سهشنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۰
یکم نوامبر
چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۴۰۰
حلقه خاموش
همیشه هر وقت کاری کردم که خودم به آن بالیدم، آرزو کردم که تو هم مرا ببینی. آرزو کردم که به من افتخار کنی. که همانقدر که در آن لحظه برای خودم جذابم برای تو هم باشم. یا حتی برای تو جذاب تر باشم. همزمان شکی هم در دلم هست که اگر مرا ببینی و با خودت فکر کنی چه بیهوده چه؟ اگر اصلن هیچ فکری نکنی، یا مرا حتی نبینی چه؟ مرا که همه عمر خواستم به چشم تو بیایم. بعد دیگر نمیدانم دلم چه میخواهد. ای کاش لااقل میدانستم که تو از چه جور زنی خوشت می آید. کاش میدانستم چه کسی به چشمت می آید. اما اصلن یادم نمی آید آخرین باری که چشم در چشم هم حرف زدیم چه گفتی. یادم نمی آید آخرین بار که کاری کردی و به خودت بالیدی، که من به تو بالیدم کی بود. حتی آخرین بار که کاری کرده باشی و به چشمم آمده باشد. اصلن یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمت، ای که همه عمر خیال میکردم روی چشمهایم جا داری.
.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۰
به طاقتی که ندارم
تحمل همه چیز برایم خیلی سخت شده است. خیلی زور میزنم که افسار خودم و زندگیم را در دستم بگیرم اما این پاندمی زورش به وضوح از من بیشتر است؛ از من و از همه کسانی که میشناسم. نمی توانم هم درست از آن بنویسم، بسکه نمیدانم کجاییم و به کجا داریم میرویم. فقط میدانم که تحملم دارد تمام میشود. وقت و بی وقت اشکهایم سرازیر میشود. هر کاری که برای جلوگیری از افسردگی بلد بودم انجام دادم، اما انگار در نهایت زورم به آن نرسید. تنها باری در زندگی است که صددرصد توانم را بکار بردم اما نشد که از این مهلکه بیرون بیایم. حالا اصلن نمیدانم باید در مطب کدام دکتر را بزنم، دکتر زنان، روانشناس، روانپزشک. مشکل اینجاست که دیگر جان ندارم. دلم میخواهد شماره اورژانس را بگیرم و با آمبولانس به دنبالم بیاییند و مرا ببرند یک جایی بستری کنند. هیچ وقت این اندازه به فروپاشی نزدیک نبوده ام. میترسم. برای خودم نه، برای دخترم میترسم.
پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۹
نفسهای سنگین
سالهای سال از خودم میپرسیدم که پدر و مادرهایمان چطور در دوران جنگ زندگی میکردند. بارها سعی کردم زندگیشان را تصور کنم. تصور کنم که یک گوشه مملکت جنگ است، بعضا برادر یا شوهرت در جبهه است، هر از گاهی از آسمان موشک میبارد، بعد تو هر صبح لباس میپوشی و میروی سر کار. عصر به خانه می آیی و غذا میپزی و تلویزیون میبینی و به مادرت تلفن میزنی. برای شوهرت که در جبهه است با اشک و دلتنگی و دلنگرانی نامه مینویسی، اما وقتی به مرخصی می آید حتی تصمیم میگیرید بچه دار بشوید، در حالیکه او زیر آتش و گلوله است. اینها را به هیچ وجه نمیفهمیدم. سالهای سال تصور زندگی جاری در آن هشت سال جنگ برایم غیرممکن بود. هر چقدر زور میزدم جنگ با زندگی جور در نمی آمد.
در سالی که گذشت بالاخره فهمیدم که چطور زندگی با جنگ و قحطی جمع میشود. با اینکه درست نمیدانم الان گرفتار کدام یک هستیم. چیزی که دامنمان را گرفته قحطی است یا مرگ یا جنگ؟ نمیدانم این مرض مسری را چطور میشود توصیف کرد که حق مطلب ادا شود. اما در همین سال ما هم بچه دار شدیم، هم کار کردیم، هم کتاب خواندیم و فیلم دیدیم، هم نقاشی کردیم و نوشتیم و به خودمان پرداختیم، هم سر خودمان را با پختن نان گرم کردیم در روزهایی که به معنای واقعی کلمه هیچ سرگرمی و دلخوشی دیگری نبود. در عین حال اسیر و زندانی خانه شدیم. بیمارستانهایمان پر شد، عزیزانمان را در خانه، در راهروهای بیمارستان، در خیابان و حتی در بخشهای مراقبتهای ویژه از دست دادیم. ناباورانه به دکترها و پرستارهایی که نمیتوانستند اشک و استیصالشان را وقت مصاحبه پنهان کنند زل زدیم. گورستانهایمان دیگر جایی برای مرده ها نداشت. از خانواده هایمان، از دوستان عزیزمان دور ماندیم. آغوش و بوسه که هیچ، از نگاه کردن در چشمهای یکدیگر محروم شدیم. مهمانی و کنسرت تبدیل شدند به آرزوهای محال. اتاقهای خواب و پذیرایی تبدیل شدند به دفاتر کار از خانه. آدمهای آشنا و غریبه تبدیل شدند به واحدهای ناقل ویروس. از یکدیگر فرار میکنیم، از یکدیگر میترسیم. عمر آینده از بینهایت به دو هفته تقلیل پیدا کرد و از همه اینها بدتر اینکه معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه دارد.
حالا میفهمم که زندگی در جنگ چطور است. زندگی با قلب سنگین. با قلبی که هرچند پر از درد است، هنوز جایی برای شادیهای کوچک روزمره در آن پیدا میشود، چرا که دردش از جنس دردهای روزمره، کوچک و گذرا نیست. دردش بزرگ و ماندگار است. دردی است که با عمق بیشتری در جانمان رخنه کرده. دردی که مطمئنن با تمام شدن پاندمی به این راحتیها پاک نمیشود. یک سال است که با هر نفس سنگینیش را احساس میکنم. که به همه ریسمانهایی که میشناسم چنگ میزنم که روزمره هایم را پر از شادی و زندگی کنم تا شاید از سنگینی نفسهایم کم بشود. تلاش می کنم که طاقت بیاورم و این دوران هم مثل همه جنگهای دیگر تاریخ بگذرد. نمیدانم کی دنیا دوباره با آدمیزاد پیمان صلح میبندد، اما به امید آن روز زندگی میکنم چون هیچ کاری جز زندگی کردن بلد نیستم.
سهشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۹
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
شش ماه از به دنیا آمدن دخترم میگذرد. تجربه من در همین مدت کوتاه این بوده است که بچه زندگی آدم را به حرکت می اندازد. احساس میکنم پیش از این کشتی ای بودم که در کنار یک ساحل لنگر انداخته است. از وقتی بچه دار شدم انگار باد در بادبانها افتاده است و لنگر را جمع کرده ام و دارم حرکت میکنم. به جاهایی میروم که قبلتر اصلن معلوم نبود و حتی نمیدانستم وجود دارند. از جایی که بودم، از آن سکون و سکوت ذره ذره دور میشوم. انگار خون تازه در رگهایم جریان گرفته است. هر روز با موضوعاتی از دنیایی تازه روبرو میشوم. موضوعاتی که هیچ چیز از آنها نمیدانم. ذره ذره به خودم فرصت میدهم تا با آنها آشنا بشوم. درست مثل زمانی که پانزده، شانزده سال داشتم و با خیلی از موضوعاتی که امروز سوارشان هستم برای اولین بار آشنا میشدم. بچه داشتن انگار مرا پرتاب کرد به دنیایی که در آن یک بار دیگر پانزده شانزده ساله ام. دنیایی که در آن هر روز نو میشوم. و این نو شدن برایم یک عادت شده است. حرکتی که در کشتی سی و پنج سال زندگیم افتاده باعث شده است مرزهای خودم را عقب برانم. دنیایم گسترده تر شده است. با اینکه نزدیک به یک سال است که یک شب را تا صبح نتوانستم کامل بخوابم، با اینکه دست تنها بودیم و هنوز هم هستیم، با اینکه بدنم هنوز به حالت قبل از حاملگی برنگشته است، اما حتی یک لحظه هم دلم برای زندگی قبل از دخترم تنگ نمیشود. نه فقط به خاطر وجود خودش که از عشق سیرابمان میکند، بلکه به خاطر تکاپویی که در زندگیمان آورده است.
.
سهشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹
Nanowrimo 2020
درست یک ماه پیش یک دوست عزیز و قدیمی که حالا در امریکا زندگی میکند و هفت، هشت سالی است که یکدیگر را ندیدیم برایم نوشت که آیا در مورد چالش رمان نویسی ماه نوامبر چیزی شنیده ام؟ نشنیده بودم. چالش رمان نویسی ماه نوامبر از این قرار است که باید در این ماه یک رمان پنجاه هزار کلمه ای، یا پنجاه هزار کلمه اول یک رمان را بنویسیم. این چالش اولین بار سالهای بسیار دور در امریکا شروع شده است اما حالا دیگر شهرت جهانی دارد و آدمها از همه جای دنیا در آن شرکت میکنند. در ادامه نوشته بود که آیا دوست دارم که امسال همراه با او در این چالش شرکت کنم؟ دوستم در رشته ادبیات درس خوانده و نوشتن، یک جور حرفه اش محسوب میشود. یعنی در ذهن من او همیشه نویسنده بوده است. از خودم پرسیدم که چرا از من خواسته که در این چالش همراهش شرکت کنم؟ منکه اصلن اصول داستان نویسی را بلد نیستم و به جز یکی دو داستان کوتاه داستان دیگری ننوشته ام. راستش هرچند که دلم خیلی میخواست که به هر بهانه ای که شده یک دوره روزانه نویسی با حجم بالا را تجربه کنم، اما به خودم آنقدر اعتماد نداشتم که همراه با کسی که از نظرم نویسنده بود در چنین چالشی شرکت کنم. خیلی مواظب و مراقب برایش نوشتم که فلانی جان، من به جز وبلاگم تجربه دندانگیری در نوشتن ندارم و همان وبلاگ را هم در سالهای اخیر خیلی به ندرت به روز میکنم و خلاصه جسم ناقصی دارم. اگر همینطوری قبول است، که من هستم. برایم نوشت البته که قبول است و اصلن مجبور هم نیستم داستان بنویسم. میتوانم هر چیزی که دوست دارم بنویسم. و از آنجایی که من بجز نوشتن از خودم و احساساتم چیز دیگری بلد نیستم بنویسم، شروع کردم به روایت داستان مهاجرتهای خودم. روزی که چالش را شروع کردم با خودم گفتم من با بچه سه ماهه و ماه ها بی خوابی و خستگی، محال است بتوانم روزانه این همه زمان به نوشتن اختصاص دهم. میدانستم که نمیتوانم، اما میدانستم هم که در این چالشها در نهایت توانستن و نتوانستن مهم نیست. مهم این بود که همه تلاشم را بکنم که بتوانم به پنجاه هزار کلمه برسم. حتی اگر برایم روشن بود نمیشود، اما طوری تلاش کنم که انگار نمیدانم که نمیشود. هدف این بود که روی چیزی به جز کیفیت نوشته تمرکز کنم. همین کمک میکرد که ترمزهای ذهنیم را بشکنم و ترسهای کمالگرایانه مسخره را قورت بدهم و برای اولین بار در جریان نوشتن بیافتم. اینطور نوشتن انگار آدم را به ناخوداگاهش وصل میکند. آدم را میاندازد در یک جریانی که در کلمات امروزش گیر نمیکند. مینویسد و رد میشود و پیش میرود. برای من این مدل نوشتن خیلی آموزنده بود. هم این مدل نوشتن، هم از تجربه نوشتن با دوستم حرف زدن. جالب اینجاست که برخلاف تصور اولیه من و دوستم هر دو چالش را با موفقیت تمام کردیم. پنجاه هزار کلمه برای من با اختلاف طولانیترین چیزی است که تا به حال نوشته ام.
و اما نگویم که صد صفحه نوشتن از خودم و زندگیم، آن هم در یک مدت کوتاه یک ماهه، وجودم را چطور شخم زد. از زندگی امروزم کنده شده و تبدیل به راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم هستم. همینقدر هیجان انگیز. هیجان انگیزتر این است که این داستان هنوز تمام نشده است. چرا که زندگی من هنوز ادامه دارد و از اینجا به بعد را میتوانم آن طوری زندگی کنم که دوست دارم شخصیت داستانم زندگی کند. اصلا میتوانم از اینجا به بعد را اول بنویسم بعد زندگی کنم. تا امروز هر چه مینوشتم روایت گذشته بود، اما از حالا به بعد میتوانم خالق داستان آینده ام باشم. میتوانم فرداها را با همان دست باز و ذهن خلاقی که یک نویسنده برای شخصیتهایش دارد زندگی کنم.
یکی از بهترین تجربه هایی که در سال کرونا داشتم بی شک همین بود که در پنجاه هزار کلمه، راوی داستان خودم بودم.
.
پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۹
سهشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۹
تنها شد از غم
پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۹
کوچکترین موجود دوست داشتنی دنیا
سهشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۹
از روزهای آرامش و انتظار
یک سال پیش در چنین روزی برای شروع کار جدیدم آماده میشدم. تجربه تازهای که آنقدر از کارهای قبلیام دور بود که گاهی هیجان جایش را به ترس و شک میداد. امروز اما خیلی خوشحالم از جایی که در زندگی ایستادهام. از مسیر پرهیجان شغلهایی که تجربه کردهام و از آدم عزیزی که دارد به زندگیمان اضافه میشود.
.