پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۲

مادر ناتوان درونم

از معدود دخترهایی هستم که بچه دوست ندارند. نه اینکه از بچه ها نفرت داشته باشم. صرفن توجهم را به خودشان جلب نمیکنند. از دیدنشان به وجد نمی آیم و تا به حال یادم نمی آید آرزو کرده باشم بچه داشته باشم. در حقیقت هرچند از بچه ها نفرت ندارم، اما از "بچه داشتن" بشدت بدم می آید. برخلاف خیلی ها هیچ وقت "بچه داشتن" مرا به ساختن یک رابطه پایدار سوق نداده. برعکس احتمال بچه دار شدن مرا از تن دادن به رابطه های پایدار میترساند. وقتی از طرفم میشنوم که "آخی، بچه مون رو تصور کن" پشتم میلرزد و رگ گردنم از استرس تیر میکشد. و بی آنکه فکر کنم جمله "من بچه نمیخواهم" را ادا میکنم. و در جواب "منظورم حالا نبود" هم "هیچ وقت بچه نمیخواهم." از دهانم میپرد بیرون. حالا اینکه چرا نمیخواهم راجع بهش حرف بزنم دلیلش این است که در زندگی من بارها و بارها یک چیزی را با تمام وجود "نمیخواستم" اما بعد از مدت کوتاهی همان را "خواسته ام" باز با تمام وجود. دارید فکر میکنید تعادل روانی ندارم؟ شاید. دارید فکر میکنید ترسناکم؟ هستم. واقعن در رابطه ترسناکم. همین سید که من-شناس ترین و من-رام-کن ترین دوست پسری ست که در زندگی داشتم، بارها گفته از روزی میترسد که من یکمرتبه همه آنچه را که ساخته ایم دیگر نخواهم. البته جریان اینقدر هم "یک مرتبه" که از بیرون بنظر میرسد نیست. احتمالن خواستن و نخواستن ها دلایلی دارند. متاسفانه خودم هیچ ایده ای ندارم که این دلایل چه میتوانند باشند. اما بنظرم سید دارد اینبار بطور دقیق یک الگوریتم ذهنی میسازد تا سازو کار خواستن نخواستنم را کشف کند. میگویم اینبار، چون رابطه مان یک بار دچار این حمله "نخواستن" شده. پنج سال پیش در تهران. چنان حمله ای که تا دو سال حتی هیچ خبر ساده ای از هم نداشتیم. بعله. 
جالبی ش اینجاست که همیشه در مورد احساسهایم نظر محکمی دارم. با اینکه در مورد مسائلی مثل سیاست، مذهب، روابط اجتماعی، برنامه سفر و خیلی چیزهای دیگر اصلن نظر محکم ندارم و تابع حزب بادم، اما در مورد احساسم خیلی قاطع حکم صادر میکنم. وقتی الان بچه نمیخواهم، یعنی الان برای تمام عمرم بچه نمیخواهم. اصلن نمیتوانم بفهمم که چطور ممکن است من الان بچه نخواهم ولی از حالا بدانم که دو سال دیگه بچه میخواهم! یا ازدواج که کردم بچه میخواهم. میدانید؟ بنظرم کسی که میگوید من دو سال بعد بچه میخواهم، امروز هم دارد بچه میخواهد. اما شرایطش را ندارد که بچه دار شود. پس مجبور است دو سال دیگر بخواهد. حال آنکه من امروز، بچه نمیخواهم و این نخواستن تا آخر عمرم را در بر میگیرد. همان طور که آن روز من رابطه نمیخواستم و این نخواستن تمام عمرم را دربر میگرفت. آن روزِ دوسال پیش، که سید برای اولین بار آمده بود پاریس دیدنم. که داشتیم از زندگی و زمین و آسمان حرف میزدیم . او از رابطه سه ساله اش که روزهای نخ نما شدنش داشت کش می آمد میگفت و من میگفتم نمیدانی چقدر خوشحالم که خودم را اسیر هیچ رابطه ای نکردم و دستم باز است و آرامم و اصلن هیچ وقت در زندگی م رابطه نمیخواهم و این مدلی که حالا زندگی میکنم همان است که برای شخص من مفید است و بلابلابلا. چه میدانم، شاید همانجا، همان روز خواستن داشت درونم ریشه میکرد بیکه هنوز بدانم.
بگذریم.همانطور که در شرکت کا.له بخش ناگت مرغ کار میکردم درحالیکه از ناگت مرغ بیزار بودم، حالا با تمام اوصافی که بالا خواندید، دارم پرستاری بچه میکنم. یک خواهرو برادر چهار و دوساله هستند به اسم های لینا و نیکلاس. باید از مهدکودک بیارمشان خانه و شامشان را بدهم و بخوابانمشان. آخ این فرایند نفسگیر است که نگو. پاریس که بودم چند روزی در یک رستوارن-بار کار کرده بودم. با اینکه کار در رستوران بسیار خسته کننده تر است، اما حال بعدش خوب است. خستگی زنده ایست. هزارتا آدم میبینی، لبخند میزنی، زن درونت دارد میدود با یک سینی روی کف دست. مسلطی، منظمی، دقیقی. اما اینجا در یک اتاق بسته با دو تا بچه زبان ندانِ لوس. میدانید احساس ناتوانی میکنم. احساس میکنم روی سرم سوار می شوند. کاری که باید نمیکنند. جایی که باید نیستند. باید مدام مبارزه کنم که طبق برنامه باشیم. سر موقع جیش کنند سرموقع بخورند، سرموقع داستان قبل از خواب گوش کنند و سرموقع بخوابند. البته باید اذعان کنم در مقایسه با بچه های ایرانی، خیلی خوب و آرامند. غذایشان را که عبارت از نان خالی ست با میل و اشتها میخورند و دربازی کتک کاری نمیکنند. چهار پنج بار رفتم پیششان. یک مشکل این است که عاشق مهدکودکشان هستند و هربار باید کلی دنبالشان بدوم تا بگیرمشان و به زور لباس بپوشانم و کشان کشان بیاورمشان خانه.  مشکل بزرگ دیگر مسواک است. لینا مسواک نمیزند. و من هربار با داستان های ساختگی که گربه های خوشگل چطوری مسواک میزنند و سگ ها چطوری مسواک میزنند و بچه میمون ها عاشق مسواک زدنند شروع میکنم، و در نهایت درحالیکه دستش را محکم گرفتم کشان کشان میبرمش توی توالت و میزنمش زیر آرنجم و آنقدر جلوی روشویی آویزان نگاهش میدارم تا از دست و پا زدن خسته شود و مسواک بزند. دفعه آخر مادرشان زودتر آمد و هرچند توی تختشان بودند هنوز داستان قبل از خواب را نخوانده بودم. آمدم بروم که دختره گریه سرداد که من بدون داستان نمیخوابم. مادرش گفت باشه داستان میخوانم. گریه سرداد که میخواهم رعنا بخواند. مادر گفت کارتون مرد آتش را بجایش نگاه میکنیم. آستین مرا چسبید که میخواهم کارتون را با رعنا ببینم. تعجب کردم. درواقع شاخ در آوردم. فکر میکردم وقتی من بروم دخترک نفس راحت میکشد. مثل من، شبها که خسته و له  پله های ساختمان را دوتا یکی میکنم که برسم در خیابان تاریک سرد و سرم را بالا بگیرم و یک نفس راحت بکشم و بگویم آخیش، تمام شد. تصورش را هم نمیکردم به من عادت کرده باشد. نشستم ده دقیقه همراهشان کارتون دیدم و آنقدر از ته دل برای صحنه های بی مزه قهقه خنده سردادند که گفتم غم عالم فراموششان شد. باز که بلند شدم بیایم دخترک بغض کرد و چون میدانست دیگر زورش نمیرسد بی صدا و بی جیغ و ادا گلوله گلوله اشک میریخت. آن شب از پله ها که آمدم پایین، هوای سرد و دلچسب که به صورتم خورد، دلم گرفت. 
.

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۲

بهارانه

امروز هوا آفتابی و آسمان آبی ست. آدم از کتابخانه که بیرون را نگاه میکند فکر میکند بهار است. دلش میخواد با پیراهن نازک گلدار بدود روی چمن ها و چشم هایش را تنگ کند برای آفتاب. دلش میخواهد بپرد روی دوچرخه و موهای فر رنگ پریده ش را با هر تکان سر تاب بدهد از راست به چپ و از چپ به راست و.. آدم دلش دمپایی لاانگشتی میخواهد با پاهای لاک زده خوشگل. آدم دلش میخواهد باد خنک بهاری بیافتد زیر پیرهنش و تنش مورمور شود زیر آفتاب. دلش می خواهد شیرجه بزند توی دریاچه و بچرخد و روی آب کش بیاورد تنش را.. 
بعله. همچین زمستان هایی هم در زندگی هستند، که آدم با بهار اشتباهشان میگیرد. بسکه حال و هوای آدم تازه و کامل و آرام است. کاش زمستان امسال زیاد کش نیاید که بی تاب بهارم. اوهوم. 
.

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۲

دخترک زیرآفتاب، پشت پلک هایم نشسته.

اول دبستان بودم. بابا یک کتاب بزرگ تمرینات تکمیلی ریاضی برایم خریده بود که جلد براق قشنگی داشت. بله تمرینات تکمیلی ریاضی اول دبستان، عبارت است از ده ها صفحه جمع و تفریق اعداد یک رقمی. یک روز جمعه روی فرش زمینه لاکی لم داد و کتاب را باز کرد و گفت بیا بنشین دختر. به شکم بزرگش تکیه دادم و امتداد نگاهش را روی سطرهای کتاب دنبال کردم. یک مداد نوک تیز برداشتم و سطر به سطر جمع و تفریق ها را زیر نگاه مشتاق بابا و در حالیکه از حضورش کیفور بودم انجام دادم.
برای جلب توجه و تشویق مامان راه های دیگری هم وجود داشت. به موقع مسواک زدن، نقاشی کردن، جیغ نکشیدن و کمک کردن در چیدن بشقاب ها. اما تمام اینها برای بابا بی اثر بود. خوشحال بودم که با چهارتا جمع و تفریق، آن هم در کتاب بزرگی با جلد براق قشنگ، رگ خوابش را بدست آورده بودم. بیشتر از اینکه حواسم پی تمرینها باشد، حضور بابا را میپاییدم. اگر پنج دقیقه بلند می شد با تلفن صحبت کند، تمرین ها تعطیل میشد. بابا بعد از ظهرها برای ناهار و استراحت می آمد خانه. بعد از ناهار تا ساعت سه و چهار که از خانه برود کتاب و مداد و پاککنم را برمیداشتم و با اشتیاق میدویدم وسط هال و کتابم را جلوی تلویزیون پخش میکردم و داد میکشیدم بابا بیا. نمیفهمیدم چرا باید حساب کتاب اعداد اینقدر برایش مهم باشد، اما از کشف تازه ام خرسند بودم. مامان هم سر طلایه را گرم میکرد و تلویزیون را روی صدای دو یا سه نگه میداشت و مدام بهش تذکر میداد که شلوغ نکند تا تمرکز خواهرش بهم نخورد. فکر میکنم علاقه ام به ریاضی از همانجا شروع شد. با این اعداد جادویی نه تنها بابا را در مشتم داشتم، بلکه طلایه و مامان هم هرچند به کارخودشان مشغول بودند، اما تمام مدت حواسشان به من بود. بابا هرسال کتاب بزرگ تمرینات تکمیلی ریاضی را برایم میخرید. سوم دبستان که بودم ضرب های دو رقمی در دورقمی را ذهنی انجام میدادم. برای هر عدد یک تاکتیک وجود داشت. چطور یک عدد دو رقمی را در یازده ضرب کنیم، چطور در مضارب پنج ضرب کنیم، چطور در سیزده ضرب کنیم و برای عددهای بزرگتر، چطور ضرب را به دو مرحله بشکنیم. مثلن بجای بیست و دو، اول در یازده بعد در دو ضرب کنیم. گاهی در مهمانی ها بابا برای اینکه برادرهایش را تحت تاثیر قرار دهد، و تشویق بیشتری هم نثار دختر نابغه اش کرده باشد صدایم میزد و میگفت بابا نود و سه ضربدر بیست و هشت چند میشه؟ و من بعد از چندثانیه مکث میگفتم دوهزار و ششصد و چهار. بعد نصف وقت مهمانی صرف جواب دادن به سوالات ضرب و تقسیم به عموهایم میشد، که دیدن چهره های متعجب و آفرین باریکلاها و بوس وبغلها، برایم بسیار هم لذت بخش بود. 
از چهارم دبستان تا پیشدانشگاهی ناچار شدیم دور از بابا زندگی کنیم. و من ناگزیر آینده علمی م را بدون حضور و پشتیبانی بابا و تنها با تکیه بر تشویق های تلفنی دنبال کردم. که هزینه اش افت تحصیلی و صلب آسایش مادر و خواهرم بود که شاید در مورد مامان تا سالها روی روابطمان سایه تاریکی انداخت. از بچکی اصطکاک زیادی با مامان داشتم. حتی قبل از اینکه به مدرسه بروم. خیلی زود یادگرفته بودم که در مهمانی ها قبل از انجام "هرکاری" یا رفتن به "هرجایی" سرم را بالا کنم و به مامان نگاه کنم و اگر گفت باشه مامان جان برو، جرئت کنم که قدم از کنارش بردارم. اما در بیشتر مواقع یک اخم همراه چشم غره نصیبم میشد و ته دلم میریخت و از جایم جم نمیخوردم. نتیجه اش این بود که همه بچه های فامیل دلشان برایم میسوخت و همه ی بزرگترهای فامیل هم عاشقم بودند و بعنوان مثالی از یک بچه مودب و خانم و منضبط، برای فرزندانشان از نام من استفاده میکردند. مدرسه که رفتم اصطکاکم با مامان کمتر شد چرا که باید نبایدها را آموخته و پذیرفته بودم. اما از چهارم دبستان اوضاع بدتر شد. 
مامان بعنوان یک زن تنها با دوتا بچه، فرصت و اعصاب لازم برای ساعتها بالای سر من نشستن را نداشت تا تمرین هایم را انجام دهم. چهارم و پنجم دبستان ماجرا زیاد بحرانی نبود. اما دوران راهنمایی و شربازی های سن بلوغ و کابوسهای من: تاریخ، جغرافی و حرفه و فن. بیشک پانزده و شانزده های مکرر من در این درسها بزرگترین بحران خانواده در آن سالها محسوب میشد. مامان همانطور که آشپزی میکرد یا به کارهای دیگر میرسید مدام چک میکرد که چند پاراگراف خواندی؟ چند پاراگراف مانده؟ کار بجایی رسیده بود که خواهر کوچکم را مینشاندم روبرویم و پاراگراف هایی که حفظ کرده بودم برایش تکرار میکردم. او باید از روی کتاب میخواند تا مطمئن شود من درست یاد گرفتم. در حالیکه سرعت روخوانی کردنش زیاد نبود و معنای نیمی از کلمه ها را هم نمیفهمید. هیچ تصوری از تنهایی درس خواندن نداشتم. تنهایی بخوانم که چه بشود؟ احتیاج داشتم به دو چشم که ببینندم و دو گوش که بشنوند و کسی که توجه و عشق نثارم کند. بدون اینها فعل درس خواندن برایم صرف نمیشد. ساعتها به اجبار مامان، تنها در اتاقم بالای سر کتابها مینشستم، اما ذهنم در نیمه های سطر اول پر میکشید و تمرکز برباد میرفت. 
ریاضی ام اما برای همیشه خوب ماند. و همان نکته، تشویقی شد تا بالاخره با هزار زور و زحمت و ثانیه به ثانیه پیگیری اعضای خانواده کنکور قبول شوم و رتبه ام، هرچند بر انتظارات بابا و مامان منطبق نبود، اما حداقل الزاماتشان را برآورده میکرد. 
.
نمیدانم اینها را چرا نوشتم. شاید چون یک هفته است که تصویر روشنی از سالهای گذشته پشت پلکهایم نشسته. با هر چشم برهم زدن میبینمش. در اتاق مامان روی تخت چهارزانو نشستم و طلایه روبرویم. از لای کرکره پنجره های قدی اتاق، آفتاب میتابد روی استخوان های نحیف مچ دست خواهرم که کتاب را گرفته بالا و با دقت به سطرها خیره شده. یک هفته ست که ساعتهای متوالی چشم هایم را میبندم تا تصویر آن جثه کوچک و آن همه عشق و آن همه آفتاب و آن اتاق کوچک و آن دنیای بزرگ جلوی چشم هایم باشد.. ده ماه میشود که ندیدمش و انگار ده ماه برای ما خیلی زیاد است.. خیلی. 
.

چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۲

مریضانه

از تعطیلات کریسمس اگر پرسیده باشید، باید بگویم که دو روز اول را کلن بستری بودم. سرما خورده ام. بد. گلو درد و فین فین و عطسه و تب و استخوان درد. چای به چای نمیرسانم و طبعن یک پایم هم توی دست شویی گیر است. بقیه روز را هم روی تخت، یا خِرخِر میکنم و آلمانی میخوانم، یا چرت میزنم. نه حرف زدنم میآید، نه برنامه ریزی، نه کار، نه مرتب کاری، نه هیچ چیز. بعد حیف تعطیلات آدم نیست واقعن؟ 

چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۲

فصل گم شده

من هیچ وقت در زندگی م انسان پیچیده ای نبودم. خواستن و نخواستنم، داشتن و نداشتنم، خوشی و اندوهم، همه و همه از فرسنگ ها داد می زنند. احتمالن قابل پیش بینی و حوصله سربر هم هستم. مشکل اینجاست که برای خودم قابل پیش بینی نبودم هیچ وقت. برای خودم خیلی پیچیده و متنوع و عجیبم. بیشتر از حد توانم حتی. خانم سین همیشه میگفت "تو برای خودت یک لشکری" راست میگفت. برای خودم یک لشکر پر ساز و آوازم، هرچند برای بقیه یک پیاده سوار آرام و گوشه گیر. 

هیچ وقت نمیفهمم درمقابل یک رفتار خاص چه عکس العملی ممکن است نشان دهم. شاید خودم را خوب دنبال نمیکنم. نمیدانم. مثل پریودم که هیچ وقت نمیتوانم تاریخش را درست حدس بزنم. یا آلرژی م که هیچ وقت نمیدانم با چه چیزهایی بدتر می شود. حتمن همه اینها یک نظمی دارند.
حقیقت این است که برای خودم وقت نمیگذارم. خودم را مشاهده نمیکنم. دنبال نمیکنم. شاید اثر بیست و شش سال زندگی در خانه پدری باشد. که پرونده پزشکی م پدرم بود. حتی اسم داروهایم را نمیدانستم. میگفتم بابا اون قرص قهوه ای ها که برای روماتیسم میخوردم تمام شد. بابا قرص های مکمل بزرگ. بابا قرص آلرژی. بابا آنتی بیوتیکم. بارها و بارها و بارها مامان درست قبل از اینکه قاشق غذا را به دهنم ببرم متوقفم کرده بود که نه. آلرژی ت با فلان بدتر میشود. با فلان بهتر میشود. دل درد داشتی این را نخور. سردرد داشتی این خوب نیست. و من هیچ وقت نفهمیدم کی خوبم. چرا خوبم. کی خوب نیستم و چرا خوب نیستم. نخواستم هم بفهمم. حالا که نگاه میکنم میبینم تنبلیِ غیر هوشمندانه ایست. تنبلی ای که نتیجه اش می شود رنج مداوم و مزمن. با درد ساختن و پی دوا نرفتن. بسکه همیشه دوا جلوی دستم بوده و کافی بوده دستم را دراز کنم. 

هر از چندگاهی که میروم بالا و خودم و زندگی م را از دور تماشا میکنم دچار حیرت می شوم. چه شد که من اینجایم؟ چرا آنجا نیستم؟ چرا همه آدمهای دیگر یک کار میکنند و من، به تنهایی یک کار دیگری؟ 
فرایند تصمیم گیری ام، برای خودم یکی از مبهم ترین و گیج کننده ترین بخش های زندگی م بحساب می آید. نمیفهمم چرا و چطور، اما ناگهان خودم را میبینم که فعل خواستن را با تمام وجود صرف میکنم، در پی آنچه که شاید تا ده روز قبلش دورترین چیز به من و زندگی م بوده باشد. و امان از خواستن. خواستن های کش دار. خواستن های بی دلیل. خواستن های از جان. از دل. خواستن هایی که بی آرام و بی خواب و بی خوراک میکنند. خواستن هایی که هی بزرگتر می شوند و بقیه دنیا را با آن همه زمین و آسمان و آدم، کوچک و کوچک و کوچک تر میکنند. من راهی جز تن دادن بلد نیستم. تن دادن های ناگزیر. تن دادن های هرچه بادا باد. که تمام زندگی و داشته و نداشته ام انگار یک کاسه آب خنک می شود که بپاشم روی آتش این خواستن. 
نتیجه اش میشود یک تصمیم ناگهان و دقیق. تصمیمی که نمیتوانم توضیح دهم. مثل اول بار از ایران آمدنم. مثل به رسمیت شناختن اولین عشقم. مثل از فرانسه خارج شدنم. حقیقت این است که من بدون مطالعه تصمیم میگیرم. من تن میدهم به خواسته ای که حتی نمیدانم از کی و از کجا درونم زاده شده. فقط میدانم که باید آنجا باشم. یا باید اینجا نباشم. یا باید اعتراف کنم که دوستش دارم. یا چه و چه و چه. نمیدانم بعدش قرار است چه شود. حتی نمیدانم بعدش چه شکلی ست. بعدش را میگذارم برای بعد. 

تا دو ماه پیش فکر میکردم درسم بزودی تمام میشود و مطمئن بودم که در فرانسه میمانم. منتظر بودم دوست پسرم دکترا و پاسپورتش را بگیرد و سال بعدش بیاید پاریس. برای تمدید ویزا اسمم را دانشگاه سربن در رشته ایران شناسی نوشته بودم. دوهفته سرکلاس رفتم و حتی موضوع پایان نامه ام را هم انتخاب کرده بود. نیمه وقت درس میخواندم و نیمه وقت دنبال کار میگشتم و برنامه داشتم چند روزی در هفته ام رستوران یا بار کار بگیرم. همه چیز دقیق و محاسبه شده. آخرهای ماه اوت بود که در اعماق تاریک و دور دلم یک جرقه روشن شد. سپتامبر داشت درونم شعله میکشید. به پروپای دوست پسرم پیچیدم که چرا از من نمیخواهی بیایم برلین؟ اکتبر مطمئن بودم که میخواهم بروم. اما هنوز داشتم دست و پا میزدم که عاقل باشم و زندگی م را همانجا که هست بچسبم. برای اینکه بدون درد و خونریزی بتوانم ببُرم، به خودم گفتم دو ماه میروم. دوماه. طبعن خانه ام را پس دادم و اثاثم را هم کول کردم. 
حالا دو هفته ست که اینجایم. نه کار دارم نه ویزا نه دانشگاه. اما خواب و خوراک و آرامم برگشته. جایی هستم که میخواهم. که باید باشم. هزارتا ایده و دل مشغولی دارم. بیست و چهارساعتم کم می آید. بیشتر از آنکه اینجا بودن آرامم کند، فرانسه نبودن آرامم کرده. خودم میدانم که دوست پسرم بهانه بود. من آدمی نیستم که برای رابطه مهاجرت کنم. خیابان های تازه ناشناس. زبان عجیب و ناآشنا. نام های غریبه. گیج خوردن در سوپرمارکت. همه اینها حالم را خوب میکند. نمیدانم. انگار بعد از یک جکوزی داغ و کشدار، بپری توی استخر آب یخ. مثل یک شوک نشاط آور. فعلن توی استخر آب سردم. دارم فرو میروم و دلم میخواهد بیشتر و عمیق تر بروم پایین. حتی میخواهم خانه جدا بگیرم تا بیشتر حس کنم مهاجرت کردم. میخواهم دوست پسرم را از لحظه هایم بکشم بیرون. میخواهم خودم باشم و کف استخر آب سرد. اما بدانم که عشقم با یک حوله گرم بالای استخر منتظرم ایستاده. 
.

خاطراتی که هیچ وقت نداشتم

تازگی ها خواب سرزمین هایی را میبینم که نمیشناسم. دیشب مثلن. در یک شهر کوچک و عجیب بودم. شبیه یکی از حومه های دور پاریس بود. کوچک و سرسبز با یک عالم رودخانه و دریاچه و انواع اقسام تفریحات آبی. هوا گرم و آفتابی بود. با بچه های دانشگاه بودم. یک تاپ زرد و یک شلوارک جین تنم بود. جولی ازمان عکس می انداخت و همان لحظه روی فیس بوک آپ میکرد. روی آیفونم به عکس آخر نگاه کردم و گفتم خوب شده. روی یک پل باریک بالای رودخانه ایستاده بودم. یک دستم گردن الی بود و با دست دیگر راست و کشیده به دوربین اشاره کرده بودم. از آن خنده هایی میکردم که مال من نبود. پوست بدنم برنزه و آفتاب خورده بود. موهایم بلند و صاف بود. یک عینک آفتابی با شیشه های بزرگ گرد قهوه ای سوخته به چشمم بود. کفش آل استار سیاه. ساعت سبز پهن دور مچ دستم. هیچ کدامشان را ندارم. هیچ وقت هم نداشتم. خودم را یادم مانده فقط. با تمام جزئیات. از آدم های دیگر فقط لبهای خندانشان را میدیدم انگار. خنده های مطمئن جولی، لبخند های شل الی. لب های رنگ پریده و دندان های ریزِ فرورفته اندرینا، لبخندهای هیستریک اندرس و خنده های شیطان جسی و حتی فک مکعبی آلوارو. 
من بالای یک تپه کوچک بودم و کابل های کایت را دور کمرم محکم میکردم. صدای خنده بچه ها هم چنان از دور می آمد. بازوهایم را گذاشتم زیر بال های کایت و سه چهار قدم بزرگ سنگین و رفتم توی آسمان. زیر پایم دریاچه بود و صدای خنده های بچه ها می آمد. چشم هایم را از لذت بسته بودم و سرم را بالا گرفته بودم... همین طور که به بیدار شدن نزدیک تر میشدم، از آن شهر و آن زمین و آن آسمان دورتر می شدم و فکر میکردم یادش بخیر.. یادش بخیر.. یادش بخیر. وقتی بیدار شدم تکرار میکردم یادش بخیر. اما یاد چه بخیر؟ 
.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۲

مرزهایی برای دریدن

با اینکه هر سه وعده را با هم غذا میخوریم، اما احساسِ با کسی غذا خوردن نمیکنم. بسکه متفاوت خور هستیم. دیشب زودتر آمده بودم خانه میخواستم برای جفتمان شام درست کنم. درمانده شده بودم. آنچه من در یک شب وسط هفته آماده میکردم، احتمالن ماهی سالمون دودی بود با روغن کنجد و پنیر موزارلا. که اصلن فکرش را نمیتوانستم کنم. چند شب قبل ترش چندتا میگوی خام در سالادم داشتم، بعد از شام از دو متری اش که رد میشدم صورتش را برمیگرداند که بوی میگو میدهی. کلن که گیاه خوار است. اولین بار که فهمید من "گوشت خام" میخورم آنقدر شوکه شد که فکر کردم همانجا برک آپ میکند. البته من "گوشت خام" نمیخورم. میگو که گوشت نیست بیچاره. غضروف است. ماهی سالمون را هم آدم بپزد مزه اش میرود. ماهی های سوشی هم که اصلن معلوم آدم نمیشود. من اگر گوشت خام خوار بودم کباب تارتار میخورد که عبارت است از یک کاسه گوشت چرخ کرده که رویش چند پر تره خرد شده باشد.
درهرصورت ترجیح میدهم تا مدتی هیچ جنبنده خامی را جلویش نخورم. بجز ماهی سالمون غذای دیگری هم به ذهنم نمیرسید. هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد درپاریس چه میخوردم. واقعن چه میخوردم؟ حالا که یک ناظر تمام وقت بر وعده های غذایی م دارم، توجهم جلب شده که من از هر ده وعده، هشت تا را نان و پنیر میخوردم. بی که بدانم. حالا نمیتوانم همه ش نان و پنیر بخورم. شاید یک دلیلش این است که نانهای اینجا را دوست ندارم هنوز. دلیل دیگرش هم این است که یک نفر هی وعده به وعده و رنگ به رنگ جلوی چشمم غذا میخورد و من با نان و پنیرم تحقیر می شوم. سه چهار روز اول من هم از غذاهایش میخوردم. اما بعد از چند روز حس کردم اگر به این وضع ادامه دهم بعد از چندماه خودم را نمیشناسم دیگر. 
صبحانه را با اسموتی شورع میکند. شیر و موز و آجیل و عسل را میکس میکند. هفته ای حداقل سه بار. فقط فکر کنید چه حوصله ای میطلبد. درحالی که آدم خودش را به زور از تخت کنده و دیرش هم شده. بعد هم می ایستد به ساندویچ درست کردن. ساندویچ آووکادو و نعناع خشک و پنیرگودا. یا ساندویچ جوانه گندم و پنیر و عسل. یا چیزهایی ازین دست. هیچ وقت ندیدم بردارد ساندویچ پنیر و گوجه درست کند، یا پنیر و گردو. اما دیده ام ساندویچ ماست بادمجان و عسل درست کند. روزهای اول چشم بسته یک ساندویچ از دستش میگرفتم و میخوردم. جالبی ش اینجاست که خوشمزه هم ازآب در می آیند. البته تا وقتی نمیدانی چه می خوری. متاسفانه روز اول که فهمیدم آنچه لای نان خوردم و به به چه چه کردم، ماست بادمجان و پنیر و عسل بود دیگر نتوانستم این تجربه ناب را تکرار کنم. حالا محتاط تر شدم. سعی میکنم قبل از خوردن ساندویچ ها را وارسی کنم و این کار در اکثر مواقع منجر به دست کشیدن از خوردن میشود. اما روزهایی هم هستند که بجای اسموتی یک معجون عجیب درست میکند. سیب ترش و کیوی یا موز را خورد میکند در یک کاسه. رویش کمی شیر میریزد و عسل. بعد دانه های سویا وپنیر موزارلا و بادام اضافه میکند و هم میزند.
غذای مجلسی اش فسنجانی ست که بجای گوشت یا مرغ، بادمجان دارد. انواع و اقسام پاستاهای عجیب هم سایر وعده های غذایی اش را تشکیل میدهد. خیار و گوجه فرنگی را خورد میکند با سبزی و گردو همراه روغن زیتون و یک عالم لیموترش. میشود سس پاستایش. بعد فکر کنید این معجون سرد قاطی رشته های داغ پاستا. باید اذغان کنم که خوشمزه میشود. اما عجیب تر از آن است که بتوانم هندلش کنم. برای معده من که از هر ده وعده، هشت تایش را نان و پنیر دریافت میکرد، این همه تنوع خیلی دورتر از مرزهای اطمینان است. 
دیشب بالاخره یک خوراک سبزیجات درست کردم. چهارتا سیب زمینی هم گذاشتم توی فر برای دل خودم. و درنهایت توانستیم بعد از چند روز، غذای مشترکی بخوریم که حتی خوشمزه هم نبود. 
.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲

مستقر در مقصد

شلوغی هستم که دست و پایم را گم نکرده ام. یک مدل تازه ای روی خودم کنترل دارم. بازدهی ام بالا رفته. تمرکزم برگشته. غرق کار میشوم باز. این غرق کار شدن هم نعمتی ست. بس که در یکی دو سال گذشته نمیتوانستم غرق کار شوم. که مدام نگرانی های بعضا بی مورد حواسم را میدزدید. آدم سابق نبودم. خروجی کارهایم نتیجه تمرکزهای پنج دقیقه ای گسسته بود. پنجاه دقیقه مینشستم سرکار تا پنج دقیقه کار متمرکز از دلش دربیاید. فکر ویزا، فکر پول، فکر خانه، فکر فلان دوست که ناراحت شد، فکر مامانم که تنهاست، فکر خریدی که نکردم، غذایی که نپختم، وبلاگی که ننوشتم و استخری که نرفتم و هزارهزار فکر دیگر. بعد فقط "فکر"شان بودها. هیچ اقدام عملی برای هیچ کدامشان نمیتوانستم کنم.، چرا که در حین انجام یک کار مهم تر بودم. بسکه گسسته و دندانه دندانه کار میکردم سوار نبودم بر نتیجه کار. لزوما بد از آب در نمی آمد، حتی در اکثر مواقع عالی هم میشد، اما من تسلط نداشتم بر کاری که خودم کردم و این اعتمادبه نفسم را ازم میگرفت. اینها را آن موقع نمیفهمیدم ها. حالا که حالم خوب است می فهمم. 
پاریس به ذات شهر شلوغ و استرس زایی ست. تقریبا در یک سال و نیم اول مهاجرت هروقت دوستی ازم میپرسید چطوری؟ جواب میداددم: خسته. حالا دارم میفهمم که من در زندگی، به آرامش خیلی بیشتر از هیجان احتیاج دارم و از آرامش خیلی بیشتر از هیجان لذت میبرم. پاریس شهر فوق العاده و زنده و زیبایی ست، درست. اما اگر برگردم به دو سال پیش، یک شهر کوچکتر را برای مهاجرت انتخاب میکنم. بروکسل مثلن. یا حتی گنت. 
حالا یک هفته می شود که برلینم. از آن همه زیبایی ساختمان ها و خیابان ها خبری نیست. هوا بشدت سرد و خشک است. اما زندگی ام بطور محسوسی راحت تر است. همه چیز آسان است. حدس های آدم در برلین درست از آب در می آید. حال آنکه در پاریس هیچ چیز را نمیشد حدس زد. چون همه چیز بیش از حد پیچیده است. بنظرم فرانسوی ها منطق پیچیده ای را دنبال میکنند. منطقی که آلمانی ها دنبال میکنند برای من قابل درک تر است. البته حال خوب این روزهایم را مدیون خیابان گردی ها و بارنشینی های بی انتهای شبهای خسته ی بعداز کارم. و هرروز که میگذرد من بیشتر ایمان می آورم که عشقهای پخته سی سالگی، مطمئن تر و لذت بخش تر از عشق های پرشور بیست و اندی سالگی هستند. 

چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۲

هجرت در مهاجرت

باز دارم زندگی م را میچپانم در چهارتا چمدان کوچک.. انگار این بازی تمامی ندارد. نمیدانم دیگر آیا هیچ وقت میتوانم در سرزمینی ریشه بدوانم؟ اصلن دلم میخواهد ریشه بدوانم؟ شاید ریشه هایم باید فقط مخصوص خانه ویلایی امیرآباد بماند. 
نمیدانم رفتنم از اینجا هم "مهاجرت" حساب می شود یا نه. به هرحال شباهت های زیادی با مهاجرتم از تهران دارد. اینکه میدانم از همه داشته هایم، فقط آنها که در نهایت جایی در گوشه چمدانی دست و پا میکنند همراهم خواهند ماند. اینکه با زیرو رو کردن همه لباس ها و دفترها و دستک ها، هزارهزار خاطره خاموش بیدار می شود. که میتوانند آدم را تا مرز جنون ببرند. مثل این آخرین نوشته که برای عشق سالهای جوانی م نوشته بودم در دفتری که مخصوص خودش بود فقط:

"دورم از داغی هر عشقی، به جایش تا دلت بخواهد آرامم. و خوشبخت. 
درین دفتر همیشه میخواستم برای تو بنویسم. تویی که حالا مخاطب عاشقانه هایم نیستی دیگر. اما شاهد تمام لحظه های قد کشیدنم بودی. 
حالا بیا و تماشایم کن.
من قد کشیده ام."

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

یک سخنرانی یکبار گوش میدادم، میگفت در جوامع پیشرفته چون فرصت رشد برابر برای شهروندان وجود دارد، یا ما مردم گمان میکنیم که وجود دارد، انسانها عدم موفقیت های کاری شان را شخصی میگیرند. یعنی بخودشان میگیرند. خودشان و تنها خودشان را مسئول میدانند. درعوض در کشورهای درحال توسعه، مسئول عدم موفقیتشان را ناکارآمدی سیستم، پارتی بازی و بی قانونی قلمداد میکنند. انگار بار مسئولیت موفق شدن، یا نشدن بردوش غول سیاهی بنام "نابرابری های اجتماعی" ست. که این زندگی را راحت تر، و استرس را کمتر میکند. بعله. برخلاف تصور خیلی از انسانها، استرس زندگی در کشورهای درهم برهم کمتر است. 
من بشخصه با مهاجرت سرزنشگر درونم بیدار شده. قبل ازین انسان موفقی بودم که البته علت موفقیتم را شانس خوب میدانستم. الان اسمش را میگذارم شانس. آن روزها میگذاشتم قسمت. یا نمیدانم چه. اما مطمئن بودم طرف هر کاری بخواهم بروم، راحت و بی دردسر پیش میرود. من البته "تلاش" میکردم. اما همه مان میدانیم که در ایران "تلاش" کردن برای موفقیت کافی نیست. یا دلمان میخواهد فکر کنیم کافی نیست. و خب موفقیت تنها بر پایه تلاش و بدون پارتی و بدون به درو دیوار کوفتن، معمولن با مسائل ماورائی تفسیر میشود. آن سالها در بخش توضیحات همین وبلاگ نوشته بودم "کسی آن بالا دوست دارد مرا". که خب حالا هرچه از خودم میپرسم چه تخم دوزرده ای مگر برای "بالا" کرده بودم که باید "مرا" دوست داشته باشد، به نتیجه نمیرسم. مامان و بابا اعتقاد داشتند چون من انسان خوبی هستم و برای هیچ کس جز خوبی نمیخواهم، اتفاق های خوب برایم پیش میآید. نمیدانم انگار این خوب بودن و خوبی خواستن اثرش را بیرون از ایران از دست میدهد. البته نمیتوانم بگویم برایم اتفاقات خوب پیش نمی آید، اما با هزار برابر استرس و ده برابر تلاش. ایران که بودم همیشه در مقایسه با هم سن و سالها یا همکلاسی هایم از زندگی جلو بودم! اینجا در مقایسه باید بگویم فرسنگ ها از زندگی عقبم. و هرچند میدانیم که "زندگی مسابقه نیست"، اما این تغییر سخت است. اینکه از بین هم کلاسی ها آخرین نفری باشم که کارآموزی پیدا میکند و آخرین نفری باشم احتمالن که کار پیدا میکند. خوشحالم که لااقل به لطف فوق لیسانس مهندسی، در پاس کردن درس های مدیریت دانشجوی میانکشی بودم و هیچ وقت خط آفساید را رد نکردم. اما در ارائه کردن پروژه ها و کنفرانس ها بالای سن، یک سروگردن از بقیه کمتر بودم و همیشه نتیجه این بود "کار عالی، اما ارائه ضعیف، نمره متوسط".
حالا بعد از دوسال و نیم، اگر ازم بپرسند مهاجرت چطور تغییرت داده میتوانم بجز "دوازده کیلو چاقم کرده" که سرراست ترین شکل "نمیدانم" یست که میشناسم، اضافه کنم که سعه صدرم را از دست داده ام. در مقابل زندگی، در مقابل خودم. در مقابل دستاوردها و عدم دستآوردها. که سرزنشگر درونم بیدار شده، رشد کرده. از من بزرگتر و قوی تر. مثل یک غده سرطانی. که دارد درسته میبلعتم. بعله. 
.

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

از سری خواب شمار

شبها خواب میبینم. خوابهای کوتاه. خیلی کوتاه. خواب های گسسته. گاهی دنباله دار. پایان هر خواب، هر خوابِ خیلی کوتاه بیدار می شوم، مشوش. شبیه به پایان کابوس. بیدار می شوم و باران می آید. بیدار می شوم و کسی کنارم غلت میزند. بیدار میشوم و هوا هنوز روشن نیست. بیدار میشوم و گربه صاحبخانه به در چنگ میزند. بیدار می شوم و از سرما یخ میزنم. بیدار میشوم و سقف خیلی کوتاه است. بیدار می شوم و هوا کم است. بیدار میشوم و تنهایم. هنوز تنها. بیدار می شوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم و بیدار میشوم و خواب میبینم... یک شبم هزار تکه می شود. هزار شب می شود. هزار شبی که هیچگاه سحر نمیشوند.
.
بعد. بسکه هر شب، خواب میبینم، به این فکر افتادم در وبلاگم یک سری پست بنویسم به نام "خواب شمار" شاید بعدها سریال جنایی از دل خوابهایم در بیاورم. جنایی، عشقی. 
.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

ده نکته من باب رانندگی

از جمله تغییراتی که پس از "بیکار شدن" در زندگی انسان رخ میدهد، تلاش برای پر کردن وقت است. در همین راستا مدتی می شود که به تمام دعوت ها اعم از پیاده روی، سینما، رستوران، بار و غیره پاسخ مثبت می دهم تا شبها قبل از خواب وقتی لیست برنامه هایم را نگاه میکنم به زندگی بیشتر امیدوار باشم. هفته پیش دوستم گفت که برای اثاث کشی اش از پاریس به لیون ماشین کرایه کرده و آخر هفته بار میبرد. مشتاقانه پیشنهاد کردم که میتوانم کمکش کنم. منظور از کمک البته قدری جابه جایی وسایل و همراهی در جاده بود. چون گواهی نامه ام را ترجمه نکرده ام اینجا اجازه رانندگی ندارم. پیشنهادم با استقبال مواجه شد و بدین ترتیب "سفر به لیون" هم درلیست کارهای برای انجامم "to do list" اضافه شد. 
از تصور اینکه بعد از مدتها، شاید سه سال، سفر جاده ای می روم هیجان زده بودم. خودم را برای چرتهای پاره پاره و صدای موسیقی همراه با زوزه ماشین آماده کرده بودم. کتاب  برای خواندن و دفتر و قلم برای نوشتن و نون و پنیر و بطری آب و خلاصه مجهز بودم. 
ماشین از انواعی بود که اینجا بهش میگویند "کامیونک". من باشم میگویم اتاق دار. شاستی بلند نبود اما بجای صندلی های عقب و صندوق، یک اتاق داشت. سقف ماشین به مراتب بلندتر از ماشین های معمولی بود که احتمال چپ کردن را زیاد میکرد. به علاوه بخاطر وجود اتاق آینه وسط رسمن بکار نمیآمد و راننده باید روی آینه های بغل و قوه تخیلش حساب میکرد. وسایل را ریختیم توی اتاق و نشستیم پشت ماشین و جی پی اس را کارانداختیم و سفر شروع شد. 

از پارکینگ که بیرون آمدیم و انداختیم در خیابان اصلی، احساس کردم یک چیزی درست نیست. به دوستم که پشت فرمان نشسته بود نگاه کردم و حس کردم بیش از حد غرق در جزئیات رانندگی شده. میدانید؟ رانندگی ازآن قسم فعالیت هاست که وقتی انسان یاد گرفت دیگر نیازی به فکر کردن ندارد. و اینکه کسی هنگام رانندگی فکر کند احتمالن به این معناست که فرایند یادگیری اش هنوز کامل نشده. که اصلن نشانه خوبی نیست. رانندگی برای یک راننده باید مثل "حرف زدن" طبیعی و روان باشد. البته حرف زدن به زبانی که بلد است. مثلن من به فرانسه که حرف میزنم باید به ساختار جمله ها فکر کنم. گرامرها را مرور کنم، مذکر مونث بودن کلمات را چک کنم و معمولن اینقدر غرق این جزئیات می شوم که "حرف"م یادم میرود. اما فارسی یا انگلیسی که حرف میزنم هیچ وقت به دستور زبان فکر نمیکنم. آن مدلی که دوستم روی دنده و فرمان تمرکز کرده بود، شبیه به کسی بود که هنگام سخنرانی در یک کنفرانس خبری دیکشنری و کتابچه گرامر جلویش باز کرده باشد. دیدن این صحنه و تکان های غیرعادی ماشین کافی بود که شوق و ذوق سفر جاده ای خیلی زود جایش را به حس مبهم اضطراب بدهد. احساسی که خیلی ساده لوحانه منتظر بودم با "عادت کردن به ماشین تازه" و بعد از چند دقیقه برطرف شود. اما اشتباه میکردم. 
بعد از حدود نیم ساعت، و از روش مشاهده میدانی موفق به کسب این اطلاعات شدم که دوستم از آن دست رانندگانی نیست که قبل از رانندگی با یک ماشین مطمئن شوند که میدانند چراغهای ماشین چطور روشن خاموش میشود، برف پاک کن چطور کار میکند و حتی دنده عقب چطور جا می رود. و مشخصن از آن دست راننده هایی هم نیست که سریع به کلاج ماشین تازه عادت می کنند. علاوه برآن تناوبات ناخواسته ماشین بین خطوط جاده نشانگر این بود که "فرمان هیدرولیک" را هم باید به لیست موارد ناآشنا  با عادات رانندگی دوستم اضافه کرد. 
لازم میدانم اعلام کنم که این پست صرفن با اهداف مردم دوستانه و خیرخواهانه، جهت یادآوری نکاتی چند به شهروندان تمام جوامع مدنی نوشته شده است که در خلال داستان بر میشمارم:

یک. برای ارزیابی مهارت های رانندگی خود و دیگران به "داشتن" یا "نداشتن" گواهی نامه اتکا نکنید. سال اخذ گواهی نامه و تناوب بکارگیری این فن، به شدت در حفظ، شکوفایی و یا ازبین رفتنش موثر است. 
دو. همیشه پیش از آنکه دعوت به هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- را قبول کنید از سوابق رانندگی راننده (یا رانندگان) سوال کرده و از دیگران نیز درین باره تحقیق کنید. 
سه. همیشه پیش از آنکه از دوستانتان (یا حتی دشمنانتان) برای هر سفر زمینی -اعم از سفرهای کوتاه درون شهری تا سفرهای بین شهری- دعوت کنید، سوابق رانندگی خود، راننده یا رانندگان را در اختیار مدعو (یا مدعوان) قرار دهید. 
چهار. اگر قبل از آغاز سفر به مورد آخر عمل نکردید، هنگام سفر به منظور کاهش احتمال ایست قلبی مسافرین، از در اختیار گذاشتن هرگونه اطلاعات پیرامون این موضوع جدن خودداری کنید. 

میتوانید حدس بزنید که من و دوستم هیچکدام از نکات بالا را رعایت نکردیم. احتمالن دوستم برای کاستن از سنگینی فضا، شروع به بازگو کردن خاطرات آخرین رانندگی اش کرد که به چند ماه پیش برمیگشت و در یک سفر جاده ای در فرانسه به همراه همکلاسیهای دانشگاهش بود که دوستم به عنوان راننده دوم در ماشین حضور داشته. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که ادامه داد "منکه پشت فرمان نشستم دیگر شب شده بود. اولین بارم بود که شب رانندگی میکردم" و ادامه داد "آخه من ایران پشت ماشین نمی نشستم. یعنی نه اینکه تا حالا ننشسته باشم ها، مینشستم ولی معمولن پدرم کنارم بود." نفسم در نیمه راه بند آمد و پشتم تیر کشید. دنبال گوشی موبایلم گشتم و برای دوست پسرم نوشتم که خیلی دوستش دارم. فکر میکنم این رمانس غیرمنتظره حس ششمش را بیدار کرده بود که در جوابم نوشت "عزیزم کمربندت رو حتمن ببند."
ازینجا به بعد من عمدتن به "زنده ماندن" خودم و دوستم فکر میکردم. مطمئن بودم که برای توقف سفر خیلی دیر شده. همانطور که نگاهم بین دو آینه بغل در رفت و آمد بود، سعی میکردم از حرف زدن با دوستم اجتناب کنم که تمرکزش روی رانندگی باشد. و البته نهایت تلاشم را میکردم که ترسم را به راننده منتقل نکنم تا ریسک سفر ازینی که هست بیشتر نشود. 

پنج. همیشه قبل از ترک وطن، گواهینامه خود را ترجمه کرده، برای موارد اضطراری همراه خود داشته باشید. چرا که شاید یک صبح زیبا، بی که بدانید آن "مورد اضطراری" را به همراه یک لبخند گشاد در "To do list" روزانه تان بنویسید. 

من از اول راننده خوبی بودم. جلسه دوم تعلیم رانندگیم بود که مربی م رو به مادرم -که مجبور بود پشت ماشین بنشیند- گفت که خانم دخترتون خیلی دست فرمونش خوبه. حتمن براش ماشین بگیرید. و خیلی زودتر از آنکه تصور بشود کنار آموزش مقررات رانندگی، لم دادن یک وری روی صندلی و دور زدن یک دستی -با کف دست- را بهم آموزش داد. مامان و بابا علت "دست-فرمان" بی نظیر دخترشان را دوچرخه سواری های بی انتهای سالهای کودکی تشخیص دادند و این شد که من تقریبا از روزی که گواهی نامه گرفتم پشت ماشین-نشین شدم. اعتراف میکنم که تا بیست و یکی- دوسالگی، لایی کشیدن در بزرگراه های تهران یکی از تفریحات مورد علاقه ام بود. البته برای جلوگیری از مطبوعاتی شدن و ممنوع شدن احتمالی، این تفریح محدود به مواقعی بود که تنها رانندگی کنم. و فکر میکنم تنها کسی که تا حدی شاهد هنرنمایی های اینجانب درین زمینه بوده، خواهرم باشد. و بیشک معلم موسیقی اش که یکروز به خانه مان تلفن زد و به پدرم گزارش داد که "رعنا خانم را در بزرگراه دیدم که خیلی خطرناک رانندگی میکرد. خواستم درجریان باشید." که البته پدرم بعد از قطع کردن گوشی با کامنت "مردک دیوانه ست" موضوع را فیصله داد. چرا که من خیلی زود در خانواده و فامیل به عنوان راننده ای "مورد اعتماد" شناخته شده بودم. تاجایی که پسردایی ام که یکسال از من بزرگتر بود و هنوز اجازه رانندگی کردن بدون همراهی "یک راننده مطمئن" را نداشت، میتوانست با همراهی من از ماشین پدرش استفاده کند.
با اینکه بیشتر از دو سال از آخرین بار که رانندگی کردم میگذرد، و اگر با هرسال عدم استفاده از خودرو، ده درصد از "مهارت های رانندگی" انسان کاهش یابد، هنوز مطمئن بودم که برای راندن کامیونک سفید، از دوستم واجد شرایط بهتری هستم. متاسفانه یا خوشبختانه آدمها در زندگی باید به دو دسته قوانین احترام بگذارند. قوانین رسمی، و قوانین وجدانی. رانندگی بدون گواهینامه معتبر در هر کشور، خلاف قوانین راهنمایی و رانندگی ست. اما ازآنجا که وجدان مرز نمیشناسد ورژن وجدانی قانون رانندگی می شود "رانندگی بدون مهارت های لازم برای داشتن گواهینامه، مخالف قانون است". من گواهینامه نداشتم و داشتم. درحالیکه دوستم گواهینامه داشت و نداشت. براساس قوانین راهنمایی و رانندگی او واجد شرایط رانندگی بود و براساس قوانین وجدانی، ادامه رانندگی اش جنایت بالقوه علیه تمام حاضرین در جاده پاریس-لیون، شامل من و خودش محسوب میشد. تمام مدت سفر دچار این کشمکش درونی بودم که آیا باید از رانندگی متوقفش کنم و خودم فرمان را بدست بگیرم؟ یا باید بگذارم جوامع مدنی بهای ناکارآمدی قوانینشان را بپردازند، حتی اگر به قیمت جان من و دوستم تمام میشد؟ و خب فکر میکنم بعد از روی هم -رفت و برگشت- دوازده ساعتی که طی دوروز گذشته در ماشین سپری کردیم، حالا قادرم یک پایان نامه با موضوع "مشروعیت قوانین بشری" بنویسم. در نهایت من در موارد خیلی جزئی مثل پارک کردن، یا از پارک درآمدن، یا دور زدن در کوچه های خیلی باریک و خیلی شیب دار و خیلی پیج واپیچ لیون برای یافتن جای پارک، از قوانین وجدانی م پیروی کردم. اما قریب به یازده ساعت و سی دقیقه، بر قوانین راهنمایی و رانندگی گردن نهادم. که در نتیجه آن میتوانم مقاله ای تحت عنوان "نکات رانندگی برای نو-آموزان" منتشر کنم که درینجا به بیان یکی دو موردش بسنده میکنم: 

شش. در سرپایینی هایی با شیب تند، یا سطوح لغزنده همیشه با "دنده سنگین" برانید. رانندگی با دنده سنگین کنترل ماشین را ساده تر میکند. 
هفت. قبل از هر پیچ، از دنده معکوس استفاده کرده و سرعت ماشین را کم کنید. بخصوص اگر در خیابانهای باریک و شیبدار رانندگی میکنید و بخصوص اگر ماشینهای پارک شده در دوطرف، امکان دید کافی را برایتان ازبین برده اند. 


روز اول بالاخره تمام شد. یکی از طولانی ترین روزهای عمرمان بود. بخصوص بخش نهایی یافتن جای پارک، به اندازه کل سفر استرس زا و خسته کننده بود. آغاز سفر در روز دوم برای من خیلی سخت تر از بار اول بود. چون اینبار میدانستم دارم با پای خودم وارد چه بازی هولناکی می شوم. خوشحال بودم که در چندماه اخیر بیشتر دوستان نزدیکم را دیده ام. و ناراحت بودم که خواهرم را از عید تا به اینطرف ندیده ام. سعی کردم روی لحظه متمرکز باشم. سوار شدم و کمربندم را بستم و سفر آغاز شد. فکر میکنم علی رغم سعی فراوان من، دوستم متوجه استرسم شده بود. بالاخره از شهر خارج شدیم و وارد جاده شدیم. بعد از ده دقیقه متوجه شدم که دوستم بطرز مشهودی پیشرفت کرده. ماشین به ندرت از لاین خودمان منحرف می شد و تعداد دنده عوض کردن های اضافی بطور چشم گیری کمتر شده بود. فکر میکنم مهارتهای رانندگی اش داشت کم کم باز میگشت. و در نهایت من در بخش هایی از سفر که جاده پهن و خلوت بود و باران نمیبارید، توانستم اندکی کتاب بخوانم و یادداشت هایی برای این پست بردارم. و از دیدن مناظر اطراف واقعن لذت ببرم.

هشت. بی شک تنها راه آموختن، یا باز-آموختن رانندگی، "اعتماد" و "تمرین" است. اما این تمرین باید تنها و تنها در موسسات آموزش رانندگی و تحت نظر مربی اینکار صورت پذیرد.


مامان از هجده تا بیست و شش سالگی -قبل از ازدواج- تنها راننده خانه شان بود و نه تنها در راه دانشگاه، بلکه هرجایی که یک خانواده ممکن است بروند پشت فرمان مینشست. بعد از ازدواجش تا سی و هشت سالگی که از بابا جدا شدیم تقریبا هیچ وقت رانندگی نکرد. وقتی بعد از ده سال دوباره باید رانندگی را از سرمیگرفت، چند جلسه تعلیمی در آموزشگاه ثبت نام کرد. این کار مامان بارها مورد انتقاد دوستان و آشنایان قرار گرفته بود که آدمی که گواهینامه دارد کلاس آموزشی نمیرود و بهتر نیست که بجای پول ریختن توی جیب این "پدرسوخته ها"، مامان چند روز در کوچه-پس کوچه های اطراف با همراهی بابا رانندگی کند تا آمادگی لازم را بدست آورد؟ مامان هم هربار جواب میداد که "من نه تنها در قبال جان خودم و این بچه ها(من و خواهرم) مسئولم، بلکه در قبال جان عزیزان مردم که سرنشینهای ماشینهای دیگر و عابران پیاده هستند هم مسئولم." و اضافه میکرد که " مشکل من ترس نیست که با بودن شوهرم برطرف شود. میخواهم مورد تایید یک کارشناس این امر قرار بگیرم که مطمئن باشم که من، به عنوان یک شهروند وظیفه خودم را بدرستی انجام دادم و ازین به بعدش را هم توکل به خدا." با خواندن این خاطره میتوانید تصور کنید که در خانواده ما رانندگی بدون گواهنینامه مثل لخت ظاهر شدن در خیابان است. و ازجمله مواردی ست که قوانین رسمی و وجدانی در موردش با دقت و وسواس ویژه اجرا میشود. البته احتمالن علت این وسواس تصادف سالهای جوانی داییم باشد که خانواده مادرم ازش به عنوان "آن تصادف لعنتی" یاد میکنند.

نه. با وجود تمام احترامی که برای شوفرهای عزیز قائلم، اما به قول مامان "رانندگی هنر نیست". و بلد نبودنش هم "بی هنری" نیست. پس از سطح مهارتهای رانندگی مان خوشنود یا خجالت زده نباشیم. 

و اما آن تصادف لعنتی.
دایی ام با ماشین به دبیرستان می رفت و این اشرافی گری قانون-مدارانه را مدیون سالهای متوالی رفوزه شدنش بود که سن قانونی برای رانندگی را در دبیرستان پیدا کرده بود. یک بعد از ظهر ایام امتحانات، یکی از بچه ها میفهمد که کارتش را خانه جاگذاشته و بدون کارت قطعن از دادن امتحان محروم میشود. خانه شان در یکی از جنوبی ترین محله های تهران بوده و با وقت باقیمانده امکان نداشت بتواند کارتش را بیاورد. دایی من پیشنهاد میکند که با ماشین، سریع بروند و کارت پسر را بیاورند. ماشین دایی یک شورلت قدیمی سنگین بود. نزدیک خانه پسر، ترمز ماشین خالی میکند. شورلت قدیمی بزرگ را تصور کنید، بدون ترمز، در کوچه پس کوچه های باریک جنوب تهران. در نهایت در یک کوچه بن بست، دایی م تصمیم میگیرد که ماشین را به در دولنگه ته کوچه بزند تا متوقف شود و قضیه تمام شود. همان لحظه یک دختر بچه نه ساله در خانه را باز میکند و بین ماشین و در له می شود. دختر را به بیمارستان الف میبرند. معلوم میشود که در جا مرده بوده و دایی ام  به جرم "قتل غیرعمد" روانه زندان می شود تا یک سال دیگر هم رفوزه شود. و پدربزرگ مادربزرگم پی مادر این دختر برای دادن دیه و گرفتن رضایت. مادربزرگم بارها از زبان مادر دختر نقل قول کرده که "شما پولدارها ماشین میخرین میندازین زیر پای بچه هاتون، که بچه های ما بدبخت ها رو بکشن. الهی که داغ جوونت رو ببینی." در نهایت دایی از زندان آزاد می شود.
پانزده سال بعد، داییم در سن سی و چهارسالگی و درحالی که دو دختر کوچک داشت، سرطان میگیرد و در یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بستری می شود. بعد از چندین ماه درد وحشتناک، یک روز وقتی مادربزرگ به بیمارستان می رود با تخت خالی روبرو می شود و هراسان از پرستارها می پرسد بچه ام کجاست؟ میگویند "برای انجایم یک آزمایش، همین یک ساعت پیش منقل شد به بیمارستان الف" که بیمارستان دولتی و دانشگاهی بود. و درنهایت وقتی مادربزرگم به بیمارستان الف میرسد که جنازه داییم را از همان دری که پانزده سال پیش جنازه دختر بچه بیرون آمده بود، بیرون می آورند. 
.
و در نهایت.
ده. بر تمام رانندگان حرفه ای که اوقات فراغت خود را با لایی کشیدن در بزرگراه ها میگذرانند، واجب است که یک بار کنار دست یک راننده ناشی بنشینند تا بدانند که حرکتهای تمام رانندگانی که آنها "عاقل و محافظه کار" میدانند، براحتی قابل پیش بینی نیست. و یک خطای کوچک از یک راننده مبتدی ممکن است به راحتی تمام محاسبات حرفه ای شان را برباد داده، و به تصادفی مرگبار ختم شود. 
.

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

من میروم دامن کشان

مثل سیبی که در هوا صد چرخ بزند بودم. کم کم انگار پایم دارد میرسد زمین. اما جای اشتباهی دارم فرود می آیم. یعنی کمی آنطرف تر، یا اینطرف تر بود بهتر بود. اما بالاخره فرود فرود است. از چرخیدن خسته شده بودم. راستش هنوز هم مطمئن نیستم می شود اینجا فرود آمد. حتی مطمئن نیستم اگر بشود، بالاخره فرود می آیم یا باز دقیقه آخر گازش را میگیرم به سمت آسمان. 
.
بعد. این را مینویسم که فردا روز که زانوی غم بغل کردم یادم بیافتد که از فکر فرود قند در دلم آب میشد.
بعدتر. میدانم همچنان بد و شلخته و نامفهوم مینویسم. ببخشید.
بعدترش. اینجا هوا خیلی خوب است و من بالاخره باید خوشحالی م را با کسی قسمت کنم. با شما قسمت میکنم. هوا بیست درجه. آخر ماه اکتبر. کی باورش میشد؟ بهی برگرد! 
.

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۲

احساس بی وزنی میکنم. تا به حال به فضا سفر کرده اید؟ من هم نکرده ام. سوال بیخودی بود. طور دیگری میپرسم. میتوانید تصور کنید فشار هوا از رویتان و زیرتان و کلن از همه جاتان برداشته شود؟ یک جوری که از فرم بیافتید. پخش شوید در جاهای خالی از هوا. فضانوردان البته لباسهای سختی دارند که در فرم آدمیزاد حفظشان کند. کاش منم داشتم. ندارم. دورو اطرافم البته خالی نیست، اما شما بگو لباس احرام. همانطور ول. بدون شکل. آویزان. خودمم پهن شده ام. کاش پهن شده بودم روی یک زمینی. پخش شدم توی آسمان. چرا؟ کارم تمام شده. یعنی با اتمام کارآموزی م، رسمن درسم به پایان رسید. هفته اول خیلی شاد و خرم چمدان برداشتم رفتم برلین. بعد که برگشتم اما، خانه فضا شده بود.
مدت ها بود اینطور بیست و چهارساعتم دست خودم نبوده. اینطور بی پایان. اینطور مردد. اینطور تنها. میدانید؟ مثل ماهی از دست خودم لیز میخورم. روزها می آیند و میروند و من هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر فرو می روم. در فکر. در هپروت. در تردید. کاش میتوانستم به خودم قول بدهم ازینجا به بعد زندگی م را متمرکز بمانم. که یک راهی را انتخاب کنم و چشم هایم را روی بقیه راه ها ببندم. نمیتوانم. به هر انتخابی که نزدیک میشوم، هر تصمیمی که میخواهم بگیرم، یک تصمیم دیگر از آن پشت میدرخشد. باید یک بازی کامپیوتری طراحی کنم براساس زندگی م. یک صفحه سفید باز شود وسطش نوشته شه باشد: "تصمیم" بعد نشانگر موس مثل یک دست باشد. یک صدایی بگوید تصمیم زیر را بگیرید. بعد شما خیلی خانم و متین دست را روی "تصمیم" تنظیم میکنید اما به محض اینکه میخواهید کلیک کنید تصمیم مربوطه محو شده، و از اقصی نقاط صفحه "تصمیم" های تازه وارد می شوند. و شما اندکی فکر میکنید و یک "تصمیم" دیگر را نشان میکنید و بسویش پیش میروید، اما باز تصمیم قبل از اتخاذ محو میشود و بجایش از زمین و آسمان میجوشد. مشکل اینجاست که نمیدانم این بازی چطور تمام میشود. احتمالن اینقدر باید تقلا کنم تا زمان تمام شود. البته فاکتور دیگری هم هست که قبل از زمان ممکن است تمام شود و آن پول است. البته زمان و پول به هم وابسته هم هستند. یعنی هرچه زمان بیشتر بگذرد پول بیشتر تمام میشود. و به همین ترتیب. 
احساس میکنم باید این پست را همینجا تمام کنم. چرا؟ نمیدانم.
.

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۲

درخت های تبریزیِ سقف اتاق من

وقتی خانه پدریمان را خریدیم ده سالم بود و اولین بار بود که صفت "کلنگی" را میشنیدم. مامان و بابا اعتقاد داشتند خانه ما به همراه تمام خانه های این طرف کوچه و خیلی از خانه های آن طرف کوچه کلنگی هستند. وقتی پرسیدم "کلنگی یعنی چه" مامان گفت "یعنی قدیمی". باز پرسیدم "قدیمی چه ربطی به کلنگ دارد؟" توضیح داد "یعنی باید کلنگ گذاشت زیرش و خرابش کرد." حالا هجده سال از آن روز میگذرد و هنوز هیچ کلنگی پای خانه های این طرف کوچه گذاشته نشده چرا که شهرداری مجوز ساخت نمیدهد. 
عموی پدرم چشم روشنی خانه کلنگی امیرآبادمان یک لوستر آورد. عمو نزدیک ترین تصویری بود که به پدربزرگم داشتم. پدربزرگم را جز یکی دو صحنه یادم نمیآید. باباعزیز صدایش میکردیم. پیرمردی که لهجه داشت و نصف بدنش فلج بود و مامان را عاروس صدا میکرد. پیرمردی که زود مرد. عمو هم مثل باباعزیز لهجه داشت و ریش هایش وقت رو بوسی زبر بود. شبیه باباعزیز بود و به همین دلیل ساده دوستش داشتم.
میشود تصور کرد لوستری که عمو از دهات اطراف کرج خریده باشد با سلیقه مامان جور درنیاید. یکی دو سالی لوستر بلوری با زلم زیمبوهای سبز کمرنگ و ستاره های براق از سقف انباری مان آویزان بود و هربار نرده بان یا میز اتو را لازم داشتیم لوستر مکافات میشد. یک روز مامان تصمیم گرفت که لوستر را ببخشد برود.
من دوازده-سیزده سالم بود و مثل همه دوازده-سیزده ساله ها اتاق کوچک و دنجم، گوشه محبوب دنیایم بود. چهار دیواری ای که طعم دور "استقلال" میداد. از رنگ نور اتاق گرفته تا کاغذ دیواری و فرش و روتختی را با عشق و وسواس انتخاب کرده بودم. به لوستر که حالا جلوی در خروجی سالن روی زمین بود خیره شدم. جزئیاتی که بخاطر بعد ارتفاع از چشمم دور مانده بود حالا پررنگ تر میشد و تصمیم مامان را برای رد کردنش بیشتر درک میکردم. اما تصویر عمو از جلوی چشمم دور نمیشد، وقتی از پله های حیاط بالا میآمد و این حجم سبز بلورین زیر کیسه پلاستیک تلو میخورد و جرینگ جرینگ میکرد.
به مامان گفتم که من این لوستر را میخواهم. درست یادم نیست اما فکر میکنم نزدیک به ده سال لوستر عمو از سقف اتاقم آویزان بود و هربار چشمم بهش میافتاد یادم می آمد که در باغجات اطراف کرج، پیرمرد ریزنقشی زندگی میکند که عمیقن دوستش دارم. دوست داشتن عمو برایم احساس بکری بود. عموها و پدربزرگ مادری م را هم خیلی دوست داشتم اما به دلایل متفاوت. چون خوش اخلاق و خوش مشرب و شیک و تحصیل کرده بودند. چون همیشه بوی عطر و ادکلن میدادند و کروات داشتند و روی عصاهای چوبی زیبا تکیه میزدند. چون دنیا دیده بودند و حس میکردم حتی اگر با تمام قوا زندگی م را بدوم نمیتوانم جایی برسم که آنها هستند. اما علاقه ام به عمو عجیب بود. پیرمردی که با چهره عبوس روی زمین سرد خانه بزرگ و همیشه تاریکشان مینشست و با لهجه ای حرف می زد که من حتی یک کلمه هم نمیفهمیدم. 
دو طرف جاده خاکی باریکی که به قبر باباعزیز ختم میشد پر از درختهای تبریزی بلند بود. درخت هایی که چهارفصل سال با تنه های نحیف اما استوار تا دل آسمان قد کشیده بودند. چهره خشن و عبوس عمو بوی طبیعت میداد. جثه اش نحیف و ریز بود اما نگاهش مثل درخت های تبریزی بلند و سرسخت بود. و من در تمام آن سالها هربار که به لوستر سبزرنگ اتاقم نگاه کردم تابش پرزحمت خورشید را دیدم از بین شاخه های بلند درخت های تبریزی. 
.