلب‌ات را پيوند زده باشند در كالبدي ديگر. كه يعني تو بتپي تا كس ديگري زنده شود... يا يك چيزي شبيه به هنرپيشه نقش بدل. كه يعني پستي بلندي‌هايي را كه نقش اصلي نتوانسته رد كند، تو به جاي او مي‌پري، تو به جاي او مي‌دوي، تو به جاي او مرهم مي‌شوي، آرام مي‌كني. و باز هرجا كه راه هموار شد، كه او دلش خواست برگردد، تو همه چيز را مي‌گذاري و مي‌روي. قانون بازي همين است. چهره اصلي هنرپیشه بدل را هیچ کس نمی‌بیند
.

۱ نظر:

Aida گفت...

به موضوعی که گفته بودی قبلا فک کرده بودم ولی این خط آخر حرفت، مو به تنم سیخ کرد و اینا
"چهره اصلي هنرپیشه بدل را هیچ کس نمی‌بیند"...ء

خیلی تشبیهت قویه، خیلی