پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۳

توصیه های یک دیر کاریافته

مخاطب خاص: این پست برای خارج-نشینانی نوشته شده که درسشان به اتمام رسیده، یا رو به پایان است و ناگزیرند از مرحله ناخوشایند و بعضن صعب العبور "کاریابی" عبور کنند. هدف از نوشتن این پست و فعالیت های مشابه، این است که به خودم بباورانم که تلاش های شش ماه گذشته ام، ثمری بجز پیدا کردن کار هم داشته است. 

0. استرس-زدایی: این دوران بخاطر ماهیتش استرس زیادی دارد. مخصوصن که هیچ کس نمیداند چقدر قرار است طول بکشد. پس سعی کنید تا میتوانید استرسهای بیرونی تان را کم نگه دارید. مثلن برای جلوگیری از بحرانی شدن وضعیت مالی، قبل از اینکه پس اندازتان تمام شود به فکر کار باشید. منظورم کار موقت است. در رستوران مثلن. یا بچه داری. یا فارسی درس دادن و غیره. هرچند معمولن تمام خرج آدم با این کارها در نمی آید، اما سرعت تمام شدن پس انداز را کاهش میدهد. بعلاوه از نظر روحی کمک بسیار خوبی ست. چرا که دنبال کار گشتن، یک فرایند بی نتیجه است. یعنی به محض اینکه نتیجه بدهد تمام می شود. آن وسطش را میگویم. آدم هی هرروز صبح تا شب مشغول است اما آخر روز چی؟ هیچی. آخر هفته چی؟ هیچی. آخر ماه؟ هیچی. حالا ماهیت کارهای یدی این است که نتیجه شان بسیار ملموس است. بچه ها را از مهدکودک می آوری، شامشان را میدهی، میخوابانی شان. مادرشان می آید سی یورو میگذارد کف دستت. خیلی ملموس. خیلی غیر فکری. بنظرم مکمل خوبی ست برای دوران کاریابی. هفته ای دو روز مثلن. حتی یک روزش هم بهتر از هیچی ست. 

1. متن رزومه: تک تک کلماتی که در رزومه تان مینویسید فکر شده باشند. اصلن عجیب نیست که دو-سه هفته روی آماده سازی رزومه تان وقت بگذارید. درنهایت حتمن از کسی که زبان رزومه، زبان مادری ش هست بخواهید رزومه تان را چک کند. ترجیحن طرف علاوه بر زبان مادری، در باغ رزومه نویسی بوده و با رشته کاری شما هم ناآشنا نباشد. 

2. شکل رزومه: برای تدوین ریخت و قیافه ی رزومه تان، نمونه های موجود از کشوری که درش دنبال کار میگردید پیدا کنید. مرسومات هر کشور میتواند بسیار با کشور دوست و همسایه متفاوت باشد. مثلن در فرانسه به ما یاد داده بودند اگرسابقه کارتان کمتر از پنج سال است باید رزومه تان یک صفحه باشد. یک مدلی که ما فکر میکردیم اگر دو صفحه شد دخلمان آمده. همه چیز را فشرده و ریز در یک صفحه خرتپان میکردیم. آلمان؟ نصف صفحه اول فقط عکسشان را میگذارند. خیلی مرسوم است که صفحه اول فقط معرفی باشد (عکس و سن و وضعیت تاهل و تعداد بچه و ملیت و شماره تماس وغیره!) حال آنکه در فرانسه همه اینها را در دو سانتی متر بالایی صفحه درج میکنند. میبینید؟ تفاوت از زمین تا آسمان است. 

3. عکس رزومه: اگر در کشوری زندگی میکنید که رزومه ها عکس دارند، خیلی به عکس رزومه دقت کنید. بهتر است بروید یکی از شرکتهای کاریابی که عکس رزومه هم میگیرند. اگر مثل من خسیس  و بی فرهنگید، سعی کنید هزارتا عکس خوب رزومه نگاه کنید، خودتان را آن شکلی کنید و ژست مشابه بگیرید و هم خانه تان ازتان عکس بگیرد. اما فراموش نکنید، نور و کیفیت عکس خانگی هیچ وقت مثل عکس بیرون نمیشود. 

4. زیر انگیزه نامه تان را حتمن امضا کنید. اگر مدرک دکترا دارید، توصیه میکنم حتی زیر رزومه تان را هم امضا کنید. ناخوداگاه مطالب مندرج در رزومه برای مخاطب باورپذیرتر میشود. ضمن اینکه اصلن نامرسوم هم نیست. 

5.مراجع: از مدیر قبلی، استاد قبلی یا مدیران و استادان قبلی تان معرفی نامه بگیرید. به نوشتن اسم و ایمیلشان در انتهای روزمه بسنده نکنید. معرفی نامه بگیرید و برای هر شغلی که درخواست میفرستید، معرفی نامه ها را همراه با رزومه و انگیزه نامه ارسال کنید. اگر آن-لاین اپلای میکنید، احتمالن جایی با عنوان "بارگذاریهای دیگر" وجود دارد. معرفی نامه ها را آنجا بارگذاری کنید. اروپایی ها عاشق دریافت مدارک بیشتر و بیشتر هستند. من از وقتی معرفی نامه هم همراه روزمه ام فرستادم، نرخ مصاحبه گرفتنم تقریبن به سی درصد افزایش پیدا کرد. (از یکی دو درصد)

6. انتخاب آگهی استخدام مناسب: اگر هفتاد درصد از شرایط مندرج در آگهی استخدام را دارید، برای کار درخواست بفرستید. حتی اگر سی درصد باقی مانده بنظرتان خیلی مهم بیاید. شانس شما برای گرفتن یک کار، لزومن با درصد تطابق داشته هایتان بر شرایط کاری مندرج در آگهی، ارتباط مستقیم ندارد. مثلن عدم آشنایی با یک نرم افزار خاص، ندانستن زبان، نداشتن سابقه کار لازم همه و همه میتوانند در مقابل داشته های دیگر مورد اغماض قرار گیرند. البته همیشه اینطور نیست. اما گاهی هم همینطور است. و اگر شما هم در دوران کار-جویی بسر میبرید، به خاطر داشته باشید که قرار است تنها یکی از این همه درخواست کار تمام مراحل را با موفقیت پشت سربگذارد. شانس موفقیتتان را با سختگیری زیاد روی انتخاب آگهی استخدام، پایین نیاورید. 

7. بازبینی رزومه: بعد از یکی دوماه جستجوی کار، به یک توقف چند هفته ای، جهت بروز رسانی رزومه و انگیزه نامه نیازمندید. چرا که هرچه میگذرد با کلمات کلیدی مورد توجه شرکت ها آشناتر میشوید و میتوانید رزومه تان را شرکت-پسندتر به بازار عرضه کنید. 

8. قبل از مصاحبه: بدانید چکار کرده اید. کم پیش نیامده برای آدمیان، که یکی از سوابق کاری یا تحصیلی شان را فراموش کرده باشند. مثلن؟ سوالهایی مربوط به پروژه ی کارشناسی، یا کارشناسی ارشد. یا راجع به یک بند از یکی از کارهایی که مثلن چهارسال پیش انجام داده بودی. میپرسد از چه نرم افزاری استفاده میکردی؟ بعد نام نرم افزاره از مغز آدم میپرد. چرا؟ چون روز مصاحبه کلن روز پریدن است. بنابراین مهمترین توصیه برای آماده سازی، این است که به رزومه خودتان کاملن مسلط باشید. 

9. در مورد شرکت: طبعن در مورد کار شرکت، گستردگی جغرافیایی، گروه بندی محصولات و رقبای اصلی در گوگل جستجو میکنیم. یادتان باشد در مورد فعالیت های مسئولانه شرکت هم اطلاعات داشته باشید. مثلن انجام پروژه های آبرسانی به مناطق محروم افریقا، یا پروژه های کاهش آلودگی هوا و خلاصه انسان دوستانه، محیط زیست دوستانه و غیره. حتمن در وبسایت شرکت این فعالیت ها را پیدا میکنید. در جواب چرا میخواهی در شرکت ما کار کنی، حتمن اشاره کنید که این ارزشها برایتان مهم است و دوست دارید با کار کردن درین شرکت، درین فعالیتها سهیم باشید. دلایل دیگرتان را بعد ازین بگویید. چون "ارزش" های شرکت چیزی ست که برای استخدام کنندگان (مخصوصن تیم منابع انسانی) بسیار مهم است. 

10. درمورد مصاحبه کننده: حتمن اسم و سمت مصاحبه کنندگان را بپرسید. گوگلشان کنید. پروفایل های کاری مثل لینکدین شان را چک کنید. مهم است آدم طرفش را بشناسد، بداند در چه موضوعاتی تخصص دارد و چقدر تجربه کاری دارد. کلن هر عملی که جلوی سورپرایز شدن انسان را در روز مصاحبه بگیرد، بشدت توصیه میشود. 

11. روز مصاحبه: نترسید. سعی کنید فقط و فقط از مکالمه تان با آن آدم لذت ببرید. انگار در یک قطار همسفر شدید و دارد از کار و آینده تان میپرسد. همانقدر ریلکس باشید. همانقدر سعی کنید بهتان خوش بگذرد. نمیگویم فکر نکرده حرف بزنید ها، فکر کنید اما زور نزنید. در نهایت مهم است که به سوالها چه جوابی میدهید، اما مهمتر این است که چطور جواب میدهید. مطمئن باشید تمام افرادی که برای اینکار به مصاحبه دعوت شده اند، به اندازه شما خوب هستند. و افرادی که تصمیم میگیدند، انسانند. انسانهایی که قرار است با شما کار کنند. هرروز. پس طبیعی ست کسی را انتخاب کنند که از مصاحبتش بیشتر لذت برده باشند. کسی که فکر میکند، اما زور نمیزند. 

12. مهمترین، موثرترین و بهترین راه کار پیدا کردن، آشنا داشتن است. راهی که من بشدت درش ناتوانم. پیشبردن کارها از طریق ارتباطات برای خودش یک مهارت است. متاسفانه نگارنده فاقد این مهارت بوده، ازین رو شش-هفت ماه صبح تا شب جانش بالا آمده تا کار پیدا کند. لطفن به این مورد به چشم مهارت نگاه کنید، نه پارتی بازی. ارتباط داشتن، یعنی ارتباط ساختن. یعنی در یک شرکت که کارآموزی ت را انجام دادی، همانجا بتوانی سه تا، چهارتا پایگاه برای خودت بسازی. بلد باشی بدون گردن کج کردن از مردم بخواهی کمکت کنند. من بلد نیستم. گردن کج کردن هم جواب نمیدهد. 

و در نهایت برای اینکه یک خطکش دستتان داده باشم تا ببینید تجربیات من چقدر به کار شما می آید، خلاصه ای از سوابق علمی خویش را به اختصار بشرح میرسانم:
دارای کارشناسی ارشد مهندسی صنایع از ایران و تجارت بین الملل از فرانسه. سه سال سابقه کار در ایران، یک سال کارآموزی در فرانسه. تعداد درخواستهای فرستاده شده: 200 تا. تعداد مصاحبه های انجام گرفته: پانزده-شانزده تا با هشت-نه شرکت. و در نهایت تنها موفق به گذشت از هفت خان یکی ازین هشت شرکت شده است. 
والسلام
.


جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳

زبانم درد می آید

خسته شدم. از بس مجبورم برای هر کلام حرفی که میزنم، یک کتاب خودم را توضیح بدهم. که "منظورم" این بود و آن نبود. یا منگی خودم است که حرف زدن را از یادم برده، یا از آدم هایم دارم هی دور و دورتر می شوم. نمیدانم. اما خسته شدم از بس حرفم را نفهمیدند. حرفشان را نفهمیدم. از بس مجبورم هی خودم را توضیح بدهم. غمم را توضیح بدهم. نگرانی م را توضیح بدهم. شده است مثل یک جنگ بی پایان. 
شاید سندروم بیکاری باشد که غمِ نداشته مینشاند بر دل آدم. شاید بی دردی. شاید هم مال این قرص های لامصب باشد که روزی سه تا، چهارتا می اندازم بالا. هرچه هست خسته ام میکند. همین.



سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

دلم میخواهد تا آخرین روز زندگی م کش بیاورمت..

دیشب خواب مامان-بزرگم را دیدم. داشت با دوچرخه سیاه بزرگ من سواری میکرد. مانتو مقنعه سیاه کرپش را پوشیده بود. کل مدت یک پایش را هم زمین نگذاشت. حرکت میکرد، ترمز میگرفت، می ایستاد، دور میزد.. من هم نگران نگاهش میکردم. فکر میکردم چطور میتواند ترمز بگیرد و بایستد و حتی نوک پایش را زمین نگذارد؟ چطور میتواند از روی زین بلند شود و پا بزند. چهره اش جدی و آرام بود. درست مثل وقتی که کتلت سرخ میکند در حالیکه با تکیه آرنج به اجاق گاز، بدن ناتوان و سنگینش را سرپا نگه داشته است. هنوز بدنش همانقدر سنگین و بی رمق بود، اما آرام آرام پا میزد و در خیابان گشت میزد. از نگاه کردنش سیر نمیشدم. حتی صفحه وبلاگم را باز کردم که بنویسم مادر بزرگم بهتر از من دوچرخه سواری میکند. بعله. در خواب هم وبلاگ مینویسم.
صبح که بیدار شدم بهش زنگ زدم. برخلاف همیشه، با شنیدن صدایم پشت گوشی گریه نکرد. احساس کردم حالش خوب تر است. خوشحال شدم. گفت که هر شب هفته یکی از بچه هایش می آیند پیشش میمانند که تنها نماند. گفت "همه شان دست به دست هم دادند که جای تو را برایم پر کنند. اما هیچ کدامشان تو نمیشوند. امروز به خاله ت میگفتم رعنا هر وقت می آمد خانه قبل از آنکه از پله ها برود بالا در خانه مرا باز میکرد و میگفت سلام علیکم". خنده ام گرفت وقتی دیدم چقدر قشنگ ادای لحن سلام کردنم را در می آورد. گفت "طلایه نه بو داره نه خاصیت. یک وقت می شود ده روز که من اصلن ندیدمش" همیشه اینجور وقت ها دلم برای طلایه میسوزد. کم حرفی ش به بی مهری تعبیر می شود. حتی من هم بارها ازش طلبکار شدم که چرا با من حرف نمیزنی و چرا مرا دوست نداری. که هربار توضیح داده اولی به دومی هیچ ربطی ندارد. به مامان بزرگم گفتم اون جوجه اهل حرف زدن نیست. من هم که بهش زنگ میزنم دو سه کلمه بیشتر حرف نمیزند. گفت "بیا ببین پریشب اینجا با دختر دایی هاش چه بگو بخندی میکرد". خنده ام گرفت ازینکه همیشه یک جواب آماده برای هر حرفی دارد. ساعت های تنهایی ش را مینشیند فکر میکند. به اینکه طلایه کم حرف نیست. به اینکه من دیگر درآن خانه نیستم. که هر وقت می آمدم خانه قبل ازینکه بروم طبقه بالا در سالن را باز میکردم و سلام میکردم. لابد به برق چشم هایم هم فکر میکند. شاید حالا سعی میکند گوشهایش را تیز کند بفهمد کی طلایه پله ها را میرود بالا. شاید هنوز هم هر عصر منتظر است او هم در خانه اش را باز کند و سلام کند. که هنوز نقش من را هم در آن خانه بازی کند. از ایران که آمدم تا دو سال و نیم طلایه ی کم حرف درونگرایی که دنیا را با تنهایی ش عوض نمیکند، هر شب می آمد پایین بجای من در اتاق مادربزرگ میخوابید. نقش من را بازی میکرد. چند شب مامان بزرگ حالش بد شده بود و طلایه بیدار نشده بود. از آن موقع مامان و خاله-دایی ها تصمیم گرفتند خودشان شبها پیشش بمانند. اما آن دو سال و نیم را کسی یادش نمانده است. چرا؟ چون عصرها که می آید خانه در پایین را باز نمیکند بگوید سلام علیکم. دلم برایش میسوزد. دلم برای مادربزرگ هم میسوزد. کلن دلم برای خانه امیرآباد میسوزد. همه آنجا چشم به راهند. هوایش پر است از یک چیزی که نفس آدم را میگیرد. که حتی ازین راه دور، حتی با نوشتن "خانه امیرآباد" اشک میخواهد خفه ام کند. خانه ای که سال آینده می شود بیست سال که خانه پدری م شده. که از همان بیست سال پیش همیشه جای یک نفر یک گوشه اش خالی بود. اول جای بابا. بعد جای دایی. بعد جای بابابزرگ، که تا همیشه خالی میماند و حالا هم لابد جای من. فکر میکنم بیشتر از همه جایم برای مامان-بزرگ خالی باشد. قبل ازینکه بیایم مامان میگفت تو بروی این پیرزن دق میکنه. و هربار بعد از گفتن این جمله گریه اش میگرفت. خوشحالم که لااقل امروز حالش خوب بود. 
برای اینکه ملاحظه پول تلفن را نکند و زود قطع نکند موضوع مورد علاقه اش را کشیدم وسط: جام جهانی هم که تمام شد. 
گفت "بله. آلمان هم قهرمان شد. اصلن تیمش قوی بود هفت تا به آرژانتین زد. نه ببخشید. به برزیل. به آرژانتین یک دونه گل زد. البته ما هم خیلی خوب بازی کردیم. با آرژانتین. نامردی کردند پنالتی مون رو هم نگرفتند. هرچی عالم و دنیا گفتند این پنالتی بود زیر بار نرفتند. خیلی خوب بازی کردیم. اونها هم دقیقه نود یک گل زدند. مسی زد." خنده ام گرفته بود. فوتبالی ترین افراد خانه مان طلایه و مامان بزرگ بودند. بقول طلایه بابا که حتی نمیداند آفساید چی هست. دایی هم فکر نمیکنم وضعی بهتر از بابا داشته باشد. گفتم مربی مون خیلی خوب بود. 
گفت "بله. به کیروش گفته بودند که چهار میلیارد بهت میدیم بمون. گفته بوده که باید تیم همراهم را هم بیاورم. بعد گفتند نمیتونیم دیگه پول تیم همراهت را هم بدهید. دستیارهایت را باید اینجا انتخاب کنی." گفتم مربی خیلی تاثیر داره. 
گفت" بله. پرسپولیس قبل ازینکه دایی بیاد اوضاعش خیلی خراب بود. الان که دایی مربی شده دیگه همیشه صدر جدوله". کلن نظرهایی که مربوط به علی دایی، علیرضا دبیر یا حسین رضازاده باشند، به هیچ وجه در خانواده به چالش کشیده نمیشوند چرا که مامان بزرگ از طرفدارهای پروپا قرصشان است و برای بقیه افراد هم فشار خون مامان بزرگ از همه چیز مهم تر. البته خاتمی، رئیس جمهور پیشین رو هم باید به لیست اضافه کرد. 
خبرهای فوتبالی که تمام شد گفت "البته والیبال و بسکتبالمون هم خیلی بالا هستند الحمدلله. فعلن بچه ها از گروهشون رفتن بالا. حالا ببینیم قهرمان میشن یا نه. البته دوتا از بچه ها رو بالاخره نتونستن ببرن. زرینی مصدوم بود. همه کاره شونم بود. طفلک نتونست بره. اسم اون یکی رو الان یادم نمیاد." دلم میخواست بغلش کنم و بگویم وای چقدر شما ورزش-دوستی. من اصلن اینها رو نمیشناسم. بعد او خجالت بکشد و خودش را جمع کند و بگوید "ای مادر. دیگه نه چشم دارم کتاب بخونم، نه پا دارم راه برم. از صبح تا شب افتادم جلوی این تلویزیون. برنامه هاشونم که مزخرفه. یه فوتبالی والیبالی بسکتبالی باشه میبینم. این حیونهای ته دریا رو هم نشون میده خیلی دوست دارم. قدرت خدارو آدم میبینه." ازینکه برنامه های جوان-پسند را دنبال میکند خجالت میکشد. انگار دامن قرمز پوشیده باشد. مطمئنم که دامن قرمز هم دوست دارد، اما خجالت میکشد بپوشد. برای همین حتی توی خوابهایم هم مانتو مقنعه سیاه به تن دارد. 
گفت "خیال اومدن نداری؟" گفتم زمستون میام. گفت "ان شاالله. مرسی مادر که زنگ زدی. دلم باز شد." تشکر که کرد انگار یک نفر توی دلم چنگ زد. این همه سال هرشب میرفتم پیشش، هرروز صبح بدون استتثنا میگفت مرسی مادر که اومدی. میدونم جای خودت راحت تری. هربار میگفتم جای من اینجاست. جای دیگه ای ندارم که راحت تر باشم. اما فردا صبحش باز تشکر میکرد. اگر سرحال نبود اضافه میکرد که کی من بمیرم شما راحت شین. نمیدانم چرا احساس میکند دردسر است. میپزد، می آورد، جمع میکند اما باز خیال میکند بدهکار است. برای چندساعتی که باهاش وقت گذراندیم بدهکار است. نمیدانم چرا باور نمیکند دوست داشتنمان را. شاید هنوز هم بلد نیستیم دوست داشته باشیم. 
.

دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳

از شهرها..

پاریسم. با بلیط یکطرفه آمدم. یک کار اداری دارم که معلوم نیست چقدر طول میکشد. گفته اند حداقل یک هفته. تا انجام نشود بلیط برگشت نمیگیرم. کلن حس عجیبی نسبت به بلیط یکطرفه دارم. احساس تعلق بهم میدهد. احساس میکنم مقصد، جایی ست که میتوانم تا مدتی نامعلوم درش بمانم. که برای سرگرم کردن خودم در شهر، احتیاج به گوگل کردن ندارم. نقشه شهر نباید مدام توی جیبم باشد و با دیدن میدان ها و بارها و کوچه-پس کوچه هایش، شگفت زده نمیشوم و حریصانه عکس نمیاندازم. که اسم ها و مکان ها برایم معنا دارند. 

هربار پاریس می آیم دلم برای جسیکا تنگ میشود. جسیکا اولین دوستم در پاریس بود و خیلی از دیدنی ها و خوردنی ها و نوشیدنی های پاریس را با هم تجربه کردیم. ساده و زیبا و مهربان بود درست مثل دخترهای کارتون. خیلی اتفاق های احمقانه و خنده داری برایمان می افتاد. هنوز هم اعتقاد دارم با هیچ کس مثل جسیکا نمیشود خندید. چندبار ازم خواسته بود ماجراهایمان را بصورت دنباله دار در وبلاگم بنویسم. سعی هم کردم، اما نشد. بسکه بعد از نوشتن بیمزه و یخ میشدند. 

دلم برای شب نشینی های کنار رودخانه هم خیلی تنگ میشود. با بهی و خانم شین و الف. چند بطری شراب و چند مدل پنیر میبردیم لب سن، پاهایمان را آویزان میکردیم پایین و حالا حرف نزن، کی حرف بزن. هرچه ساعت دیرتر میشد موضوع مکالمات منشوری تر. خیلی لحظه های مطبوعی بود. یک جایی ته وجودم خنک میشد، در آن دوران آتش بارانی که داشتم. 

بعد اینکه در پاریس تکلیف عشق های پا درهوایم روشن شد. زندگی یک تکانی بهم داد، دیدم باید تکلیف دلم را با آدم های قبلی روشن کنم. درست است که معمولن ضربتی از رابطه هایم می آیم بیرون، اما تا خیلی بعدش درگیر آدمها میمانم. یعنی ظاهر قضیه یک انسان خوشِ موو-آن کرده است، اما حقیقت یک انسان هپروتی ست که هنوز از بالای ابرها، آن پایین ها دنبال امید بازگشت میگردد. بنابراین با ملاج میخورد به اینطرف و آنطرف. هیچ راهی هم برای کنده شدن بی درد و خون-ریزی بلد نیستم. این بود که بالاخره ناخن انداختم روی سر دلمه بسته یکی از زخم های کهنه و جوی خون در شهر جاری کردم. سخت بود. اینکه کسی مهمان آدم باشد و با حفظ اصول اولیه میزبانی، بخواهی به خودت ثابت کنی که هیچ امیدی به این آدم و این رابطه نیست، خیلی سخت است. ناچارید هر وعده با هم غذا بخورید، هر روز در سطح شهر با هم قدم بزنید، هر شب در حضور هم آماده خواب شوید و ازش خواهش کنی که در سالن بخوابد. هی به چشم هایش زل میزنی و زل میزنی و دنبال همه آن چیزهایی میگردی که میخواستی و نشد. سیگار میکشی، میبوسی، گریه میکنی و مهمتر از همه، سکوت میکنی.. ملغمه عجیب و تکان دهنده ایست. یک چیزی شبیه به زلزله عاطفی. وقتی تمام میشود اما، واقعن تمام شده. یک نفس عمیق میکشی. زخم برای همیشه خوب میشود، هرچند جایش تا همیشه بماند. رد زخمی که خوب شد، نه درد دارد نه خون ریزی. 
عشق پادرهوای بعد اما به کنده شدن منجر نشد. در واقع چسبش آنقدر قوی بود که مرا هم از شهر کند و با خودش برد. که البته زلزله بزرگتری ست که با گذشتن پس لرزه ها کم کم میشود ازش نوشت. کلن از نظر عشقی، پاریس برای من شهر پر ماجرا و پر التهابی بود. هرچند سروگوشم در تهران بیشتر میجنبید، اما اینجا تکلیفم با خودم و دلم روشن شد. این است که شهر پر از خاطره های درهم و برهم پروانه ای و خنجری و جنگ و صلح و اشکها و لبخندهاست. 

و درنهایت اینکه این آدم ها هستند که مثل نخ و سوزن ما را به شهرها وصل میکنند. به برج ها و ساختمان ها و کافه ها و بوها و صداها. اگر آدمهایمان نبودند، هیچ شهری خانه نمیشد. 




یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۳

برلین- یک

برلین در نگاه اول بنظرم شهری غمگین با مردمی خوشحال آمد. منظورم از غمگین، جنگ زده است. نمیدانم چرا دیدن آثار جنگ در شهری که درش زندگی میکنم برایم غمگین است. شاید بخاطر چهارسالی باشد که در کودکی در دزفول زندگی کرده ام. دزفول آن سالها، به معنای واقعی یک شهر جنگ زده بود. دیوارهای کاه گلی مثل آب کش از شلیک گلوله سوراخ بودند. یادم هست چه شوکی بهم وارد شد وقتی اولین بار از مامان پرسیدم چرا دیوارهای دزفول اینقدر سوراخ دارد و مامان گفت که عراقی ها به این دیوارها شلیک کرده اند و اینها جای گلوله است. با خودم استدلال کردم که چون دیوار سوراخ شده یعنی گلوله ها ازشان رد شده و حتمن آدم های پشت دیوارها مرده اند. از آن به بعد هر سوراخی هرکجا میدیدم فکر میکردم جای گلوله است. حتی پارچه های تبلیغاتی که سردر کوچه ها میزدند، و برای جریان هوا سوراخشان میکردند. وقتی مامان گفت که اینها جای گلوله نیست و برای جریان هواست، فکر کردم که مامان باید خیلی ساده لوح باشد که نفهمد اینها هم جای گلوله است.
اسم من و دختر همسایه را در مدرسه شاهد نوشته بودند چون اعتقاد داشتند بهترین مدرسه شهر است. روز قبل از مدرسه ما را نشاندند و گفتند در مدرسه از پدرهایتان حرف نزنید. پدر بچه های این مدرسه همه در جنگ شهید شدند. پرسیدم یعنی اگر پرسیدند بگوییم پدر ما هم شهید شده؟ گفتند نه. اما سعی کنید از پدرهایتان زیاد حرف نزنید. چون دلشان میسوزد! در جلسات مدرسه هم همیشه مامان هایمان تنها حضور پیدا میکردند. و من هرروز به مدرسه ای میرفتم که تمام بچه هایش پدرهایشان را در جنگ از دست داده بودند. حتی بعضی از بچه ها مادرها و مادربزرگ هایشان را هم در بمب باران از دست داده بودند. حالا که فکر میکنم میبینم چقدر سهمگین بوده. 
برلین مرا یاد دزفول می اندازد. من آن سالها در دزفول همان قدر مهاجر بودم که امروز در برلین. جنگ شکاف عمیقی بود که من را از همکلاسی هایم جدا میکرد. خیابان های سوراخ سوراخ دزفول را از خیابان های تهرانی که من درش شش ساله شده بودم جدا میکرد. رودخانه بزرگ دز که از وسط شهر رد می شد، دزفول را از تهران پر از دود و بوق و ماشین جدا میکرد. لهجه غلیط هم کلاسی هام و کلمه های زیادی که بکار میبردند و من معنی ش را نمیفهمیدم. حتی معماری خانه هایشان.. شهری که در مدرسه اش بخاطر طبیعی ترین واقعیت زندگی هر فرد یعنی پدر داشتن، احساس عذاب وجدان می کردم. خودم را به تک تک همکلاسی هایم مدیون میدانستم. پدرهای آنها، بخاطر آرامش امروز ما در آن شهر کشته شده بودند.

برلینِ امروز البته یک شهر جنگ زده نیست. شاید تعداد معدودی ساختمان گلوله خورده در شهر بعنوان آثار تاریخی حفظ شده باشند، اما طبعن شهر بازسازی شده. و هنوز هم در بسیاری از خیابان های مرکز شهر ساخت و ساز در جریان است که برای شهرهای اروپایی خیلی غیرمعمول است. اما پوسترها و تاریخچه های جنگ در اطراف باقیمانده های دیوار برلین نصب شده. برای خود آلمانی ها فکر میکنم برلین بیشتر یک جور "آینه عبرت!" باشد. از پوسترها و یادبودهای جنگ که عمده مناطق توریستی را تشکیل می دهند می شود این را فهمید. خیلی رایج است که از برلینی ها در نکوهش یک رفتار یا تفکر بشنوی "هیتلر هم همینطور فکر میکرد". میترسند ازینکه یادشان برود بخاطر هیتلر چه ها برسرشان آمده. 
شاید شخصیت هیچ شهری به اندازه برلین با جنگ جهانی دوم دگرگون نشده باشد. سالها از فروپاشی دیوار برلین میگذرد، اما هنوز میان نسل جوان میشنوی که فلانی در شرق برلین بزرگ شده و فرهنگ شرقی دارد. و البته فرهنگ شرق برلینی! با فرهنگ شرقی که در ذهن من و شماست خلی متفاوت است. اینجا منظور از شرق بیشتر همان اتحاد جماهیر شوروی ست. سالهای اول بعد از فروپاشی دیوار، خیلی از شرکت ها ترجیح میدادند کارمندانشان از برلین غربی باشند، چون به عنوان کارمندانی سخت کوش و بادقت شناخته شده بودند. معمولن فرزندان خانواده های برلین غربی از آزادی بیشتری برخوردار بودند و هزار و یک نکته ریز دیگر که از چشم منِ خارجی زبان-ندان مخفی مانده. این تفاوت فرهنگی میان مردم یک شهر، پدیده جالبی ست. از من بپرسی همین تفاوت ها آستانه تحمل مردم را در مقابل فرهنگ های مختلف بالا برده. در حال حاضر برلین یکی از جذاب ترین شهرهای آلمان، برای غیرآلمانی ها محسوب میشود و تجربه شخصی من هم این موضوع را تصدیق میکند. 

نکته دیگر سیاست های شهرداری برلین است که تا حد زیادی با دیگر شهرهای آلمان، و دیگر پایتخت های اروپا متفاوت است. برلین ابدن یک شهر ثروتمند نیست. در آلمان بعنوان "شهری فقیر اما سکسی" معروف است. از من بپرسید فقیر بودن نسبی شهر کیفیت زندگی شهروندان را بالا میبرد. سیاست معروف "از هر پتانسیلی کسب درآمد کردن" در برلین بکار برده نشده. خیلی از محله ها بشکل دست نخورده رها شده اند. مثلن کارخانه های قدیمی که بعد از جنگ متروکه شدند. یا فرودگاه قدیمی شهر که حالا تقریبا وسط شهر است و سالهاست که مورد استفاده قرار نمیگیرد. بعد مردم یکی ازین کارخانه های قدیمی را برداشتند هتل کردند مثلن. یا کافی شاپ. ماشین های عجیبی که در کارخانه برای حمل و نقل استفاده میشده، بصورت اتاق هتل در آوردند. یعنی از آن همه فضا، در آمد اندکی برای آدم هایی که ایده جالب هتل کارخانه ای! داشتند باقی میماند. نه یک کارخانه تازه که برای شهر سودآوری داشته باشد یا مثلن یک هتل چندین طبقه لوکس.
از فرودگاه متروکه برایتان بگویم. فکر نمیکنم هیچ جای دیگری در دنیا بتوانید بچه هایتان را ببرید در باند فرودگاه اسکیت بازی کنند. البته فرودگاه به هیچ وجه متروکه نیست. تبدیل به یک پارک شده و مدیریت میشود. یک پارک بزرگ بدون درخت. فضای بین باند ها چمن کاری شده است. یک بخش مخصوص باربی کیو، یک بخش در اختیار مردم قرار داده می شود تا سبزی و میوه مورد علاقه شان را بکارند، زمین بسکتبال هم یک گوشه اش درست کرده اند. فضای ایده آلی ست برای بادبادک رانی. بعد بیایید و ببینید تبلور ایده های خلاقانه مردم را در تولید انواع وسایل دو چرخ و سه چرخ و اسکیت و غیره. بعد اما رستوران یا کافی شاپ هیچ کجایش پیدا نمیشود. حتی در یکی از معروف ترین موزه های شهر کافی شاپ ندارند. آدم حس میکند کسی ننشسته فکر کند چطور میتوانیم بیشتر و بیشتر از توریست ها یا غیرتوریست ها پول در بیاوریم. حس خوبی به آدم میدهد. تازگی ها شهرداری اعلام کرده بود که میخواهد یک پروژه ساخت مسکن در زمین فرودگاه اجرا کند. در شهر غوغا شد و مردم پروژه را به رای گیری گذاشتند. نمیدانم زورشان میرسد یا نه. اما همین که تا حالاش هم فرودگاه در دسترس مردم بوده خیلی ارزشمند است. 
ویژگی دیگر برلین سبز بودنش است. فضای سبز زیادی دارد. شهرداری هم به فضای سبز احترام میگذارد. مردم هم روی فضای سبزشان حساسند. پارک های بزرگ و دریاچه های متنوع دارند. چند دریاچه هستند که در تابستان میشود درشان شنا کرد. آنقدر داخل شهر هستند که مردم وسط هفته بعد از کار میروند دریاچه شنا. من پیش ازین با مرغابی و اردک در یک آب شنا نکرده بودم. خیلی حس جالبی بود. 
تمام اینها باعث شده برلین مقصد مناسبی برای هنرمندان و جوانها باشد. چرا که هم شهر هم طبیعتش بکرتر و دست نخورده تر از دیگر شهرهای بزرگ است. هزینه های زندگی درش هم بطور مشهودی پایین تر است. بعد جمع شدن هنرمندها و جوان ها یک روح "باحالی!" به شهر داده. دولت آلمان هم ازین روح استفاده کرده، سیاست های حمایتی برای تبدیل برلین به "شهر کسب و کارهای کوچک" تدوین کرده است. خیلی ها برای شروع کسب و کارشان به برلین مهاجرت میکنند. گاهی مشتریان شرکت مثلن در آمریکا یا کانادا هستند، اما شرکت در برلین راه اندازی و از اینجا هدایت میشود. خیلی ازین استارت-آپ ها حالا به شرکت های غول پیکری تبدیل شده اند. اما شهر، از آن شهرهای بزرگی نیست که بروی درش غرق شوی. از آن شهرهای بزرگی ست که میتوانی درش بزرگ شوی. که تو را و استقلالت را و تفاوتت را میبیند و پاس میدارد. چه در کسب و کار، چه فرهنگ و هنر. 
برلین، شهری که دوستش میداریم. 


شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۳

لذتِ فهمیدن

دارم آلمانی یاد میگیرم. رسیدم به آن مرحله ای که وقتی روزنامه میخوانم یک چیزهایی دستگیرم میشود. قطعن کلمه های زیادی هست که بلد نیستم و گاهی یکی دوجمله پشت سر هم هست که نمیفهمم. اما کلیت موضوع دستم می آید و این خیلی لذت بخش است. هر کجا مجله یا روزنامه رایگان میبینم برمیدارم.
از آهنگ جمله های آلمانی خوشم می آید. قرو ادا کم دارد، محکم است و به گوشم راحت است. یکبار میخواستم یک اعترافاتی برای سید بکنم، همه را آلمانی گفتم. یکی از جدی ترین مکالمات زندگی م بود. احساس کردم آلمانی ضربش را میگیرد. گرفت هم. مطمئنم اگر همان ها را به فارسی یا انگلیسی گفته بودم به جرو بحث کشیده میشد. اما نشد. 
همانطور که میبینید خیلی بابت آلمانی یاد گرفتن به خودم افتخار میکنم. چون اولین بارم است که بطور کاملن خود-آموز زبان یاد میگیرم. فرانسه را نمیشود گفت خود-آموز یاد گرفتم. ایران سه چهار ترم کلاس رفته بودم و در پاریس هم هر از گاهی معلم خصوصی داشتم. بعد هم خیلی دیر شروع به فهمیدن و حرف زدن کردم. در واقع هیچ وقت زمان نگذاشتم برای فرانسه یاد گرفتن. خودش با گذشت زمان آمد. سخت هم بود. تجربه ای نیست که به کسی توصیه کنم یا دلم بخواهد تکرار شود. برای همین خودم را موظف کردم که آلمانی را مثل آدم یاد بگیرم. در عین حال چون پول هم نمیخواستم خرج کنم کلاس نرفتم. اما تمام جوانان جویای زبان آموزی را به کلاس فشرده، وصیت میکنم.
.


چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۳

خانه انجاست که فرش زمینه لاکی آنجاست

رفته بودم پاریس. بعد از شش ماه. باورم نمیشود شش ماه گذشته باشد. باورترم نمیشود که در همان دوسال و نیم این همه به شهر وصل شده باشم. نمیدانید بعد از شش ماه، چقدر آنجا خوشبخت بودم. بین فرانسوی های پاشنه بلند با لباس های مات، شهر خاکستری و سیل توریست های گیج و خوشحال. و البته زبان. زبان فرانسه که هرجا میرفتم بود و هرچه میشنیدم سیر نمیشدم. 
طبعن ماراتنی داشتم برای دیدن دوستهام. حتی مهمانی هم رفتم و از ته دل قر دادم. برلین مهمانی زیاد میرویم اتفاقن. اما آدم در هر جمعی نمیتواند از ته دل برقصد. میدانید؟ 
خوشبختی به اینجا ختم میشود؟ خیر. رستوران پشت رستوران و غذاهای فرانسوی. حالا تازه میفهمم چرا این همه وزن اضافه کرده بودم آنجا. بعد رفتم همان سوپر مارکتی که نزدیک آخرین خانه ام بود. خیلی عجیب بود باز آنجا رفتن. از همان مغازه ها خرید کردن و.. نمیدانم. انگار یک نفر شش ماه مرا از زندگی ام دزدیده بود. حالا برگشته بودم و روزمره های حوصله سربر همان زندگی چقدر دل انگیز شده بود. 
برلین که آمده بودم همه اسبابم را کول کردم آوردم. بجز فرش زمینه لاکی. پیش خانم سین بود. اینبار فرش را چهارتا کردم گذاشتم ته چمدان. امروز پهنش کردم کف اتاق و رویش دراز کشیدم. بوی خانه امیرآبادمان را میدهد. بوی خانه عود و جویس و خانم سین و. بوی خانه میدهد دیگر. اینجا هم بالاخره خانه شد.
.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۳

باز این دل آشوب شد..

گاهی حقیقت هایی روی تاقچه زندگی آدم مینشینند که تابشان را نداریم. بلد نیستیم باقی داشته هایمان را کنارشان بچینیم و هنوز خوشبخت باشیم. چشممان فقط همان حقیقتِ ناخواسته را میبیند. حواسمان فقط به همان است. گیرم چندصباحی هم پشت پرده پنهانش کردیم، اما میدانیم که آنجاست و هر بادی که پرده را پس بزند باز حقیقت خودش را به رخ میکشد. حتی باد هم که نباشد ترکیبش از پشت پرده پیداست. روی تاقچه است و هرروز هم همانجاست و کاری ش نمیشود کرد. 

حقیقت هایی شبیه به گلدان های کمر باریک. گلدان های استخوانی بلند. گلدان های پرحرف. گلدان های دور. گلدان های سنگی. گلدان های چینی بند زده.. 
.

دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

تمرکزم آرزوست

هنوز در منگی و هپروت بعد از پروازهای صبح زودم. دو ساعت پیش رسیدم خانه. در همین دو ساعت نشستم پشت لپ تاپ و کلی زندگی-تکانی کردم. یک ایمیل فرستادم برای پدر بچه ها و گفتم که دیگر نمیتوانم پرستار بچه هایش باشم. با توجه به اینکه فصل سفر است تصمیم گرفتم اتاقم را به مسافرین اجاره بدهم. درحقیقت در همین دوساعت، شغلم را از بچه داری به مهمان داری تغییر دادم. مهمان داری با روحیاتم جورتر است. هی هربار آدم جدید میبینم. هی صبحانه های زیبای رنگ برنگ برایشان آماده میکنم و خانه زندگی جمع و جور و پرعشقم را باهاشان قسمت میکنم. در همین راستا بد نیست بعد از پنج روز یک آبی به انبوه گلدان های خانه بدهم که تا آمدن اولین مهمان خشک نشوند. 
در همین دو ساعت به ایران هم زنگ زدم با مادربزرگ و خاله ام صحبت کردم. پست هم دارم هوا میکنم. با توجه به اینکه هنوز چمدانم را باز نکرده، دوش نگرفته ام و کادو برای تولد امشب نخریده ام، امیدوارم یک نفر مرا از برق بکشد. یا خودم کشیده شوم. یا نمیدانم چه.
.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

هرکس دردش را یکجا، و من پشت استخوانهایم میریزم

انگار تمام بی تابی ها از چهره ام سرمیخورند پایین و در گودی استخوان ترقوه ام جمع می شوند. پشتم را صاف میکنم و نگاهم را به جایی که لابد افقی ست در دوردست میدوزم و چای داغ مینوشم. چای با دارچین، چای با نارنج، چای با لیمو.. 
چهره ام همچنان آرام و استخوانم مدام سنگین و سنگین تر میشود.
یادش بخیر. در یک روز گرم تابستان سال پیش بهی میپرسید چرا استخوان پایین گردنم اینقدر برآمده است. از حفره ای که درست میشد وحشت میکرد. من حفره را دوست دارم. حفره پناه احساس های غلیان کرده است. حفره پر از ترس و اضطراب و ذوق و هیجان است. حفره، کاسه صبر من است. که دوست دارم بزرگ و بزرگتر باشد. که همه احساس های عالم هم درش سرریز کنند هنوز پر نشود. و من بتوانم با پشت صاف، رو به پنجره چای داغ بنوشم و آرام و صبور و چشم براه بمانم. 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۳

die Treppe!

دیروز رفتم بچه ها را از مهدکودک برداشتم و آوردم خانه. خانه شان طبقه چهارم است و طبق توصیه پدر مادرشان، نباید در پله ها بغلشان کرد. لینا چهار سال و نیم دارد و بی اعتراض پله ها را میگیرد می رود بالا. اما نیکلاس دو سال و نیمش است.  باید دستش را بگیرم و با هر پله بکشم بالا. باز هم خیلی باید انرژی صرف کند. هر پله تا کمرش ارتفاع دارد و باید پایش را از بغل رو به بیرون بچرخاند و برساند به پله. هوا که سردتر بود، زیر خروار کاپشن و کلاه و شال گردن، به طبقه سوم که میرسیدیم نفسش به شماره می افتاد. دلم میسوخت، بغلش میکردم. حالا یاد گرفته که من انسان بغل-کنی هستم. پایین راه پله ها دست هایش را میگیرد بالا و شانسش را امتحان میکند. من هم معمولن در نقش پرستار دلسوزی که به تربیت بچه ها اهمیت میدهد میگویم نه، تو پسر بزرگی شدی و باید خودت پله ها را بیایی بالا. دیروز هم همین کار را کردم. طبقه سوم بودیم. از پیچ پاگرد گذشتیم و سه پله بالا رفتیم که دیدم لینا از طبقه پایین صدا میکند که کفشم درآمده بیا پایم کن. نمیدانم چرا باید از پله بالا آمدن کفش آدم را از پایش در بیاورد. به نیکلاس گفتم همین جا بنشین و تکان نخور. رفتم کفش لینا را پا کردم و دستش را گرفتم. "هالو" بالا را نگاه کردم دیدم  نیکلاس سرش را از بین میله های چوبی راه پله ها آورده بیرون و با چنان ذوقی به من و لینا نگاه میکند که انگار ماهواره فرستاده فضا. گفتم "هالو. حالا بلند شو برویم بالا." سرش را کشید عقب و گفت "اوخ" چهره ذوق زده اش در چشم برهم زدنی پر از ترس و استیصال شد. بعله. سرش بین میله ها گیر کرده بود. "خیلی خوب نترس آمدم." از پیچ پله ها برگشتم پایین تا درست روبروی صورتش باشم. "حالا آروم سرت را ببر عقب." اما کمکی نکرد. گوش ها و شقیقه اش گیر میگرد به میله ها. چشم های درشت سورمه ایش را به من دوخته بود. مطمئن بود که من میتوانم سرش را از آنجا بیرون بیاورم. من چکار میتوانستم بکنم؟ اولویت اولم این بود که نگذارم گریه کند یا بترسد. به محض اینکه پرده اشک میخواست روی چشم هاش بنشیند پیشنهاد تازه ای میدادم. "بشین بشین روی زمین، پایین میله ها جای بیشتری هست" اما جای بیشتری نبود. گوش ها و شقیقه اش قرمز شده بود. دوباره اشک داشت میدوید توی چشم هایش. "آهان آهان. سرت رو بیار جلو به سمت من. که درد نگیره" فکر کردم هرچه بیشتر سرش را فشار دهد متورم میشود و احتمال رهایی کمتر است. چند لحظه آرام و صبور نشست و باز قیافه اش آماده گریه شد. "بلند شو نیکلاس. بیا بالای بالا. آنجا فضای بیشتری هست" بلند شد و امتحان کرد. نشد. "زاویه سرت را عوض کن." نگاهم کرد. انگلیسی زبان سومش است و هنوز همه چیز را نمیفهمد. گفتم سرت را بچرخان. چرخاند و کشید عقب. کمکی نکرد. مستاصل ایستاده بودم در راه پله ها و برای اینکه از گریه جلوگیری کنم ایده های بی ربط میدادم. "حالا بیا پایین، حالا برگرد بالا. سرت را بیاور جلو. دوباره ببر عقب.." داشتم فکر میکردم به پدرش تلفن کنم یا به آتش نشانی. تنها چیزی که مانعم میشد این بود که مطمئن بودم به محض اینکه با تلفن صحبت کنم گریه را شروع میکند. دلم نمیخواست درین وضعیت گریه کند. تا کی باید اینجا میماندیم؟ بالاخره که گریه میکرد. مغزم پر بود و زبانم همچنان پیشنهاد های بیا بالا برو پایین میداد. نمیدانم چرا در عین حال ماجرا برایم خنده دار هم بود. هرچند لحظه یکبار از خنده منفجر میشدم و لپ پسرک را میبوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم. میدانستم که یک پرستار دلسوز نباید به بچه ای که در هچل افتاده بخندد. باید با مشکل بچه ابراز هم دردی کرد مخصوصن وقتی مشکل جدی و خطرناک است. اما خب دیدن کله کوچولویی که از بین میله های راه پله بیرون مانده برایم خنده دار بود. شاید هم خنده عصبی بود. نمیدانم. فقط خوشحال بودم که از لینا خبری نیست و یک گوشه ای مشغول است. در یکی از همین "بیار جلو لپت را بچسبان به لپ من، حالا یواش برو عقب" ها سرش در آمد و یک لبخند خنگ بی خیال نشست روی چهره اش. نمیدانید چه نفس راحتی کشیدم. بغلش کردم و لینا را صدا زدم. صدایش از طبقه پنجم می آمد "کفشم در آمده. بیا پایم کن"
.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۳

بیست و نه ساله میشویم

تولدم شده. امروز. 
نوشته بودم که تولد بیست و هشت سالگی برایم خیلی مهم بود. چرا که وقتی بدنیا آمدم بابا و مامان بیست و هشت سال داشتند. تولد سی سالگی هم که اصلن نگو. من از بیست و سه چهار سالگی آرزو داشتم خودم را در روز تولد سی سالگی ببینم.(ایناهاش) بنظرم در سی سالگی گل زندگی آدم باز می شود و دنیا بالاخره به رسمیت میشناسدش. 
در هر صورت امروز بیست و نه ساله میشوم. بیست و نه سالگی برخلاف سال قبل و بعدش پدیده تکان دهنده ای نیست. میان کارهایی که در لیست کارهای هفته ام ردیف کرده ام نوشته ام تولدم. بعله. بیست و نه سالگیم نشسته است کنار مصاحبه و تعمیر قفسه آشپزخانه و تمام کردن درس فلان آلمانی و پرستاری بچه و ملافه و تشک و حوله برای مهمان ها آماده کردن و فروم کار رفتن و رستوران شنبه شب را رزرو کردن و کارهای روزمره دیگر. که خب خودش حامل پیام مهمی ست. عطشی هم برای جشن گرفتن ندارم که احتمالن به فقدان "دوست" برمیگردد. با تعداد انگشت شمار دوست مستقلی که دارم قرار است شنبه شب برویم ساندویچی ایرانی. منظور از دوست مستقل دوستی ست که دوست من باشد فقط. دوست های سید خیلی خوبند، اما سایه رابطه شان با سید خیلی روی رابطه من باهاشان سنگینی میکند. من هم گذاشتم دوستهای او بمانند. با اینکه در بحران دوست بسرمیبرم اما ترجیح میدهم تولدم را کنار آدمهایی باشم که حقیقتن دوست خودم میدانم. البته الی و جولی این آخر هفته را برلینند و همین کافی ست که شنبه شبنم را بسازد. و اما از ساندویچی ایرانی که دلم نمیآید برایتان ننویسم. سوسیس پنیری دارد و کوکتل و بلغاری با یک عالم خیارشور و چیپس و سس. اصلن این ساندویچ ها را میبینم روحم تازه میشود. ضمن اینکه آش رشته ی اعلایی هم دارد که هر بار مرا بر سر دوراهی میگذارد که کدام را بخورم کدام را نگاه کنم. نمیدانید که. این برنامه شنبه. 
امشب هم بعد از دویدن های بسیار، انتهای لیست کارها میرسیم به تولد من. قرار است با سید برویم آن مغازه ای که روی ظرف های سفالی نقاشی میکشی بعد خانمه برایت میپزد میآوریش خانه. قرار گذاشتیم تولدهایمان برویم برای خانه مان ظرف نقاشی کنیم. بعد مثلن بعد از چندسال نصف ظرف های خانه مان را خودمان نقاشی کرده باشیم. خیلی لوسیم؟ میدانم. 
جا دارد اضافه کنم که پارسال دو روز بعد از تولدم آمدم برلین. سید مرا برد درین مغازه هه و گفت بیا یک چیزی برای خودت نقاشی کن. بعد من آمادگی روحی نداشتم که. بعد از هزارسال رنگ و قلمو جلویم بود. میدانید آخر من ده-دوازده سالی در دوران طفولیت نقاشی میکردم. یعنی شبهای بسیار تا صبح مینشستم بالاسر نقاشی و همیشه هم در مهمانی ها یک تخته شاستی دستم بود و از ملت طرح میزدم. نقاشی کشیدن تفریح همیشگی م بود. مثل ویولن زدن طلایه. اما خب هجده سالگی گذاشتمش کنار. فکر کنم از وقتی که عاشق آن پسره سرتق شدم. عاشق کلمه بود. آمدم سراغ نوشتن. (بعله من هم نوشتن را با یک داستان عاشقانه شروع کردم و  به همین اندازه خز) شب تا صبح هایم صرف نوشتن میشد. کلن فراموشم شده بود که نقاشی بخشی از من بود.
پارسال، در بیست و هشت سالگی بعد از ده سال قلمو و رنگ دیدم. یک پارچ کوچک برداشتم رویش چهارتا گل کشیدم. فکر کنم همان روز با سید دوست شدم. دوست داشتنش گره خورد به یک حس ناب و قدیمی. از برلین که برگشتم بعد از ده سال یک مقوای بزرگ برداشتم و رویش نقاشی کشیدم. یک آخر هفته نشسته بودم روی مبل جلوی تلویزیون و نقاشی میکشیدم. همانقدر رام که در هجده سالگی بودم. همانقدر مسحور و بی کلمه. نقاشی کشیدن دوباره شد عادت روزها و شبهایم. مثل دوست داشتن. 
بله. امروز رابطه مان یک ساله شد و من بیست و نه ساله. 
.
بعد. پست پراکنده و شلخته ای شد. ببخشید. نمیدانید چقدر کار دارم و چقدر باید الان بدوم. اما خب آدم هرچقدر هم کار داشته باشد باید روز تولدش چهارتا کلمه خرج خودش کند دیگر.
.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳

نقطه دلش تنگ است

دلم میخواهد کش بیایم تا دنیا بیشتر درونم جا بگیرد. یا لااقل گردنم دراز شود افقهای پنهاورتری را ببینم. احساسِ نقطه-گی میکنم. احساسِ ناچیزی. احساسِ دنیا سطح خیلی بزرگی ست و فاصله ها پاره خطهای دور و دراز. انگار یک چیزی در دلم جابجا شده دکمه ی مقیاس فشار آمده باشد، برگشتم به تنظیمات اولیه. به دوران دبستان که پاره خطها را با خطکش چوبی سانت میزدیم. میدانید؟ همه مان از همانجا شروع میکنیم. اما بعدتر که هی دورتر میشویم و هی کش تر میآییم، مقیاس فاصله برایمان می شود زمان. از برلین تا تهران؟ مستقیم شش ساعت. ترانزیت استانبول میکند ده ساعت. برلین تا پاریس که هیچی، کمتر از دو ساعت.. و اینگونه است که انسان سر از نقطگی درمیآورد و احساس میکند برای خودش حجمی دارد و تهران و پاریس و برلین همزمان درونش جا میگیرند. احساس خوبی ست. اشتها برانگیز است. دلت میخواهد در تمام شهرهای دنیا خانه کنی. تمام خیابان ها و بارها و کافه هایشان را ببلعی.. 
اما خب گاهی هم یک چیزی در دل آدم جابجا می شود، فاصله دوباره می شود همان پاره خطی که یک سرش تویی، یک سرش خانه امیرآباد. تو هم میشوی همان نقطه ای که چهارهزارو دویست و دو کیلومتر از مبدا دور افتاده.. بعد در مقام نقطه ای صبور و نجیب چاره ای هم نداری جز اینکه بگذاری حقیقت مثل سیلی محکم بر صورتت بنشیند..
و بعله. نقطه دلش تنگ است. برای تهران. برای پاریس و برای تمام نقطه های کوچک و دوست داشتنی که با پاره خط های دراز و تمام نشدنی از مبدا و از هم دور افتادند. 
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۳

خواندن یا نوشتن، مساله این است

اینکه کمتر مینویسم دلیلش این است که بیشتر میخوانم. کتاب خواندن و وبلاگ نوشتن خیلی عجیب برایم جای هم را میگیرند. مثلن وبلاگ خواندن و وبلاگ نوشتن جای هم را نمیگیرند. کتاب خواندن و وبلاگ خواندن هم جای هم را نمیگیرند. اما همواره در طول تاریخم آنجا که زیاد نوشتم، کتاب کم خواندم و آنجا که کم نوشتم، کتاب زیاد خواندم. اگر فکر میکنید به وقت آزاد انسان ربط دارد باید بگویم که نع. ندارد. وقت من این روزها کلن آزاد است. اما بالاخره به یک چیزی ربط دارد دیگر. میدانید؟ دنیا دارالارتباطات است.
دقیق تر نگاه کنیم میبینیم که من هرچه درخانه تر باشم کمتر  کتاب میخوانم و بیشتر وبلاگ مینویسم، و برعکس. اصلن خیلی بندرت در خانه کتاب میخوانم. بجایش سوار مترو که میشوم ویار کتاب میکنم. هشتاد درصد کتاب های بعد از بیست و پنج سالگی م را در مترو خواندم. چرا که قبلش سوار مترو نمیشدم و اولین بار وقتی محل کارم در شرق ترین نقطه تهران بود و من هرروز متروی میدان انقلاب را به سمت شرق سوار میشدم و آخرین ایستگاه پیاده میشدم، ترکیب کتاب و مترو را کشف کردم. بعد آدم از حجم کتاب هایی که میخواند میفهمد که چقدر عمر دارد در مترو میگذارد. بماند. اینکه تازگی ها کتاب زیاد میخوانم بدین معناست که خانه نیستم. در پست های قبلی هم خاطر نشان کردم که هوا خوب است و ما از هر فرصتی استفاده کرده، در دامان طبیعت قل میخوریم و چمنی کنار دریاچه ای پیدا میکنیم و نیم روزی را به صدای طبیعت و حیوانات هیجان زده گوش میدهیم و من کتاب میخوانم و برایم جالب است که سید کتاب خواندنش نمیآید. نه روی چمن ها، نه در مترو. فکر میکردم کتاب نخواندنش به کیندل نداشتن ربط داشته باشد، برایش خریدم اما تفاوتی نکرد. انگار در آن واحد روی یک کار بیشتر نمیتواند تمرکز کند. درحالیکه کتاب خواندن کاریست که باید بزور یک گوشه ای چپاندش. اگر بخواهی خیلی جدی ساعاتی از روز را بنشینی پشت میزت و کتاب بخوانی، بسختی وقت برایش پیدا میشود.
من که از بچگی یادم هست پدرم در بسیاری دورِ همی های خانوادگی کله اش در کتاب بود و چقدر این موضوع ما را و مامان را عذاب میداد، دلم برای سید میسوزد. اما اگر بابا غرولندهای ما را  به جان میخرید و به خواندن ادامه میداد، من هم همین حق را دارم.  ضمن اینکه با گذشت زمان جهان "فرد" را و نیازها و خواسته هایش را بیشتر به رسمیت میشناسد. لذا غر زدن و غر شنیدن موضوعیتش را از دست میدهد. یا ما امید داریم که از دست بدهد. 
.
رعنا،
امروز از خانه.
.

سه‌شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۳

ارتفاعات پست

من اگر یک روز بخواهم خود کشی کنم، خودم را  از بلندی پرتاب خواهم کردم. شاید هم پرتاب کردنی درکار نباشد و بدلیل حواس پرت و گیچی و هپروت ناشی از فشار عصبی، طی یک حادثه به پایین پرتاب شوم. اما چیزی که ازش مطمئن هستم این است که غلیان احساسات منفی مرا از روی زمین بلند میکند میبرد به بلندترین جای ممکن. هرچه بیشتر احساس کنم در آسمانم حالم بهتر میشود. یک بار در پاریس یادم هست رفته بودم در روز روشن تک و تنها روی پل رودخانه سن نشسته بودم پاهایم را هم آویزان کرده بودم پایین و تا کمر هم دولاشده بودم به گرداب های کوچک و درخشش نور آفتاب روی آب روان زل زده بودم و حالم هرچه میگذشت بهتر میشد. خب در چنین موقعیت جغرافیایی یک عطسه کافی ست که آدم پرت شود پایین و مردم بگویند زیرفشارهای عصبی با چشم گریان خودش را پرت کرد در رودخانه. 
اینجا هم خانه مان طبقه سوم است و پنجره اتاق ها به یک حیاط گرد و سرسبز باز میشود که صدای طبیعت میدهد. چندروز پیش درست قبل ازینکه پست مربوط به خوشبختی م را هوا کنم، تا خرخره در احساس بدبختی غوطه میخوردم. (بعله. زندگی یک چنین تیغ دولبه ایست) همینطور در عالم هپروت با خودم گفتگو میکردم که سید در را باز کرد و آمد تو و پرسید چرا آنجا نشستی؟ تازه توجهم جلب شد که واقعن چرا اینجا نشستم؟ رفته بودم چهارزانو روی طاقچه پنجره نشسته بودم و گردنم را کش آورده بودم زل زده بودم به موزاییک های کف حیاط. نمیدانم چه مدت آنجا بودم اما نوک دماغ و انگشت های پایم تا یک ساعت بعد از سرما بی حس بود. 
یکی دوخاطره دیگر هم ازین دست دارم. جالبی ش اینجاست که آن بالاها که نشسته ام بطرز بی نظیری حالم خوب است. جالب ترش این است که در حالت عادی ترس از ارتفاع دارم. نمیدانم ترسش آنقدر زیاد هست که اسمش را بگذاریم ترس از ارتفاع یا نه، اما مطمئنن میشود گفت که در حالت عادی اصلن با ارتفاع راحت نیستم. اما در حالت بحرانی فقط ارتفاعات است که حالم را خوب میکند. 
باید ازین پس هنگام انتخاب خانه حواسم باشد که یک بالا بلندی باصفا آن دور و اطراف باشد برای روزی که زندگی فشار آورد بروم مثل یک کوه آرام و بیخیال بنشینم نوک بلندی و احساسات جوشانم را نشخوار کنم. 
.