سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

چشم هایم انگار هیچ وقت ندیده اند..

کلن؟ داون* هستم. فارسی ش میشود آویزان آیا؟ البته اگر بخواهم دقیق تر بگویم آنچه که من هستم نه داون است نه آویزان. بلکه کوتاه است. آب رفته باشم انگار. از نظر قدی البته. از عرض در چندسال گذشته هیچ گاه آب نرفته ام. بعله. کوتاه شده ام. چند سر و گردن از بقه آدم ها پایین ترم. یعنی اگر ازم بپرسند چطوری؟ باید جواب بدهم کوتاهم. شاید هم سطح زندگی م خیلی رفته بالا و من همراهش قد نکشیده ام. شاید با آدم های خیلی سطح بالایی دارم معاشرت میکنم ناگهان. نمیدانم. کلن برداشتم از خود این روزهایم این است که مدام پهن تر و کوتاه تر می شوم. انگار یک نفر هی زده باشد توی سرم؟ نمیدانم واقعن. چون احساس تو سری خوردن نمیکنم خوشبختانه هنوز. شاید طی یک فرایند تخریب درونی کوتاه شده باشم. شاید هم کاملن بیرونی ست؛ از کجا می توانم مطمئن باشم؟ شاید زندگی و آدمها خیلی بشکل یواش مداوم دارند می زنند توی سرم. طوری که عادت کردم و حواسم بهش نیست. مثل گردش زمین. چیزی که حواسم بهش هست هی کوتاه تر شدنم است. و خب نتیجه طبیعی ش زندگی در ارتفاعات پست تر است. آخرش هم آدم می رسد به ارتفاعی که دیگر درش چشم ها مهم نیستند بلکه کفش ها مهم ند*. بعد آدم احساس تنهایی می کند وقتی چشمش توی کفش آدم ها باشد. من احساس تنهایی می کنم دست کم. کلن احساس تنهایی می کنم. با اینکه روزانه چشمم در کفش هزاران آدم می افتد و خب ناظر بیرونی ممکن است تصور کند من از فرط معاشرت فرصت نفس کشیدن ندارم. ناظر بیرونی البته درست دارد تصور میکند، اما معاشرت با کفش ها آدم را تنهاتر می کند. شاید دارم اشتباهی معاشرت می کنم. شاید در شهر اشتباهی زندگی می کنم. شاید من باید مورچه می شدم اصلن. شاید فردا صبح از خواب بیدار شوم و ببینم مورچه شده ام. اما ترجیحم این است که مورچه کوتاهی از آب دربیایم لااقل نه مثل تصورات کافکا غول پیکر. کاش کافکا در مقام خدایی حواسش را اینبار جمع کند مرا هم قد و قواره باقی مورچه ها بسازد. آدم یا مورچه، من دلم میخواهد چشمم توی چشم بقیه باشد. 
.
*down
* سلام آنا
یک وبلاگی هم تازه وجود دارد در زندگی که اسمش کوتاه است. 

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

در ستایش مهاجرت یا ما هم مسلمانیم

اینجا مسلمان بودن خیلی مهم است. برعکس ایران که اهمیت مسلمان بودن یا نبودن به گرفتن عروسی قاطی یا جدا محدود می شود که آن هم یک شب است و درنهایت یک شب در زندگی هیچ کس مسئله تعیین کننده ای نیست. اینجا بسته به اینکه چقدر وقت خود را بیرون خانه میگذرانید ممکن است ناچار شوید تا روزی پنج-شش بار بعد از سلام به سوال "آیا مسلمانی؟" پاسخ دهید. من اولهاش نمیدانستم باید چه جوابی به این سوال بدهم. بسکه درایران مسلمان بودن را برای ما سخت تعریف کردند. اما خب مفهموم برخی کلمات در خارج با ایران خیلی فرق دارد و یکی از مهمترین آن کلمات همین"مسلمان" است.  مسلمانی در ایران به دین که همان شیوه سعادتمندانه زندگی انسان است ربط دارد و متاسفانه درین شیوه سعادتمندانه زندگی چندان تمهیداتی برای سعادتمندی در این دنیا درنظر گرفته نشده و تمام بهره ها به دنیای باقی حواله میشود. تازه تخطی نکردن از این شیوه زندگی آنقدرها هم کار ساده ای نیست و مراقبت شبانه روز می طلبد که اسمش عبادت است. انگار یک نفر، که لابد خداست با یک چماق بزرگ، که لابد حد الهی ست آن بالا، که حتمن آسمان هفتم است نشسته و مدام آدم ها را از جرگه ی بسیار محدود مسلمانان حقیقی پرت می کند بیرون طوری که تعدادشان از صدوبیست و چهار نفر تجاوز نکند. اینجا مسلمانی کلن مفهوم دیگری ست که هیچ ربطی به روش زندگی ت ندارد و هیچ گونه تلاشی هم نمی طلبد. تو خواهی نخواهی مسلمانی. همانطور که خواهی نخواهی ایرانی هستی. به همین راحتی. هیچ کس هم نیست که این امتیاز را از روی شانه ات بردارد حتی اگر هر روز و هر شب از مستی تلوتلو بخوری یا یقه لباست همیشه تا نافت باز باشد. بعد اینجا مسلمانی آی انسان را سعادتمند می کند؛ نمیدانید که. مثل یک اسم رمز است که بسیاری از درهای بسته را باز میکند. این همه که من اینجا از مسلمانی م خوشحالم ایران نبودم. بسکه زندگی را آسان میکند برعکس ایران که سخت میکرد. درین یکسال بارها و بارها انسان های مسلمان به سوی من آمده، اعلام کرده اند اگر هرموقع کاری داشتی بدان که من مسلمانم و میتوانی روی من حساب کنی. یا همانطور که داری با بدبختی هایت توی سر خودت می زنی یک مسلمان از راه می رسد و شما را از گل بیرون می کشد.-حالا دارم اغراق میکنم- بی که ازش خواسته باشی از گل بیرونت بکشد یا بی که حتی از قبل بشناسی ش. بعد این مدل الطفاتات رفتاری به غریبه ها در اروپا اصلن مرسوم هم نیست. چندبار مثلن شده که خواسته ام بار یک خانم پیر عصا بدستی را  در خیابان برایش بیاورم اما او امتناع کرده. حالا من جوان رعنا، سه بار اثاث کشی کردم هر سه بار یک مسلمانی سر بزنگاه پیدا شده و زار و زندگی م را با ماشینش آورده خانه جدید و هرچه اصرار کردم پول بنزین هم حتی نگرفته. یکی شان حالا دوست و همکلاسی م بود که باز هم دلیل نمیشود، دو نفر دیگر را اما کلن یک ساعت هم در زندگی م ندیده بودم. میدانید انگار اینجا مسلمان ها شما را از قبیله * خودشان بدانند، برایشان غریبه نیستید.
حالا بیایید این طرف.
کشورهای دیگر را نمیدانم، اما اینجا آن قشری از آدمها که کارگر ساختمانی هستند یا سرایه دار هستند یا کارهایی ازین دست انجام میدهند، معمولن عرب یا سیاه پوستند که یعنی مسلمان. چرا که بسیاری از کشورهای افریقا مستعمره فرانسه بودند و مردمش فرانسه زبان هستند و ازینرو قشر بدون تحصیلات و تخصص میتوانند براحتی مهاجرت کنند. همان داستان بیشتر افغان های مهاجر به ایران. بعد قطعن انسان تحصیل کرده و متخصص هم در افریقا یا افغانستان زیاد هست اما تا کار مناسب با تحصیلات یا تخصصشان در کشور مقصد نداشته باشند مهاجرت نمی کنند و کشورهای مقصد کارهای درست و درمان را براحتی به خارجی نمیدهند. پس انسان های تحصیل کرده یا متخصص، درصد کمی از مهاجران را تشکیل می دهند. این است که اینجا وقتی میگویی عرب، یا سیاه پوست، آن درصد زیاد انسان های بی مهارت بی تخصص می آید درنظر آدمها. بعد آدمها به نژادپرست بودن متهم میشوند درصورتیکه شاید آدمها مقصر نباشند. 
حالا سرایه دارها یا کارگرها را تصور کنید که تقریبن همه از قبیله شما هستند. به عبارت دیگر شما از قبیله آنها هستید و این روح قبیله ای آنقدر قوی ست که آن داد و ستد خدمت و پول که معمولن بین طبقات اجتماعی شکاف عمیقی ایجاد می کند این وسط گم میشود. انگار نیاز مالی اصلن مطرح نیست و در هرصورت این خانم خانه تو را تمیز میکرد چرا که تو از قبیله خودش هستی. این است که تو سرایه دار داری، اما خودت از طبقه اجتماعی سرایه دارت هستی. فکر نکنید هیچ شباهتی به علاقه ی سرایه دار خانه شمال تان به شما دارد ها. اصلن. آنجا علاقه ی مشروط به نحوه پرداخت، ممکن است وجود داشته باشد اما او هیچ وقت شما را از خودش نمیداند. اینجا اما داستان دیگری ست. مثلن سرایه دار ممکن است وظیفه خودش بداند که برای تو یک شوهر درخور دست و پا کند، یا ملافه های اتاقت را خارج نوبت عوض کند. یا برای ت کار پیدا کند یا بگوید کدام لباست بیشتر مد است و کدام رنگ بیشتر بهت می آید و هزارهزار چیز دیگر. بعد طبعن تو داری درسی می خوانی یا کاری میکنی که به واسطه آن به طبقه دکتر مهندس ها هم تعلق داری. خلاصه یعنی دراین صحنه مهاجرت هی انسان را بین طبقات مختلف اجتماعی سُر می دهد که حس بسیار نابی ست که دنیا را جای دوست داشتنی تری میکند. 

* اینجا خواندم قبیله خیلی به دلم نشست. 
.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۱

سرخوشانه

امروز پول رستوران را گرفتم. اگر از انعام صرف نظر کنیم اولین درآمدم در فرانسه بود. نمیدانید چه احساس خوبی ست آدم پول خودش را خرج کند. حالا شاید هم بدانید من از کجا بدانم؟ من؟ حالا بیشتر از یک سال بود که هیچ درآمدی نداشتم و ندارم. بعد از سه سالی که در ایران کژدار و مریز کار کرده بودم، دوباره خرج کردن از جیب بابا خیلی سختم بود و هنوز هم هست. امروز پاکت کوچک سفید را که از سرگارسن گرفتم بی که از پیش تصمیمی داشته باشم راه افتادم به سمت کتابخانه پومپیدو و از دست فروش های جلویش ازین نقاشی های کوچک برای خودم خریدم. بعد رفتم کتابخانه ملی فرانسه دنبال چندتا کتاب که بسته بود چون فرانسوی ها یک ماه به خودشان تعطیلات تابستانه میدهند که خیلی حرص مرا در می آورد. اما به جایش از خنزر پنزر فروشی کنارش یک بسته کاغذ رنگی خریدم که بیایم خانه کاردستی درست کنم بچسبانم به دیوار. یک همچین کودک هفت ساله ای درونم دارم در بیست و هفت سالگی، بسیار زنده و نیرومند. بعدتر رفتم کنار رودخانه که برای خانه ام دو تا پوستر بزرگ بخرم. متاسفانه بیشتر پوستر فروش ها هم رفته بودند تعطیلات و نقدن چندتا کارت پستال و جینگیلی در یخچال خریدم که در همه اش گربه سیاهی دلبری میکند. احساس میکنم سلیقه ام در همه چیز عوض شده. بسیار عاشق گربه سیاه شده ام. خیلی یکهو. نمی توانم در مقابل هیچ گربه سیاهی مقاومت کنم. یا مثلن پوسترهایی که حالا دوست دارم اول که آمده بودم اصلن نگاه نمیکردم. پوسترهایی که اول دوست داشتم الان خیلی بی مزه هستند. سلیقه ام در همه چیز تغییر کرده. در ادبیات. در غذا. حالا همه ش به خودم میگویم دفعه اولی که رفته بودم ایران چه سوغاتی های لوسی برده بودم. اینبار اگر سوغاتی ببرم خیلی هیجان انگیزتر خواهم برد. حالا یک وقت هم میبینید همان لوس ترها بنظر سوغاتی گیرنده بهتر باشد. آدم هیچ وقت نمیداند که. اما نظر سوغاتی دهنده هم مهم است اگر مهم تر نباشد. خلاصه. این جایزه ها را هم که برای خودم می خریدم پولش را از توی کیف پولم در نمی آوردم ها، می رفتم سراغ همان پاکته. که یعنی ببین، این پول رستوران است و حالش را ببر. همه ش یاد مامان می افتم که همیشه میگفت هیچ وقت با دل راحت برای خودم خرج نکردم چون حقوق نداشتم. بعد هی من شماتتش می کردم که بابای بیچاره تمام پول هاش را می ریزد به حساب شما، بی که حواسش باشد چقدر پول کجا رفت، بی که هیچ وقت سراغ بگیرد، آن وقت این خیلی بی انصافی ست که بگویی با دل راحت خرج نکردم. حالا اما خوب می فهمم یعنی چه. مامان وقتی دانشجو بود در موسسات زبان، انگلیسی درس میداد. یعنی استقلال مالی را بلد شده بوده. بعدتر که به هزار و یک دلیل سیاسی و غیرسیاسی نشد که کار کند، دیگر هیچ وقت با دل راحت خرج نکرد. کاش ما بچه ها پدر-مادرهامان را زودتر می فهمیدیم. ما کلن خیلی دیریم. اختلاف فاز زیادی داریم که بنظرم غم انگیز است. 
خیلی باز حرف دارم برای نوشتن اما هفت ساله درونم می خواهد کاغذ رنگی قیچی کند. 
.
بعد: پس از دو ساعت تلاش نافرجام برای درست کردن یک پرنده کاغذی، حس کردم باید برگردم این توضیح رو به این پست اضافه کنم کاردستی ش برای بچه های بیست و هفت ساله طراحی شده، یا اینکه من بی شک یک عقب مانده ذهنی هستم.
.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

داستان زبان

اعتمادبه نفس کاذبی دارم در زبان انگلیسی و اعتماد به نفس له ی در فرانسه. کتاب فرانسه که می خوانم هی بخودم میگویم خاک برسرت تو داری هیچی نمیفهمی. هیچی. اصلن برای چه میخوانی؟ دیشب یک کتاب انگلیسی برداشتم. هفده صفحه از داستان را خواندم اما دریغ از یک خط که فهمیده باشم. دایره لغات انگلیسی م فقط برای متون مهندسی و تجارت جواب می دهد انگار.  بدون هیچ اغراقی می توانم بگویم میزان درکم از داستان فرانسه از داستان انگلیسی کمتر نیست اگر بیشتر نباشد. از دیشب هی برای خودم تکرار میکنم که بیست و هفت سالت است و یک داستان انگلیسی نمیتوانی بخوانی حتی. 
نمیدانم. شاید هم به وسواس من در خواندن داستان برمیگردد. میدانید، آخر نویسنده بدبخت در انتخاب تک تک آن کلمه هایی که ما فله ای از روی سرشان رد میشویم چون بلدشان نیستیم، فکر کرده. فیلم نیست که. داستان است. یک فضایی دارد می سازد که تمام ش در کلمه اسیر است. بله. داستان ها در کلمات اسیرند و اگر نتوانیم کلماتشان را بفهمیم انگار داستان را نخوانده ایم. 
ترسم از این است که این ناتوانی در خواندن داستان، باز سرم بدهد به سمت خواندن کتابهای مدیریت و بازاریابی و تجارت، که متاسفانه بسیار هم برایم جذابند. و همین طور ذره ذره تبدیل بشوم به یکی از زنان کاری که در داستان دیشب از روی دست هایشان شناخته می شدند. بی که بتوانم بفهمم آخر داستان زنان کار چطور تمام می شود. 
.

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

دختری در آستانه ازدواج

امروز تلاش های نافرجامی داشتم برای پختن عدس پلو. دو سه ماهی بود غذا نپخته بودم. کیک و میوه و سالاد و نون و پنیر، ته تهش خوراک عدس و املت بود. حوصله ش را نداشتم. کلن حالم خوب نبود و هنوز هم نیست فکر کنم. فنرم بدجوری دررفته در زندگی. ول شدم از همه طرف. زمین زیرپایم مدام سرم میدهد. کلی پست ناله و ضجه داشتم برای وبلاگم که منتشر نکردم چرا که کمکی بهم نمیکرد. هزاربار آرزو کردم بابای بزرگ مهربانم اینجا بود مرا ازین گره کورهایی که درش گیر کرده بودم میکشید بیرون. نبود اما. بالاخره گلیمم را با چنگ و دندان و یاری همسایگان از آب کشیدم بیرون البته. تا اینجاش خوب است. بدی ش این است که حالم هنوز مثل قبل است. انگار از غرق شدن نجات پیدا کردم اما له و خسته و کبود کنار ساحل افتاده باشم و جفت چشم هام را بدوزم به آسمان فقط. میدانید، خودم را جمع نمیتوانم کنم. بدجوری شده. میدانم که باید بگویم یک دو سه بلند شوم. نمیتوانم. هرشب خواب خانه امیرآبادمان را میبینم. اغلب خواب میبینم مامانم خانه نیست. این وسط آخه مامان باهام قهر کرده بود. یک مدلی که حتی حاضر نبود تلفنم را جواب بدهد. این دیگر چیزی بود که نمیتوانتستم هندل کنم. واقعن نمیتوانستم. هی به خودم میگفتم این از وضع زندگی م اینجا، تهران هم که دیگر جایم نیست. بروم بمیرم پس. جای مطمئنی برای مردن نداشتم البته و همین است که زنده ماندم و همه اش رد شد. حالا هم از ترسم نمیتوانم به زندگی عادی برگردم. میترسم باز همه چیز در چشم برهم زدنی برود روی هوا و من اینبار دیگر انرژی نداشته باشم. این است که طی یک اقدام احمقانه قصد کردم ازدواج کنم. این درحالی ست که تا یک ماه پیش گنگ ترین سوالی که در مغزم داشتم از زندگی این بود که چه میشود آدمها باهم ازدواج می کنند. یعنی هرچه فکر میکردم نمی فهمیدم چرا آدم باید دلش بخواهد زن کسی باشد. یعنی چه مرحله ای از عشق است که دیگر همینطوری جواب نمیدهد و خلاصه. حالا دارم اینجا می نویسم که شما مرا ازین اقدام منصرف کنید. نه اینکه ازدواج کردن صرفن بد باشد. اما برای منی که اولن در رابطه محکم سفت و کفتی نیستم، تازه تا یک ماه پیش خودم را فرسنگ ها دور از چنین پدیده اجتماعی میدیدم این تصمیم واقعن احمقانه است. اما مثل همه کارهای احمقانه ای که آدم در زندگی انجام میدهد چون نمیتواند خودش را متوقف کند، دارم خیلی نرم نرمک به سمتش پیش میروم. بدی ش این است که تقریبا همه آدمهای اطراف تشویقم میکنند. تا به حال فقط دونفر از دوستانم گفتند که دیوانه نشو. که از همین رسانه عمومی ازشان تشکر میکنم هرچند یکی شان فارسی نمیفهمد. 
.

جمعه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۱

گوشه امن روشن من

خیلی دلم میخواهد در کشور دیگری جز فرانسه هم زندگی کنم تا ببینم آیا زندگی اینجا بسیار سخت است یا تنها زیستن در هرجایی همینقدر سخت است یا من بسیار لوس و ناتوانم یا چه. اما فعلن که جای دیگری زندگی نکرده ام بنظرم انجام هرکاری در فرانسه بسیار سخت و غیرممکن است و درین یک سال به اندازه ده سال قبل ترش خسته شده ام و هیچ کاری م را هم آنطور که فکر کرده بودم نتوانستم پیش ببرم. شاید هم ریشه همه مشکلاتم در ندانستن زبان است که همه کارها را برایم غیرممکن می کند. درهرصورت، پیدا کردن کار در رستوران هم از باقی کارها مثتنی نبود. یک ماه تابستان بیکار بودم و تصمیم گرفته بودم در رستوران کار کنم که یعنی پول بیاندوزم تا تعطیلات کریسمس بروم مکزیک. میدانم که هیچ گاه نخواهم توانست تعطیلات بروم مکزیک چون بلیط مکزیک گران است و من بشدت بی پولم و آلردی تا خرخره به بانک مقروضم و کار پیدا کردن در رستوران هم آنقدر طول کشید که دیگر تعطیلات دارد تمام میشود. درنهایت اما در یک رستوران نسبتا کلاسیک فرانسوی کار پیدا کردم. بیشتر ازینکه ایرانی بودنم برایشان عجیب باشد مهندس بودنم برایشان عجیب بود. گفتند که دانشجوهایی که در رستوران کار می کنند معمولن دانشجوهای رشته هنر هستند. بنظر من هنر همانقدر به رستوران بی ربط است که مهندسی. در هرصورت بهشان اطمینان دادم که من یک مهندس تیپیک نیستم و میتوانند مطمئن باشند مهندسی م لطمه ای به کارم نخواهد زد. سرگارسن مان مرد فوق العاده ای ست. می توانم بگویم یکی از جذاب ترین و باهوش ترین و با معلومات ترین آدم هایی ست که اینجا دیده ام. استعداد فوق العاده ای هم در یادگیری زبان های خارجی دارد. دلش میخواهد عربی هم یاد بگیرد و کاملن واقف است که عربی با فارسی فرق دارد. من اولین ایرانی ای هستم که می بیند اما تصوری که از ایران دارد خیلی به واقعیت نزدیک است. بنظرم آدم های باهوش کمتر تحت تاثیر مدیا قرار میگیرند. من خیلی موجود ساده لوح مدیا پرستی هستم شخصن که کمتر فکر جمعی را زیر سوال میبرم. برای همین خیلی تحسین میکنم آدم هایی را که راه های باریک رسیدن به حقیقت را پیدا می کنند. بماند.
حقیقت این است که کارکردن در رستوران بطرز عجیبی با روحیه من سازگار است. می دانم که در مقایسه با باقی گارسن ها کمی تنبل و ولو و البته لال هستم. اما ازاینکه همه چیز تمیز و مرتب و منظم و زیباست واقعن لذت میبرم. گاهی که توریست ها هنگام رد شدن، از میزهای بیرون عکس میگیرند خیلی شعف و غرور درونمان موج میزند. واقعن میزند ها. انگار مهمترین کار دنیا را انجام داده ایم.
در رستوران که هستم زن درونم خیلی خوشبخت است. اینکه زیبا و باوقار و با لبخند میزها را بچینی، یا بشقاب ها را جمع کنی یا گیلاس های بسیار شکننده را با دقت و وسواس خشک کنی طوری که هیچ ردی از قطره آبی رویش نباشد. سختی ش درین است که تمام کارها به دقت، ظرافت، سرعت و لبخند همزمان نیازمند است. یعنی نباید در دقت غرق شد و از سرعت جاماند یا برعکس. مثلن اینکه با سرعت چهار تا گیلاس را در یک سینی پر کنی و ارتفاع مایع در هرچهار گیلاس دقیقن یکسان باشد. یا همان خشک کردن گیلاس ها کاری ست که با سرعت زیادی انجام میشود. چرا که همیشه یکی دو مدل گیلاس هست که به اندازه کافی نداریم و باید هی بدهیم آشپزخانه بشورد بیاوریم تندتند برق بیاندازیم. اما اگر شما مرا در حال خشک کردن لیوان ها نگاه کنید، تنها چیزی که نمی بینید عجله است چون دقت و ظرافت توی چشم ترند. 
رستورانمان یک رستوران دریایی ست و از آنجایی که دایره لغات فرانسوی من در دریا بسیار محدود است قرار براین شد که من مسئول بار باشم. حالا من را در بار تصور کنید درحالیکه حتی بلد نیستم در یک بطری مشروب را باز کنم. بماند به اسم این همه بطری و استان محل استخراجشان که تعیین کننده نوع گیلاس مناسب برای هر نوشیدنی ست. سرگارسن مهربان با صبر و حوصله دو ساعت صبح علی الطلوع برایم کلاس آموزشی گذاشت و نتیجه اینکه با شراب و شامپاین کمتر مشکل دارم. فقط نمی فهمم چرا باید شانصد مدل ودکا وجود داشته باشد در زندگی. به جایش عاشق قهوه درست کردنم. خیلی آسان نازی ست. اصلن همین که میشنوم یک نفر دارد قهوه سفارش می دهد جشنواره می شوم. تا گارسن برگردد و بخواهد به من بگوید دوتا قهوه فلان آماده کن من آماده کرده ام. سرگارسن خیلی ازین سرعتعمل  خوشش می آید و من خوشم می آید خوشحالش کنم. مثل این بچه های خنگ خودشیرین دبستانی که عاشق معلم هایشان ند، من عاشق سرگارسنمان هستم. چیز دیگری که خوشحالش میکند لهجه ام است. خصوصن وقتی یکی از مشتریان هلک هلک از جایش بلند می شود می آید دم بار و از من میپرسد شما اهل کجا هستی؛ سرگارسن بسیار به خودش افتخار می کند که پدیده آفرینی کرده و یک ایرانی برای بارش دست و پا کرده. بعد فکر کنید شبها سالن کمی تاریک است و بار گوشه سالن است و یک چراغ پرنور بالاسر من روشن است. درست است که من از بچگی دوست داشتم مرکز توجه جمع باشم، اما درین گرمای هوا ترجیح می دادم لامپی بالای سرم روشن نباشد. البته لامپ قطعن برای نمایش دادن مسئول بار نیست بلکه برای این است که لیوان ها را بگیری جلویش ببینی یک وقت خدای نکرده لک نباشند. لیز خیلی روی لیوان ها حساس است و این حرص من را درمی آورد اما کاری ش نمی شود کرد. 
لحظه ای که بسیار دوست میدارم شب دیر است که تمام مشتری ها رفته اند و رستوران خیلی یکهو در سکوت فرو می رود و یکی مان شمع ها را خاموش می کند و میزها را جمع می کند، یکی دارد لیوان ها را برق می اندازد و نفر سوم هم دستمال های فردا را آماده می کند. لیز زیر لب آواز می خواند. سرگارسن با لیز حرف می زند. از زندگی و آدم ها و مسافرها و گاهی بین جمله هاش به لیز یادآوری می کند که صدای خوبی دارد. من در این ساعات در خلسه ای از خستگی فرو می روم و به حرف های سرگارسن و آواز لیز گوش میکنم و فکر می کنم فرانسه قشنگ ترین زبان دنیاست. 
 سرگارسن اعتقاد دارد که من انسان معاشرتی ای هستم و روحیه گارسنی دارم. می گوید مهمترین اصل در کار ما این است که بتوانی به آدم های غریبه لبخند بزنی و لبخندت مصنوعی نباشد. بعد از دو روز بهم گفت که دلش می خواهد با من قرارداد دائم ببندد. رستوران ما رستوران زنجیره ای خوبی ست که با گارسن هایش قرارداد دائم می بندد وگرنه اینجا هم مثل ایران کارفرماها سعی دارند از قرارداد دائم فرار کنند و چیزی که فراوان است گارسن پاره وقت. تازه قرارداد دائم میدانید یعنی چه؟ یعنی همان که من بعد از درسم قرار است خودم را به تکه های مساوی تقسیم کنم به امید اینکه گیرم بیاید و آخرش هم گیرم نیاید و ناچار شوم بساطم را جمع کنم برگردم ایران. یعنی همان که اگر داشته باشی بعدش اقامت ت سه سوت درست می شود. قرارداد دائم یعنی این و وقتی سرگارسن گفت میخواهم باهات قرارداد دائم ببندم، من در افسوس عمیقی فرو رفتم. یک لحظه فکر کردم شاید باید مدرسه را رها کنم و گارسن شوم. اما در نهایت جواب دادم که من ده روز فقط می توانم باشم و بعدش مدرسه م شروع می شود. و این شد که سرگارسن گفت ترجیح می دهد این ده روز را هم با کسی کار کند که بتواند بیشتر بماند و درنهایت با اندوه و افسوس به رستوران و قرارداد دائم خداحافظ گفتم. 
.

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

دختری با ظرف های کوچک دردار

رفته بودم برای خانه آنا خرید کنم. آخر من یک ماه در خانه آنا اقامت داشتم درحالی که خودش خانه نبود. بعد خب آدم هرچه هم سعی کند به اندوخته های موجود در خانه کاری نداشته باشد نمی شود. آن هم من. که اصولن هیچ اندوخته ای در خانه ام یافت نمیشود هیچ وقت. کلن من تا نوک دماغم را بیشتر نمیبینم در زندگی. این است که هرگاه سرزده به خانه من بیایید می توانید مطمئن باشید که گرسنه میمانید. هیچ چیز برای روز مبادا نگه نمیدارم. نه خوراکی. نه پول. نه حتی هیچ آدمی. برای من روز مبادا همین حالاست. آنا؟ برعکس من است. در آشپزخانه اش یک عالم ظرف های پلاستیکی دردار کوچک دارد که در هرکدام را باز می کنی از ذوق و هیجان دلت میخواهد جیغ بکشی. درین نیم وجب یخچال فریزر خانه اش حتی نان بربری هم پیدا می شود. دیگرشما تصور کنید. من ایران هم که بودم نان بربری در فریزرم نداشتم. یعنی به فریزر رفتن نمی کشید. درجا بلعیده میشد.  یک ظرف کوچک دردار هم در یخچالش پیدا کردم پر از بادام هندی. نه ازین بادام هندی های اینجا ها. مال ایران بود. هی هرروز در یخچال را باز میکردم و به بادام هندی ها نگاه می کردم و بین خوردن و اندوختن مردد می ماندم. می دانستم که نباید بخورم اما هربار یک بادام میگذاشتم دهنم. فقط یکی. یعنی  من در خانه آنا روزی یکدانه بادام هندی خوردم که در نهایت با خوردن سی بادام در همان روز اول برابری می کرد و بهتر این بود که خودم را زجرکش نمیکردم. 
میدانید، من اگر مرد بودم دلم میخواست زنم مثل آنا باشد. ازین زن های آرام و ناز و مرتب که برخانه سوارند. که حواسشان هست رنگ مایع ظرف شویی و دست شویی و حوله و همه یکی باشد مثلن . حقیقت این است که همین نکات کوچک بظاهر بی اهمیت به آدم آرامش می دهد. احساس می کنی در جایی زندگی می کنی که کسی بهش فکر کرده. یک نفر حواسش به همه چیز بوده. در خانه من اگر زندگی کنی حس میکنی هیچ وقت هیچ کس حواش به هیچی نبوده. حتی روزهایی که در اوج خانه داری هستم هنوز نوک دماغی ام. افق دیدم حداکثر تا وعده غذایی فردا پیش میرود. حقیقت این است که در من زن شلخته ی سربه هوایی هست که متاسفانه دوستش دارم و رهایش نمیکنم.  
اما باید با آنا در مورد سلیقه اش در خرید چیپس جدن صحبت کنم. اصلن من از اساس با چیپسی که اینطور دانه دانه روی هم چیده شده باشد مشکل دارم. چیپس که نباید اینقدر مرتب باشد. نیمی از لذت چیپس خوردن به همان روح بی نظمی که در طبیعتش هست برمیگردد. باقی ش هم به کیسه دریده شده زیرش. بعد هم چیپس هرچه شفاف تر بهتر. چیپس های توی قوطی هم ماتند، هم خیلی منظمِ یک اندازه ی چیده شده. تازه قوطی را نمی شود درید. میدانید؟ من خیلی عاشق چیپس هستم. عود همیشه مرا بخاطر این خصلت سرزنش میکرد. عقیده داشت چیپس خوردن به جنگل ها آسیب می رساند. بار اول که خیلی جدی و روشنفکرانه داشت عقایدش را با یک جهان سومی بی فکر بی دانش مطرح میکرد، سرم را مثل همیشه الکی تکان دادم که یعنی برایم مهم نیست. بار بعد که باز با اصرار توضیح داد که تو داری جنگل ها را میخوری دقیق شدم دیدم دارم سیب زمینی می خورم فقط. اما باز وارد بحث نشدم. چون اگر حتی به احتمال یک درصد هم ثابت میشد که چیپس خوردن به جنگل ها آسیب میرساند، ناچار میشدم مادامی که درآن خانه زندگی می کنم از جنگل ها پاسداری کنم. اما بنظرم خوب نیست یک انگ بشر دوستانه، محیط زیست دوستانه یا اخلاقیات دوستانه روی تمام اعمال و علایق و سلایق مان بچسبانیم و آنهایی را که مثل ما فکر نمی کنند موذب و بیچاره کنیم. تکبیر. 

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۱

از شوش تا پاریس

کلید خانه جدیدم را تحویل گرفتم بالاخره. اولین گزینه ای بود که داشتم و می دانم که خیلی با بهترین گزینه فاصله دارد. همیشه همین بوده ام در زندگی. هیچ وقت هیچ کاری را به بهترین نحو ممکن انجام ندادم. معمولن خوب شروع می کنم اما یک جایی میرسد که فنرم در میرود و تا بیخ گلو در استرس غوطه ور میشوم. بعد به خودم میگویم بدرک. خودم مهم ترم. نمی دانم چرا همیشه فکر می کنم خودم مهمترم و به یک تصمیم شتابزده تن میدهم. درهرصورت قراردادم را نوشتم و درحال حاضر قصد دارم کم کم یک سال و نیم درین خانه بمانم. دیروز در محله جدیدم قدم می زدم. به هرچیزی و هرجایی شباهت دارد بجز پاریس. شبیه ترین فضایی که در ذهنم پیدا میکنم کوچه پس کوچه های شهر شوش است. از هر ده نفر چهارنفر عرب، چهارنفر سیاه پوست، دو نفر آسیایی یعنی چشم بادامی هستند. رویت انسان فرانسوی درین محله مایه تعجب است. رویت انسان خوش تیپ هم مایه تعجب است. همین طور که در خیابان راه میروی مردها بهت میگویند ماشاالله، سیاه پوستها میگویند خوشگلم و بقیه حرف ها را هم نمیفهمم یعنی چه. خیلی وقت بود کسی در خیابان تکه بارم نکرده بود. در محله قبلی م برعکس، تنها خارجی من بودم و سرایه دارهای خانه ها. در چند قدمی برج ایفل و در اشرافی ترین محله شهر سکونت داشتم. راستش را بخواهید محله محبوبم نبود. ازین اشرافی نشین هایی بود که آدم هاش روی ابرها راه میروند. خیلی چهارچوب دار و خیلی پرهای گنده روی کلاه ها و ازین فضاهای لوس. محله های محبوبم طرف های خانه بهی و الی ست. پاریسِ کامل. روح زنده و شاد و شلوغی که یک شهر باید داشته باشد را دارد. آدم ها آرام و جوان و شادند.
عجیبش این است که با تمام توصیفاتی که کردم طی اولین پیاده روی اطراف خانه از محله جدید اصلن بدم نیامد. راستش احساس می کنم کمتر برایم غریبه است. انگار خم و چمش بیشتر دستم باشد. فعلن که مغازه های خنزر پنزر فروشی ش خیلی سرگرمم می کند، قوری های فلزی گل من گلی پیدا کردم پنج یورو. چای صاف کن و هزار و یک جور وسیله آشپزی و خانه تعمیرکنی بسیار ارزان. کلن همه چیز دم دست و ارزان است. سوپرمارکت هایش برایم جاذبه توریستی محسوب میشوند. گوشت غیرحلال که اصلن جزو گزینه ها نیست، به مناسبت ماه رمضان روی تمام درو دیوار برنامه های تخفیف ویژه نصب شده. تازه همه جا پر از خرما و نخود است. نمیدانم چرا اما در فرانسه نخود را به عنوان قوت غالب عرب ها میشناسند. بعد درین محل هر مغازه ای که میروی یک ردیف بلندبالا حبوبات چیده اند که با نخود شروع شده به نخود هم ختم می شود. هزارمدل خرما هم دارند که متاسفانه هیچ کدامش رطب ایرانی خودمان نیست. بعد یک ردیف بلندبالا هم شیرینی های عجیب و واقعن خوشمزه افریقایی در تمام مغازه ها هست. انواع اقسام شور و ترشی و زیتون و چه و چه هم پیدا میشود. خلاصه شبیه محله های سنتی یکی از شهرستان جات دور افتاده ایران است. کلن احساس می کنم اگر بتوانم یک سال درین محل زندگی کنم بعدش حتمن گرگ خواهم شد و خب انسان گرگ بودن را به بره بودن ترجیح می دهد. هیچ برنامه ای هم برای صرفن چپیدن در خانه بیست و چهارمتری م ندارم. از حالا هیجان دارم که راه بیافتم در خیابان های شوش و مغازه ها و بارهای جدید تازه کشف کنم. از خانه ام بخواهم بگویم، این است که روح خانه ندارد. بجایش تا بخواهید روح راحت طلبی دارد. در حقیقت یک اتاق در یک مجتمع مسکونی دانشجویی ست. زندگی درین مجتمع ها هرچند بسیار راحت است، اما آدم را از بافت شهر جدا می کند که زیاد خوب نیست. یعنی آدم در یک همچین مجتمعی زندگی کند هیچ فرقی ندارد که در پاریس باشد یا لندن یا بلژیک یا مکزیک یا کلمبیا. اما راستش را بخواهید با روح راحت طلب من بدجور سازگاری دارد. این را در سفر لیون فهمیدم که بعد از مهاجرت اولین اقامتم در هتل بود و از شادی دچار انبساط روحی شده بودم که با خیال راحت میریزم و میپاشم و کثیف می کنم و یک نفر هست که بیاید تمیز کند. یعنی عصرها صورتم را روی بالش سفید می مالیدم و نگران نبودم الان ریملم روبالشی را سیاه می کند و اینها. همانجا در لیون آرزو کرده بودم بجای خانه در جایی مثل هتل زندگی میکردم و این است که حالا با انتخاب این خانه به یکی از آرزوهام جامه عمل پوشاندم. 
.
بعد: امروز در پاریس یکساله شدم :)
.

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

هنر معمولی زیستن

معمولی بودن میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد در زندگی. مثلن؟ شاگرد معمولی بودن. قیافه معمولی داشتن. دونده معمولی بودن و نقاش معمولی بودن و بلاگر معمولی بودن و معمولی ساز زدن و معمولی رقصیدن و دوست پسر معمولی داشتن. منظورم از معمولی همان است که عالی نیست، اما هست. فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ایست که می تواند آدمها را شهید کند. من مثلن. بعد از سالها نقاشی کشیدن و در سایه روشن ذغال روی کاغذ کاهی غرق شدن و حلقه های گرد آبرنگ را با عشق بوییدن، شب تا صبح بالاسر نقاشی نشستن و صبح بوم ها را خیس خیس به دیوار زدن و از ته سالن تماشاشان کردن؛ روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی همکلاسی دبیرستانم در عرض دو دقیقه با مدادنوکی بی جانش خانم مان را با آن دندان های موشی و شلخته ی موهای فر کنار گوشش که از مقنعه چانه دار میزد بیرون کوبید کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از معلم مان بکشم. حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و ممارست من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم. ضعیف بودم آن روزها. دنیایم آنقدر کوچک بود که با بیشتر شاخص ها "ترین" بودم و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند. 
شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما همیشه درونم یک سوپر انسان داشته ام که دست به گچ بزند باید طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن ندارد. معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش را عمل میکند، نه حق خوردن در یک سری رستوران ها را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.  حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت نقاشی کشیدن، ساز زدن، خواندن، نوشتن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد. مشکل بزرگتر آن مرزی ست که ترین بودن بین لایه لاغر آدم های "ترین" و گروه بی شمار "معمولی" ها می کشد. همیشه چیزی در آدم های معمولی پیدا می شود که برای ترین ها ترحم برانگیز باشد. مثلنِ ترحم، همدلی و هم دردی نیست ها. مثلن ش می شود جملاتی مثل آخی، بیچاره با این صداش آواز هم می خواند، بیچاره برای این دوست پسرش شعر هم میگوید، بیچاره با این آی کیو فوق لیسانس هم میخواهد بخواند، بیچاره با این سطح زبانش خارج هم می خواهد برود و غیره. همینقدر منزجرانه و همین قدر دور از زندگی نرم و ناب و ساده ای که بین آدم های معمولی جریان دارد. 
تصمیم گرفته ام خودِ معمولی م را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین" هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولی م عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند. تکبیر.
.


جمعه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۱

یکبار داشتیم یک پروژه انجام می دادیم در درس اصول مشاوره که استرس زا ترین درس دوران تحصیلم بود. یعنی یکی از اصولی که هنگام طراحی درس و گروه بندی عجیب غریبش درنظر گرفته بودند استرس زایی بوده و برای اینکار از کوچکترین تلاشی دریغ نمی کردند. از میزان اطلاعاتی که برای مطالعه موردی هرجلسه در اختیارمان میگذاشتند که بین دو جمله کاملن کیفی، یا پانصد صفحه شامل دویست صفحه عدد و رقم، متناوب بود گرفته، تا کد لباس پوشیدن که به میلیمتری کج بودن کروات پسرها یا به رنگ کش سر و یا میزان پاشنه و جنس دامن دخترها هنگام ارائه کامنت میدادند، تا اصول سختگیرانه رفتاری مثل به میزان کافی به استاد نگاه نکردن، به مهمان کلاس لبخند نزدن، روی کاغذ برای دوستت نت نوشتن. حتی ساعت و روز کلاس ها که همیشه در ایام تعطیل و ساعت استراحت انتخاب می شد آزاردهنده بود. یا هیئت داوری که هرجلسه عوض میشدند و از شاخ ترین شرکت های مشاوره دعوت می شدند و خلاصه بماند. می توانم بگویم همراه با حجم کاری خیلی بالای ترم اول، جلسات این درس از پرفشارترین لحظه های زندگی مان شده بود. 
یک بار داشتیم از آن پروژه های بیست دقیقه فرصت دارید از همین حالا یک دو سه، انجام می دادیم. چهل ثانیه وقت باقی مانده بود و طبعن کارمان نیمه تمام بود. من در چنین مواقعی نه هول می شوم نه اشتباه می کنم، نه حرف اضافه می زنم. رگ گردنم فقط تیر میکشد و به طرز عجیبی کند می شوم. متوقف هم نمی شوم ها. همانطور کند لاک پشتی به فعالیت ادامه می دهم. بعضی ها دست هاشان میلرزد، بعضی ها هی می گویند چکار کنیم و به کارشان هم طبعن ادامه می دهند. بعضی ها هیچ نمیگویند و هیچ کار هم نمی توانند کنند دیگر، استادها و هیئت داوری هم مثل بز از آن بالا همه گروه ها را زیر ذره بین میگذاشتند و برای تک تک تیک های غیر ارادی پشت پلک ملت هم کامنت مینوشتند. آن روز یک پسر چینی داشتیم در گروهمان. بیست ثانیه به پایان وقت مانده بود که لپ تاپش را هل داد عقب، زل زد به سقف سالن و شروع کرد به نعره کشیدن. دو تا نعره کشید. خیلی بلند. دقیقن یادم هست. می توانم حتی با لحن خودش تکرار کنم. بعد گفت من نمیتونم. من نمیتونم. باز نعره. یک دختر تایوانی سی و چهارساله داشتیم که دیرتر از ما له میشد در مقابل استرس. شروع کرد با پسره چینی حرف زدن و من هم به عنوان مسئول بیچاره گروه به زور دو کلمه ی ایتس اکی را همراه با یک لبخند بهش تحویل دادم و حواسم بود نگاهش هم کنم که فردا روز استاد نگوید چرا در چشم هاش نگاه نکردی؟ تو مسئول این نعره ها بودی! درحالیکه استادهامان مسئول نعره او و تیرکشیدن رگ گردن و کمر من بودند. فکر نکنید استادهامان با نعره پسر چینی پیش وجدان خودشان شرمنده شدندها. احتمالن خوشحال هم شدند که به به چه کردیم. نمی دانم. مهم هم نیست دیگر. 
همه اینها را گفتم که بگویم هیچ وقت مثل حالا با آن پسر چینی همزادپنداری نکرده بودم. در ماراتن حجم بالایی از کارهای سرنوشت ساز گیر افتادم که تا چهار روز دیگر باید و باید و باید تمام شوند و تنها جمله ای که در سرم تکرار دارد میشود این است که "من نمیتوانم". درس های مشاوره ای که گذراندیم هم هیچ کمکی در مدیریت استرس بهم نمیکند. 

یک. 
این پست بین این همه کار حکم همان نعره پسر چینی را در سی ثانیه آخر پروژه داشت.
دو. 
کامنت هایی که بدون اسم باشند می روند در بخش اسپم و باید بروم دنبالشان بگردم تا ظاهر شوند. البته هر کامنتی که می گذارید ایمیلش به من می رسد و اگر اسم و آدرس ایمیل گذاشته باشید می توانم جواب بدهم حتی اگر اینجا ظاهر نشوند. 
.

شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱

و انگار که هیچ وقت نبوده ام

یک.
نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. لباس های توی کمد، لباس های توی آن یکی کمد. کتاب های اندک لاغر بیچاره. ظرف و ظروف آشپزخانه. شاید هم باید اول خاک فرش قرمز کوچک را با جارو برقی می گرفتم و جمعش میکردم. فرش قرمز را که از کف سالن جمع کنم رفتن م رسمیت پیدا می کند. نمیدانم چرا اینبار اینقدر دلم میخواهد به رفتنم رسمیت بدهم.  میتوانم بخشی از وسایلم را در همین خانه بگذارم، اما دلم نمی خواهد. می خواهم تمام و کمال ازین خانه بروم و هرچه زودتر بروم و تمام شوم. از تهران آمدنی برعکس بود. دلم می خواست بیایم اما آب از آب خانه مان تکان نخورد. تکان هم نخورد. هربار که برمیگردم حس میکنم.
درهرصورت از فرش قرمز شروع نکردم و از کمد کنار تخت شروع کردم. و لباس های اتویی و شستنی را جدا کردم و باقی را تا کردم و چیدم روی تخت. اما از صبح تا حالایی که ساعت یازده است و هنوز صبح محسوب میشود اندرینا دوبار ماشین لباس شویی را زده. بعد هم باید صبر کنم لباس هاش خشک شوند لابد. حقیقت این است که اندرینا سال به سال لباس نمیشورد و نمیدانم شستمان امروزش نشان از چه دارد. کلن خیلی خسته ام ازشان.  پیشنهاد کمک شان را هم برای تخلیه خانه رد کردم. این دیگر یعنی روی یکی از آن دنده های نابسامانم افتادم. من آخر موجود تنبلی هستم در زندگی که کم پیش می آید پیشنهاد کمک کسی را رد کنم. البته به ندرت هم پیش می آید که خودم از کسی درخواست کمک کنم. چراش را نمی دانم. فکر کنم چون مامان و بابا از بچگی اینطور تربیتمان کردند و هرچه زور بزنیم نمی توانیم عوض شویم. حقیقت این است که پدر-مادرها زورشان خیلی زیاد است و شاید برای همین است که من هیچ وقت دلم نخواسته بچه داشته باشم. بماند. اما اغلب پیشنهادهای کمک را در هوا شکار می کنم. این که اینبار گفتم نع، یعنی همان دنده نابسامانی که ازش حرف می زنم. که به تبعش در هفته های اخیر به تمام کافه نشینی ها و بارنشینی ها و شام ها و تولدها و پارتی های دوستان غیروطنی هم گفته ام نع. نیاز دارم مدتی مرکز توجه خودم باشم فقط. 
دو. 
اینکه هر از گاهی دلم برایش تنگ می شود چه معنایی دارد؟ آیا یعنی من کسی را دوست دارم که در کشور همسایه زندگی می کند؟ آیا یعنی بار زندگی م درحال حاضر به سنگینی زیادی میل می کند و طبیعتن یک آدم زوردار تمام وقت می طلبد؟ آیا یعنی هر دو گزاره بالا درست هستند؟ آیا اینکه آدم یک زوردار تمام وقت در یک گوشه دور دور یا دور نزدیک دنیا داشته باشد بارش را سبک تر میکند؟ آیا این فاصله خودش یک بار سنگین نمیشود بیافتد روی کول جفت آدم ها؟ سوالاتی هستند که جواب هاشان هیچ باری از هیچ کجای آدم برنمی دارند متاسفانه. و چه بهتر که آدم تنهایی میز چوبی سالن را بکشد کنار و فرش قرمز خاک و خلی زیرش را جارو کند و بگذارد ته چمدان چهار خانه بزرگ. 
.


سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱

ساعت دوازده شب بود. زنگ در را زد. کلید ندارد. ناچار شدم از تختم بیایم پایین؛ از اتاقم بیایم بیرون؛ از سالن رد شوم و چشم هام را تنگ کنم که به تاریکی راهرو عادت کند و دکمه دربازکن را فشار دهم. به اتاقم برگشتم و خزیدم روی تخت و کتفم را گذاشتم روی بالش مچاله م. چند لحظه بعد صدایش آمد. دنبالم میگشت."کوکو، کوکو" کوکو یک اصطلاح رایج لوس فرانسوی ست برای صدا زدن ننرانه محبت آمیز.من هیچ وقت به کوکو کوکوهاش جواب نمیدهم. برای پیدا کردن یک نفر در یک طبقه آپارتمان نه چندان بزرگ نیازی به راهنمایی نیست. من وقتی می آیم خانه دنبال هیچ کس نمیگردم. اما بقیه به محض اینکه میرسند خانه دنبال من میگردند. اندرینا دنبالم میگردد که داستان صبح تا شب ش را برایم تعریف کند و داستان صبح تا شبم را جمله به جمله با سری سوال های دنباله دار ازم بپرسد. پسره  کوکوکنان دنبالم میگردد و سلام می کند و ساکت می ایستد. مثل دیشب. بی که نگاهش کنم با لحن کوکوی خودش گفتم سَلو- که یعنی سلام. دستش را تکیه داد به چارچوب در و همانجا ایستاد. چند لحظه گذشت. معمولن در چنین لحظه هایی من شروع می کنم به حرف زدن. این مدل سکوت ها اذیتم می کنند. احساس می کنم موضوع درس مشاهده علمی کتاب علوم راهنمایی ام. از بی حوصلگی و غمگینی و خوشحالی های دوزاری تا شلختگی مو و آرایشم مشهود می شود. کلن از درون و بیرون احساس برهنگی می کنم. این است که شروع می کنم به حرف زدن. معمولن خیلی بی حوصله ی شل. کتابم را گرفتم بالا گفتم تمامش کردم. گفت اوه. باز ساکت شد. گفتم اولین کتابم بود به زبان شما. لبخند زد و رفت. آمد چهارتا کتاب کمیک گذاشت روی تختم و پرسید دوست داری؟ با اینکه انسان کتاب-خوانی محسوب نمی شوم در زندگی اما هیچ چیز بیشتر از کتاب خوشحالم نمیکند. خموده ی کج لم داده ام را گذاشتم روی بالش و مثل قرقی پریدم کتابها را قاپیدم. درست همان طور که جوجه خروسم تکه سوسیسی را که در قابلمه کوچکش دور از چشم مامان زیر پلوها برایش قایم میکردم می قاپید. به نظرم همانقدر که من خروسم را می فهمیدم او هم مرا می فهمد. دنیاهامان همانقدر فصل مشترک دارند که دنیای من و جوجه خروسم داشت. همانقدر مبهم منتظر عکس العمل های من میماند که من ده ساله منتظر عکس العمل های خروسم. روز قبلش چهارتا فیلم برایم آورد گرفتم گذاشتم آنطرف گفتم مرسی. حالا چهارتا کتاب آورد از ذوق پرپر شدم. نمی شناسیم هم را. تلاشی هم برای شناختن هم نمی کنیم. نشست روی تخت. من کتاب ها را بغل کردم او مرا بغل کرد و نگاه جفتمان به چارچوب در اتاق خشک شد. نپرسید چرا سالن تاریک است. گفتم که حرف نمی زند. نمی رود هم. این است که من باید مدام چیزی بگویم. حرف مشترکی هم نداریم. حرف های کلیشه ی فرهنگی و سیاسی مان هم دیگر ته کشیده. گفتم آخرین لامپ سالن امروز سوخت. بلند شد رفت لامپ را باز کرد آورد و توضیحاتی داد که چون اینجاش سیاه شده یعنی این و اگر آنجاش سیاه شود یعنی آن و این حرف ها. راستش را بخواهید هیچ وقت نتوانستم به حرف دکترها در زمینه لامپ و پیچ و مهره جات اعتماد کنم. اما همین که کتاب های کمیک در بغلم بود و می دانستم جمله آخرش این است که فردا لامپ می خرم برایم کافی بود که به حرف هاش گوش کنم. صدای کلید اندرینا آمد که در قفل در چرخید. گفتم برو بیرون، چراغ اتاقم را خاموش کن، در را هم ببند لطفن. طبق یک قانون نانوشته من و پسره به هم کمک میکنیم که حتی الامکان دیگری از بمب باران حرف ها و سوال های اندرینا فرار کند. این یکی از معدود فصل مشترک های زندگی مان است. همانطور که می رفت گفت فردا شب برای شام می آیم دنبالت. تنها در خانه نمان. کتابها را نشانش دادم گفتم فردا شب کار دارم. لبخند زد و چراغ را خاموش کرد و در را بست. بالشم را صاف کردم. خموده ی کج لم داده ام را بغل کردم و زیر لحاف مچاله شدم. 
.

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۱

صبح های خالی پاورچین

کسانی که مرا بیشتر می شناسند در زندگی خوب می دانند که صبح ها مثل یک ساعت شماته دار، بسیار زود از خواب برمی خیزم. تهران که بودم زندگی رسمی م از همان صبح های بسیار زود آغاز می شد. اینجا اما یک قدم کافی ست روی پارکت های چوبی قدیمی خانه بردارم و قیژ قیژ، البته ناگفته نماند که تنها کسی که استعداد بیدار شدن با قیژ قیژ پارکت را در این خانه دارد خودم هستم. خواب باقی آدم ها سنگین تر است. اما همه شان توانایی بیدار شدن با سروصدای سیفون یا کتری برقی را دارند. این است که من صبح های زود بیدار شده، اما زندگی رسمی م آغاز نمی شود. جدیدن سعی می کنم به روی خودم نیاورم که بیدار شدم شاید باز خوابم ببرد. چند دقیقه ای را با آخرین پوزیشن خواب و با چشم های بسته و دهان نیمه باز میگذرانم اما می دانید،  آدم بیدار که باشد باید وول بیشتری بخورد. انگار تمام اعضا جوارحت خواب رفته و تو باید برای پیشگیری از ابتلا به زخم بستر از این پهلو به آن پهلو، از این دنده به آن دنده در حرکت باشی. چند دقیقه بعد از این تلاش عمومن نافرجام به صرافت می افتم ساعت را نگاه کنم. بعد با حرکت دست و پا به دنبال موبایلم در گوشه ای از تخت میگردم. پیش از آنکه برآمدگی کنار گوشی را فشار بدهم تا ساعت دیواری سیاه و سفید روی صفحه نسبتا بزرگش  ظاهر شود آرزو می کنم ساعت حوالی نه باشد، اما اغلب حوالی هفت است و این یعنی دو ساعت زندگی پاورچین. البته در چندماه اخیر که حمام در اتاق خودم بوده لااقل توانسته ام مسواک بزنم و صورتم را بشورم. اما پس از چندی به این نتیجه رسیدم که مسواک زدن و صورت شستن، بدون جیش کردن و چای خوردن کمک چندانی به آغاز روز رسمی نمی کند. چک کردن ایمیل ها و فیس بوک از روی موبایل اولین اقدامات زندگی پاورچین من به حساب می آیند. فیس بوکم همیشه پر از مسیج های تازه است. با اینکه دیوار و کامنت دونی صفحه ام باز است اما آدم ها ترجیح می دهند از مسیج استفاده کنند. آدم ها هی هرروز بیشتر به زندگی یواشکی رو می آورند. مسیج هایی از قبیل عکس پروفایلت چقدر خوب است، کی رفته بودی وین، سلام چطوری چکار میکنی، دلم برایت تنگ شده بوس بوس، و همه ی هر آنچه که اگر من بودم روی دیوار می نوشتم. من گاهی به مسیج ها جواب نمی دهم. گاهی هم ردیف در جواب همه یک دونقطه ستاره می زنم رد میشوم. کلن بوسیدن ساده ترین جواب راضی کننده به اکثر آدمهاست. باید اعتراف کنم که این فرهنگ بوسه های هرز را از پاریس گرفته ام. اینجا آدمها به طور متوسط روزی چهل پنجاه تا بوس می کنند. یا حتی بیشتر. یعنی در هر موقعیت ساده ای که در همه جای دنیا فقط باید دست داد، اینجا باید روبوسی هم کرد. اول ها به نظرم مسخره ترین کار ممکن می آمد. نه تنها در جواب مسیج های فیس بوک، حتی زیر هر ایمیل ساده. اصلن اینجا آدم ها در ارتباط های غیرمستقیم هم به جای سلام به هم بوس می رسانند. نمی دانم چرا از قدیم به ما یاد داده اند که سلام سلامتی می آورد. بوس سلامتی بیشتری می آورد. به شرطی که یکی از طرفین سرما نخورده باشد البته. اگر هم فصل مریضی باشد یا مثل حالا فصل توریست باران، که یعنی میکروب در فضا بسیار باشد، می توانید شب به شب یک کلداستاپ بیاندازید بالا و با خیال راحت به بوسیدن آدم ها ادامه دهید. استعمال کلداستاپ شبانه شاید حتی کمک کند که خواب صبح بهتری داشته، و از زندگی پاورچینتان کاسته شود. می بینید؟ به تعادل خوبی رسیده بودم در زندگی م. بعد از فیس بوک و ایمیل دستم را کش می آوردم و یک کتاب کارتون فرانسوی از روی زمین برمی داشتم و سعی می کردم با کمک عکس ها بفهمم جمله ها و کلمه ها چه معنی می دهند. و سرانجام چون کتابها سنگین اند و امانت اند و نباید له شوند، می نشستم توی تخت و به بالشم تکیه می دادم و کتاب می خواندم. و زمان هم خیلی کندِ لاکپشتی میگذشت و بالاخره زنگ نرمالوی موبایل اندرینا یعنی آغاز روز رسمی من بود. 
.

یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۱

یک ساعت وقت نوشتن دارم. نه بیشتر و نه کمتر. از پیش یک خانم پیر مهربان برمی گردم. خانم بازنشسته ای که چند روز است صبح تا ظهرش را صرف کمک به من کرده، تا کمی روحیه جنگنده و مصمم به من تزریق کند. من؟ از فرط صلح در زندگی م وا رفته ام. باید بروم در سازمان صلح بین الملل استخدام شوم. بس که استادم که در کوتاه ترین زمان ممکن و به عمیق ترین میزان ممکن با شرایط موجود و آدم های اطراف و آنچه برسرم آورده اند، دست صلح و هم دلی بفشارم. یک مدلی خودم را میچلانم که ظرف چند ساعت، روز، هفته یا ماه، همه نفرت و انرژی منفی حاصل از یک حادثه شوم درم به انرژی مثبت تحویل پیدا کرده، از دیدن آدم های باعث و بانی، یا با رفتن به مکانهای مربوطه، برای خودم لحظه های خوب بسازم. یک تابع خطی خنثی شده ام که هرچه در حلقش بریزی یک خروجی ثابت صلح و همدلی، گاهی همراه با مقادیری گریه می فرستد بیرون. حتی یک باری هم که در زندگی م در دانشگاه با یک پسر فرانسوی دعوا کردم و از ادبیات خیلی خشن و روشنی استفاده کرده و تا عمر داشتم به همه اطرافیانم گفتم این آدم فلان است، و تا پریروز فکر می کردم خیلی هم در این دعوا موفق بودم چون در اصل من برنده شدم و او باخت و هیچ دست دوستی هم نفشردیم، گندش اخیرن در آمده که طرف هرجا می نشیند از من تعریف می کند! تعریف خوب ها. که خیلی دختر آرام و مهربانی ست! البته به خاطر اختلافات فرهنگی ما مشکلاتی با هم داشتیم، اما او خیلی دختر آرام و مهربانی ست. 
می دانید، گندش را درآورده ام دیگر. ادامه بقا در دنیای وحشی رقابتی تجارت بین الملل برای نرمالویی چون من حقیقتن سخت است. به هرکس میگویم سلام و لبخند می زنم و رزومه ام را می دهم دستش میگوید اوه! تو با این رزومه نباید این شکلی باشی. تو حقیقتن این کارها را کرده ای؟؟ من میگویم اوهوووووم. با یک لبخند پهن وسط صورتم و آنها میگویند پس باید خیلی جنگجوانه تر باشی و اعتماد به نفست کجاست؟ 
سوالی که این روزها زیاد از خودم میپرسم. اعتماد به نفسم کجاست؟ حقیقت این نیست که اعتماد به نفس نداشته باشم. یا ندانم قبلتر در زندگی م چه کردم. تک تک بندهای رزومه ام بخشی از من است. هیچ کس بهتر از خودم نمی داند چقدر سخت و چالشی و کوفت و پیچیده بوده اند همه کارهام. واقعن هم همین طور بوده ها. می توانید بروید از رئیس های قبلیم (که فکر کنم یکی شان اینجا را میخواند) بپرسید که من چه نیروی قابلی بودم و چقدر سخت بود جایگزین برای من پیدا کردن. مشکل اینجاست که لزومی نمی بینم که رویشان تاکید کنم. می دانم که باید، اما آنجا روی آن صندلی که نشسته ام از خودم میپرسم که چی؟ مثل دیشب . که پرچم سفیدم را در مقابل یک مناظره با موضوع "توانایی و موفقیت مردها در دنیا همیشه بیشتر از زن ها بوده است" هوا کردم و بالای همه دلایل و شواهد و قرائن مخالف با این موضوع یک "که چی" بزرگ می درخشید که نمی گذاشت آنها نمود کنند.
که نمیگذارد نمود کنم.
.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

آن دم که پیر و خسته دل و ناتوان شدم..

یک ماه اخیر کلن سخت بود. هر گوشه زندگی م را که نگاه میکردی داشت قلقلک می آمد. هر روز که میگذشت انگار کسی می آمد و بی توجه یک چیزی میگذاشت روی دلم و رد میشد. دیشب خواب دیدم باردارم. یک شکم گنده به وضوح جلویم اینطرف آنطرف میرفت. پیرهن طوسی راه راهم تنم بود و فکر می کردم شکمم خیلی بزرگ شده دیگر. یک نفر گفت حالا هنوز دوماه مانده. و من فکر کردم وای یعنی از این هم که هست قرار است بزرگتر شود. خوشحال نبودم توی خواب. به بچه فکر نمی کردم. به آن شکمی که باید با خودم این طرف آن طرف می کشیدم فکر می کردم. به اینکه تا دو ماه دیگر بابای بچه هنوز برنگشته و بعد از شکم باید خود بچه را اینطرف آنطرف بکشم. بابای بچه سفر بود. همسرم هم نبود. کلن شکم و بچه و کل ماجرا از هرچیز دوست داشتنی که بوی عشق بدهد خالی بود. من خسته بودم. مثل حالا. توی خواب فکر می کردم هیچ وقت شکمم به جای اولش باز نمی گردد. دیروز داشتم به آنا میگفتم که مطمئنم دیگر حالم خوب نمی شود. خیلی از آستانه ی تحملم آن طرف تر پرت شدم. از پریروز انگار یک فنری یک جاییم در رفته باشد. اشک هام بند نمی آید. حرف نمی توانم بزنم. از توی این بغل قل می خورم توی آن بغل. تب دارم. هی هرروزهمخانه ام یک قرص تازه می آورد می دهد دستم با یک لیوان آب. هر شب خودم را می برم کنار سن می نشینم قاطی سیل توریست های خوشحال و به ایفل نورانی نگاه می کنم و زار میزنم. انگار آخرین نخ های کم زوری که هنوز مرا به آدم های اطراف وصل می کرد پریروز با آن زنگ تلفن، پاره شد. 
.