سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۰

یکم نوامبر

پیراهن آستین بلند کشی را از سر می پوشم و دامنش را روی جوراب شلواری پشمی پایین می آورم. موهایم را با دقت پشت سرم جمع میکنم و برخلاف هرروز چشمهایم را کمی آرایش میکنم. پالتوی سیاه بلندم را روی پیراهن میپوشم، کلید و سوییچ و ماسکم را برمیدارم و با عجله از پله ها پایین میروم. نیم ساعت دیگر با خانم احمدی قرار مشاوره دارم، اما نه در دفتر مشاوره و نه در کمپ پناهندگان. قرارمان در یک کافه کوچک کنار دادگستری برلین است. به او قول داده ام که بعنوان همراه و برای پشتیبانی روحی در جلسه ای که در دادگستری دارد همراهش باشم. بعنوان مشاور شغلی این کار جزو وظایف کاریم نیست. اما من تصمیم گرفتم که او را همراهی کنم. خوبی کار مشاوره در آلمان این است که در نهایت خود آدم تصمیم گیرنده است. یعنی من به عنوان مشاور تشخیص دادم که حضور و حمایت من در این جلسه به جذب بهتر این خانم در بازار کار کمک میکند. وسط روز است و خیابانها خلوتند. با این حال ماشینها همه با سرعت کم وسط خیابانهای خالی به آرامی حرکت میکنند و رانندگان با حرص به تابلوهای حداکثر سرعت مجاز که یکی بعد از دیگری با عدد سی به خیابان خالی و هوای گرفته پاییز دهن کجی میکنند نگاه میکنند. بالاخره ده دقیقه بعد از قرارمان به محل میرسم، ماشین را پارک میکنم و به طرف کافه حرکت میکنم. 
پنج تماس ناموفق و دو پیم صوتی از خانم احمدی روی تلفنم دارم. جلوی در کافه میایستم. خانم احمدی از ایستگاه قطار به سمت من می آید. چهره اش گرفته است و قدمهایش سنگین. انگار به هرپایش یک وزنه ده کیلویی آویزان باشد. همسرش هم با فاصله چند قدم پشت سرش می آید. پشت میز کافه مینشینیم. کف دستهایم را به لیوان گرم کاپوچینو میچسبانم، به خانم احمدی لبخند میزنم و حالش را میپرسم. با صدایی که از شدت استرس خروسک شده میگوید امروز صبح خبردار شدم که پدرم را به بیمارستان بردند، حالش خوب نیست. از صبح کلی گریه کردم. گفتم ای بابا، حالا نمیشد به شما خبر ندهند. گفت نمیخواستند خبر بدهند. خودم فهمیدم. با وجود اینکه حواسم به ساعت بود و میدانستم زیاد فرصت نداریم گذاشتم چند دقیقه ای در مورد پدرش حرف بزند. به تجربه آموخته ام که اگر ذهن مراجعه کنندگان درگیر موضوعی باشد که نتوانند از آن حرف بزنند مشاوره هیچ فایده ای ندارد. باید راهی برای ورود به ذهنشان پیدا کرد تا بتوان موثر بود. و چه راهی بهتر از گوش دادن و همدردی؟ 
بالاخره هیجاناتش فروکش کرد و شروع به تمرین مصاحبه اش کرد: من پری احمدی هستم. پنجاه و یک ساله ام و دو دختر بزرگ دارم. سال دوهزار و هفده به آلمان آمدم. سال دوهزار و هجده، دوهزار و نود، و دوهزار و بیست دوره آشپزخانه، پرستاری و مراقبت رفتن هستم. همیشه از جمله دوم غلطهای فراوان گرامری آدمها شروع میشود. فقط جمله اول کامل و صحیح و بی نقص است. نیم ساعت آلمانی دست و پا شکسته اش را اصلاح میکنم و بالاخره زمان رفتن به دادگستری میرسد. جواب پناهندگی خانم احمدی مثل بسیاری افراد دیگر بعد از برگزاری دو دادگاه منفی شده است. امروز با مشاور دادگستری جلسه ای دارد تا مدارکش را برای بررسی در کمیسیون شرایط سخت تحویل بدهد. برای خانم احمدی امروز روز خیلی مهمی است چون این راه، احتمالن آخرین راه باقیمانده برای اوست تا شانسش را در گرفتن اقامت امتحان کند. از همسرش خداحافظی میکنیم و وارد ساختمان دادگستری میشویم. خانم احمدی یک بطری کوچک آب از کیفش بیرون می آورد و میگوید این را دوستم از ایران فرستاده تا قبل از ورود به دادگاه روی زمین بریزم. در این سه سالی که کهر مشاوره میکنم با اعتقادات عجیب و غریب زیادی مواجه شده ام. دیگر از هیچ کاری متعجب نمیشوم، چه ریختن آب جلوی در باشد چه مراجعه به فالگیر قبل از گرفتن وام. ورودی درست را پیدا کردم و همانطور که در را برای خانم احمدی باز نگه داشته بودم، به اوکه با عجله آب بطری را در محوطه خالی میکرد نگاه کردم. پرسیدم حالا توی بطری چه هست؟ گفت به این آب دعا خوانده که اقامتم درست شود. از پله ها بالا رفتیم. طبقه اول در سمت راست. در بسته بود. پشت در الگوهایی برای زنگ زدن معرفی شده بود. اگر با اتاق شماره هفت کار دارید، دو بار پشت هم زنگ بزنید. اگر با اتاق شماره هشت کار دارید، سه بار و اتاق شماره نه، دو زنگ کوتاه و یک زنگ بلند. با اتاق شماره هفت کار داشتیم و دو بار پشت هم زنگ در را زدیم. اما کسی باز نکرد. پنچ دقیقه به قرار مانده بود و خانم احمدی مدام ناآرامتر میشد.  این بار با الگوی اتاق شماره نه زنگ زدم. یک نفر در را باز کرد. گفتم که برای کمیسیون شرایط سخت وقت داریم. ما را به سالن انتظار راهنمایی کرد و گفت که باید منتظر همکارشان بمانیم. بعد از بیست دقیقه یک خانم میانسال وارد ساختمان شد و به خاطر تاخیرش از ما عذرخواهی کرد. کلید انداخت و در اتاق شماره هفت را باز کرد. اتاقی نه چندان بزرگ که کف آن را موکت طوسی رنگی پوشانده بود. دور تا دور اتاق یک دستگاه کپی و یک میز تحریر و چند قفسه چیده شده بودند. روی قفسه ها دو سه گلدان گل بود و روی میزتحریر چند قاب عکس. روی دیوارها پوسترهایی زده شده بود که میشد روی آنها شعارهای برابری و حقوق بشر را دید. وسط اتاق یک میز چوبی ساده نسبتا بزرگ قرار داشت با دو صندلی در طرفی که به در نزدیکتر بود و ما به آنها هدایت شدیم. روبروی ما و پشت یک حفاظ شیشه ای که بخاطر جلوگیری از پخش بیماری کرونا وسط میز نصب شده بود، یک صندلی قرار داشت که احتمالن جای خانم مشاور بود که حالا پشت میزتحریرش در گوشه اتاق نشسته بود و داشت ایمیل وکیل خانم احمدی را میخواند. 
خانم احمدی که حسابی دست و پایش را گم کرده بود مدام سرش را به گوش من نزدیک میکرد و چیزی به فارسی نجوا میکرد که از پشت ماسک به زحمت شنیده میشد. به او گفتم آرام باشد و به آلمانی حرف بزند. بالاخره بعد از چند دقیقه خانم مشاور روبروی ما نشست و جلسه شروع شد. سوالات کوتاهی می پرسید، مثل سال ورود به آلمان، وضعیت اقامت، وضعیت تاهل و سوالاتی از این دست. خانم احمدی پوشه های بیشماری از ساکش بیرون میکشید و برگه های زیادی را از آنها در می آورد و روی میز میچید. دو ساعت تمام داشتیم تلاش میکردیم که نشان بدهیم که خانم احمدی زندگی محکمه پسندی دارد. که  فعال و با انگیزه  است و هیچ وقت بدون عدله محکم کاری را نیمه رها نکرده است. من میفهمیدم که خانم مشاور تصمیم گیرنده نیست و صرفا کسی است که قرار است کیس خانم احمدی را در کمیسیون مطرح کند و دوازده نفر در آن کمیسیون هستند که بعد از توضیحات این خانم راجع به وضعیت اقامت خانم احمدی تصمیم خواهند گرفت. میدانستم که قصد کمک به خانم احمدی و امثال او را دارد که چنین شغلی انتخاب کرده است. اما نمیدانم چرا اینکه روبروی ما نشسته بود و با سوالات کوتاه و متوالی زیر و زبر زندگی خانم احمدی را بیرون میکشید و سعی میکرد تصویری از زندگی او ترسیم کند، آزارم میداد. اینکه صدای خانم احمدی از شدت استرس از گلویش بیرون نمی آمد، اینکه در یک روز ملال آور پاییزی زیر نور مهتابی یک اتاق ساده کارمندی، زنی پنجاه و یک ساله دست و پا میزد که ثابت کند موجود به درد بخوری است، غم انگیز بود. بالاخره خانم مشاور بعد از آنکه حدود سی برگه از دوره های آموزشی و قراردادهای کاری و برگه های پزشکی خانم احمدی را ضمیمه پرونده اش کرد و لیستی بلند بالا از کسری مدارک کف دستمان گذاشت، رو به خانم احمدی کرد و درحالیکه از حالت چشمهایش میشد حدس زد که پشت ماسک لبخند زده از او  پرسید از من میترسی؟ خانم احمدی گفت نه. من اضافه کردم که ولی خیلی استرس دارد و اصلن صدایش از شدت استرس تغییر کرده. خانم احمدی گفت امروز صبح خبردار شدم که حال پدرم در ایران بد شده. خانم مشاور جا خورد و اظهار ناراحتی و همدردی کرد و سعی کرد یکی دو دقیقه آخر را به گپ و گفت معمول بین چند انسان برابر بگذراند.  
از ساختمان که بیرون آمدیم هوا رو به غروب بود و باران ریزی می بارید. شوهر خانم احمدی جلوی در منتظرش ایستاده بود. در مورد لیست کسری مدارک برایشان توضیحاتی دادم، از هم خداحافظی کردیم و به سمت ماشین حرکت کردم. چند قدم بیشتر از آنها دور نشده بودم که شوهر خانم احمدی به دنبالم آمد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت که پدر خانمم فوت کرد، اما هنوز به او نگفته ام. نمیدانستم چرا باید این خبر را به من بدهد، اما چیزی در دلم فرو ریخت. گفتم خیلی متاسفم، تسلیت میگم. قبل از آنکه به سمت ماشین بروم به خانم احمدی نگاه کردم که بی خبر از مرگ پدر، از ساختمان دادگستری دور میشد. چهره اش مضطرب و قدمهایش سنگین بود. انگار از هر پایش وزنه ای ده کیلویی آویزان باشد. 
.

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۴۰۰

حلقه خاموش

همیشه هر وقت کاری کردم که خودم به آن بالیدم، آرزو کردم که تو هم مرا ببینی. آرزو کردم که به من افتخار کنی. که همانقدر که در آن لحظه برای خودم جذابم برای تو هم باشم. یا حتی برای تو جذاب تر باشم. همزمان شکی هم در دلم هست که اگر مرا ببینی و با خودت فکر کنی چه بیهوده چه؟ اگر اصلن هیچ فکری نکنی، یا مرا حتی نبینی چه؟ مرا که همه عمر خواستم به چشم تو بیایم. بعد دیگر نمیدانم دلم چه میخواهد. ای کاش لااقل میدانستم که تو از چه جور زنی خوشت می آید. کاش میدانستم چه کسی به چشمت می آید. اما اصلن یادم نمی آید آخرین باری که چشم در چشم هم حرف زدیم چه گفتی. یادم نمی آید آخرین بار که  کاری کردی و به خودت بالیدی، که من به تو بالیدم کی بود. حتی آخرین بار که کاری کرده باشی و به چشمم آمده باشد. اصلن یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمت، ای که همه عمر خیال میکردم روی چشمهایم جا داری. 

.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۴۰۰

به طاقتی که ندارم

تحمل همه چیز برایم خیلی سخت شده است. خیلی زور میزنم که افسار خودم و زندگیم را در دستم بگیرم اما این پاندمی زورش به وضوح از من بیشتر است؛ از من و از همه کسانی که میشناسم. نمی توانم هم درست از آن بنویسم، بسکه نمیدانم کجاییم و به کجا داریم میرویم. فقط میدانم که تحملم دارد تمام میشود. وقت و بی وقت اشکهایم سرازیر میشود. هر کاری که برای جلوگیری از افسردگی بلد بودم انجام دادم، اما انگار در نهایت زورم به آن نرسید. تنها باری در زندگی است که صددرصد توانم را بکار بردم اما نشد که از این مهلکه بیرون بیایم. حالا اصلن نمیدانم باید در مطب کدام دکتر را بزنم، دکتر زنان، روانشناس، روانپزشک. مشکل اینجاست که دیگر جان ندارم. دلم میخواهد شماره اورژانس را بگیرم و با آمبولانس به دنبالم بیاییند و مرا ببرند یک جایی بستری کنند. هیچ وقت این اندازه به فروپاشی نزدیک نبوده ام. میترسم. برای خودم نه، برای دخترم میترسم.

پنجشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۹

نفسهای سنگین

 سالهای سال از خودم میپرسیدم که پدر و مادرهایمان چطور در دوران جنگ زندگی میکردند. بارها سعی کردم زندگیشان را تصور کنم. تصور کنم که یک گوشه مملکت جنگ است، بعضا برادر یا شوهرت در جبهه است، هر از گاهی از آسمان موشک میبارد، بعد تو هر صبح لباس میپوشی و میروی سر کار. عصر به خانه می آیی و غذا میپزی و تلویزیون میبینی و به مادرت تلفن میزنی. برای شوهرت که در جبهه است با اشک و دلتنگی و دلنگرانی نامه مینویسی، اما وقتی به مرخصی می آید حتی تصمیم میگیرید بچه دار بشوید، در حالیکه او زیر آتش و گلوله است. اینها را به هیچ وجه نمیفهمیدم. سالهای سال تصور زندگی جاری در آن هشت سال جنگ برایم غیرممکن بود. هر چقدر زور میزدم جنگ با زندگی جور در نمی آمد. 

در سالی که گذشت بالاخره فهمیدم که چطور زندگی با جنگ و قحطی جمع میشود. با اینکه درست نمیدانم الان گرفتار کدام یک هستیم. چیزی که دامنمان را گرفته قحطی است یا مرگ یا جنگ؟ نمیدانم این مرض مسری را چطور میشود توصیف کرد که حق مطلب ادا شود. اما در همین سال ما هم بچه دار شدیم، هم کار کردیم، هم کتاب خواندیم و فیلم دیدیم، هم نقاشی کردیم و نوشتیم و به خودمان پرداختیم، هم سر خودمان را با پختن نان گرم کردیم در روزهایی که به معنای واقعی کلمه هیچ سرگرمی و دلخوشی دیگری نبود. در عین حال اسیر و زندانی خانه شدیم. بیمارستانهایمان پر شد، عزیزانمان را در خانه، در راهروهای بیمارستان، در خیابان و حتی در بخشهای مراقبتهای ویژه از دست دادیم. ناباورانه به دکترها و پرستارهایی که نمیتوانستند اشک و استیصالشان را وقت مصاحبه پنهان کنند زل زدیم. گورستانهایمان دیگر جایی برای مرده ها نداشت. از خانواده هایمان، از دوستان عزیزمان دور ماندیم.  آغوش و بوسه که هیچ، از نگاه کردن در چشمهای یکدیگر محروم شدیم. مهمانی و کنسرت تبدیل شدند به آرزوهای محال. اتاقهای خواب و پذیرایی تبدیل شدند به دفاتر کار از خانه. آدمهای آشنا و غریبه تبدیل شدند به واحدهای ناقل ویروس. از یکدیگر فرار میکنیم، از یکدیگر میترسیم. عمر آینده از بینهایت به دو هفته تقلیل پیدا کرد و از همه اینها بدتر اینکه معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه دارد. 

حالا میفهمم که زندگی در جنگ چطور است. زندگی با قلب سنگین. با قلبی که هرچند پر از درد است، هنوز جایی برای شادیهای کوچک روزمره در آن پیدا میشود، چرا که دردش از جنس دردهای روزمره، کوچک و گذرا نیست. دردش بزرگ و ماندگار است. دردی است که با عمق بیشتری در جانمان رخنه کرده. دردی که مطمئنن با تمام شدن پاندمی به این راحتیها پاک نمیشود. یک سال  است که با هر نفس سنگینیش را احساس میکنم. که به همه ریسمانهایی که میشناسم چنگ میزنم که روزمره هایم را پر از شادی و زندگی کنم تا شاید از سنگینی نفسهایم کم بشود. تلاش می کنم که طاقت بیاورم و این دوران هم مثل همه جنگهای دیگر تاریخ بگذرد. نمیدانم کی دنیا دوباره با آدمیزاد پیمان صلح میبندد، اما به امید آن روز زندگی میکنم چون هیچ کاری جز زندگی کردن بلد نیستم.  

سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۹

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

 شش ماه از به دنیا آمدن دخترم میگذرد. تجربه من در همین مدت کوتاه این بوده است که بچه زندگی آدم را به حرکت می اندازد. احساس میکنم پیش از این کشتی ای بودم که در کنار یک ساحل لنگر انداخته است. از وقتی بچه دار شدم انگار باد در بادبانها افتاده است و لنگر را جمع کرده ام و دارم حرکت میکنم. به جاهایی میروم که قبلتر اصلن معلوم نبود و حتی نمیدانستم وجود دارند. از جایی که بودم، از آن سکون و سکوت ذره ذره دور میشوم. انگار خون تازه در رگهایم جریان گرفته است. هر روز با موضوعاتی از دنیایی تازه روبرو میشوم. موضوعاتی که هیچ چیز از آنها نمیدانم. ذره ذره به خودم فرصت میدهم تا با آنها آشنا بشوم. درست مثل زمانی که پانزده، شانزده سال داشتم و با خیلی از موضوعاتی که امروز سوارشان هستم برای اولین بار آشنا میشدم. بچه داشتن انگار مرا پرتاب کرد به دنیایی که در آن یک بار دیگر پانزده شانزده ساله ام. دنیایی که در آن هر روز نو میشوم. و این نو شدن برایم یک عادت شده است. حرکتی که در کشتی سی و پنج سال زندگیم افتاده باعث شده است مرزهای خودم را عقب برانم. دنیایم گسترده تر شده است. با اینکه نزدیک به یک سال است که یک شب را تا صبح نتوانستم کامل بخوابم، با اینکه دست تنها بودیم و هنوز هم هستیم، با اینکه بدنم هنوز به حالت قبل از حاملگی برنگشته است، اما حتی یک لحظه هم دلم برای زندگی قبل از دخترم تنگ نمیشود. نه فقط به خاطر وجود خودش که از عشق سیرابمان میکند، بلکه به خاطر تکاپویی که در زندگیمان آورده است. 

.

سه‌شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۹

Nanowrimo 2020

درست یک ماه پیش یک دوست عزیز و قدیمی که حالا در امریکا زندگی میکند و هفت، هشت سالی است که یکدیگر را ندیدیم برایم نوشت که آیا در مورد چالش رمان نویسی ماه نوامبر چیزی شنیده ام؟ نشنیده بودم. چالش رمان نویسی ماه نوامبر از این قرار است که باید در این ماه یک رمان پنجاه هزار کلمه ای، یا پنجاه هزار کلمه اول یک رمان را بنویسیم. این چالش اولین بار سالهای بسیار دور در امریکا شروع شده است اما حالا دیگر شهرت جهانی دارد و آدمها از همه جای دنیا در آن شرکت میکنند. در ادامه نوشته بود که آیا دوست دارم که امسال همراه با او در این چالش شرکت کنم؟ دوستم در رشته ادبیات درس خوانده و نوشتن، یک جور حرفه اش محسوب میشود. یعنی در ذهن من او همیشه نویسنده بوده است. از خودم پرسیدم که چرا از من خواسته که در این چالش همراهش شرکت کنم؟ منکه اصلن اصول داستان نویسی را بلد نیستم و به جز یکی دو داستان کوتاه داستان دیگری ننوشته ام. راستش هرچند که دلم خیلی میخواست که به هر بهانه ای که شده یک دوره روزانه نویسی با حجم بالا را تجربه کنم، اما به خودم آنقدر اعتماد نداشتم که همراه با کسی که از نظرم نویسنده بود در چنین چالشی شرکت کنم. خیلی مواظب و مراقب برایش نوشتم که فلانی جان، من به جز وبلاگم تجربه دندانگیری در نوشتن ندارم و همان وبلاگ را هم در سالهای اخیر خیلی به ندرت به روز میکنم و خلاصه جسم ناقصی دارم. اگر همینطوری قبول است، که من هستم. برایم نوشت البته که قبول است و اصلن مجبور هم نیستم داستان بنویسم. میتوانم هر چیزی که دوست دارم بنویسم. و از آنجایی که من بجز نوشتن از خودم و احساساتم چیز دیگری بلد نیستم بنویسم، شروع کردم به روایت داستان مهاجرتهای خودم. روزی که چالش را شروع کردم با خودم گفتم من با بچه سه ماهه و ماه ها بی خوابی و خستگی، محال است بتوانم روزانه این همه زمان به نوشتن اختصاص دهم. میدانستم که نمیتوانم، اما میدانستم هم که در این چالشها در نهایت توانستن و نتوانستن مهم نیست. مهم این بود که همه تلاشم را بکنم که بتوانم به پنجاه هزار کلمه برسم. حتی اگر برایم روشن بود نمیشود، اما طوری تلاش کنم که انگار نمیدانم که نمیشود. هدف این بود که روی چیزی به جز کیفیت نوشته تمرکز کنم. همین کمک میکرد که ترمزهای ذهنیم را بشکنم و ترسهای کمالگرایانه مسخره را قورت بدهم و  برای اولین بار در جریان نوشتن بیافتم. اینطور نوشتن انگار آدم را به ناخوداگاهش وصل میکند. آدم را میاندازد در یک جریانی که در کلمات امروزش گیر نمیکند. مینویسد و رد میشود و پیش میرود. برای من این مدل نوشتن خیلی آموزنده بود. هم این مدل نوشتن، هم از تجربه نوشتن با دوستم حرف زدن. جالب اینجاست که برخلاف تصور اولیه من و دوستم هر دو چالش را با موفقیت تمام کردیم. پنجاه هزار کلمه برای من با اختلاف طولانیترین چیزی است که تا به حال نوشته ام. 

و اما نگویم که صد صفحه نوشتن از خودم و زندگیم، آن هم در یک مدت کوتاه یک ماهه، وجودم را چطور شخم زد. از زندگی امروزم کنده شده و تبدیل به راوی داستانی شدم که شخصیت اولش خودم هستم. همینقدر هیجان انگیز. هیجان انگیزتر این است که این داستان هنوز تمام نشده است. چرا که زندگی من هنوز ادامه دارد و از اینجا به بعد را میتوانم آن طوری زندگی کنم که دوست دارم شخصیت داستانم زندگی کند. اصلا میتوانم از اینجا به بعد را اول بنویسم بعد زندگی کنم. تا امروز هر چه مینوشتم روایت گذشته بود، اما از حالا به بعد میتوانم خالق داستان آینده ام باشم. میتوانم فرداها را با همان دست باز و ذهن خلاقی که یک نویسنده برای شخصیتهایش دارد زندگی کنم.  

یکی از بهترین تجربه هایی که در سال کرونا داشتم بی شک همین بود که در پنجاه هزار کلمه، راوی داستان خودم بودم.

.

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۹

سه‌شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۹

تنها شد از غم

هیچ چیز مثل غم آدمها را تنها نمیکند.همان لحظه که به شوهرم گفتم پدرش مرد، همان لحظه غم دیوار شد میانمان. هرچقدر سخت در آغوشش فشردم، هرچقدر دست و پا زدم که در غمش تنها نباشد نشد. او تنها بود و من ناتوانتر از همیشه با شکمی که هنوز زخمش درست جوش نخورده بود و نوزادی که روی تخت خوابیده بود.
او گریه میکرد و مرا که مبهوت بودم بغل میکرد، بچه را که میخندید بغل میکرد. او گریه میکرد و تنها بود. دلم میخواست دستش را بگیرم و از گرداب غم بیرون بکشم. اما مگر میشد؟ غم از هر گوشه جوانه میزد و بی رحمانه می بالید. روز بعد غم گریبانش را گرفت و کشید به خانه پدری، آن هم در روزگاری که سفر کردن هیچ گاه به این اندازه سخت نبود. اما غم زورش میچربید. هرجا لازم بود رفت، هر کار لازم بود کرد تا همراه غم شود. رفت و دیوار غم بلندتر شد. دیگر گریه هایش را هم نمیدیدم. روزی یک بار پشت دوربین به دخترمان لبخند میزد و میدانستم چقدر از این لبخند دور است. چقدر از ما دور است و چقدر دلش میخواهد از غم رها شود. اما نمیشد. 
برگشت. غم دیگر جوانه نمیزنَد. دیگر قد نمیکشد. اما هنوز هست. هنوز در نگاه ناگزیر و خالی از شوقش رد غم به خوبی پیداست. بر موهای ژولیده اش رنگ غم نشسته. در هر قاشق غذایش گرد غم پاشیده. 
هیچ چیز مثل غم در آدمها رخنه نمیکند. آنچنان در تار و پودش غم تنیده شده که انگار حالا حالا بنای رفتن ندارد. غم از دست دادن پدر قرار هم نیست برود. قرار است کمرنگ شود، ته نشین شود، خلاصه شود به آه هایی که از عمق سینه بیرون می آیند، به نگاه هایی که جایی خیره میشوند، اما قرار نیست برود. میماند و یادت می آورد که درست در روزهایی که تازه پدر شده بودی، پدرت را از دست دادی و غم عزیزی را در گوشه دلت نشاندی که تا آخر زندگیت با تو میماند و دلت را تنگ میکند. 

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۹

کوچکترین موجود دوست داشتنی دنیا

 به پشتی بالاآمده تخت بیمارستان تکیه داده بودم، زانوهایم را به هر ضرب و زوری بود خم کرده بودم تا فشار روی کمرم کمتر باشد. درد داشتم. کمردرد و دلدرد اجازه نمیداد کمی به راست یا چپ متمایل شوم. به زحمت نگاهم را دوخته بودم به سر کوچکی که روی سینه ام بود. نمی توانستم بچه را بغل بگیرم، یا روی شکمم بگذارم. گذاشته بودمش روی سینه ام. سر کوچکش درست پایین گردنم بود و تن داغش تا زیر سینه هایم کش آمده بود. به زحمت میتوانستم صورتش را ببینم. خواب بود. در صلح و آرامش به بدنم چسبیده بود و نفس میکشید. این دختر من بود. به چشمهایش نگاه کردم، به مژه هایش، به ترکیب بینی و دهان و چانه اش. بنظرم بینهایت شبیه به من بود. در هر موقعیتی که بود مرا یاد یکی از عکسهای آلبومم می انداخت. مبهوت این شباهت چهره بودم که خمیازه ای کشید و کمی روی سینه ام جابجا شد. ملافه را بالا زدم و به بدن داغش که با هر نفس روی سینه ام بالا و پایین میشد نگاه کردم. به شکم خوابیده بود. پای چپش را جمع کرده بود بالا، پای راستش را صاف کشیده بود پایین. دست چپش زیر سرش بود و دست راستش موازی با پایش به عقب. درست همانطور که من سالهاست به شکم میخوابم. درست به همان شکلی که نه ماه بود بخاطر بارداری نتوانسته بودم بخوابم و هرشبش به این ترکیب طلایی فکر کرده بودم و روزشماری کرده بودم که کی میتوانم دوباره به آن شکل بخوابم. دختر یک روزه ام درست به همان شکل روی سینه ام خوابیده بود. دختری که بینهایت شبیه به من بود. وحشت کردم. 
حس کردم دوباره زنده شده ام. با همان چهره، با همان عادتها، و احتمالن با همان ضعفها و رنجها و خشمها. خدا میداند بجز مدل خوابیدن چه عادتهای دیگری بهش داده بودم بی آنکه بخواهم و بخواهد. نمیدانم چرا قبلن به  شباهتهای ژنتیکی فکر نکرده بودم. تمام این نه ماه منتظر بودم دخترم به دنیا بیاید و بشناسمش. کنجکاو بودم بدانم چطور انسانیست. چه عادتهایی دارد، چه علایقی دارد. حالا انگار رکب خورده بودم. اینکه خیلی شبیه به خودم بود. یعنی او هم یک روزهایی مثل من میخواهد از خودش فرار کند؟ یعنی او هم گاهی از زندگی بیزار میشود؟ او هم شبهایی تا صبح در حسرت حرفهای نگفته اشک میریزد؟ او هم خود شکننده اش را پشت عنوانها و موفقیتها پنهان میکند؟ 
کاش شاد بودن را از پدرش به ارث برده باشد، رها کردن را از من. کاش اشتیاق به تجربه های تازه را از من گرفته باشد و در لحظه زیستن را از پدرش. کاش هیچ وقت از بودن در این دنیا پشیمان نشود. کاش قدر زنده بودن را بیشتر از ما بداند. کاش ما را ببخشد، بخاطر همه ضعفها و رنجهایی که ناخواسته در وجودش کاشتیم. 
دختر کوچکم، تو را با همه ترسهایت، با همه ضعفهایت، با همه رنجهایی که میکشی و میدهی تا ابد دوست دارم. امیدوارم تا روزی که هستم همینطور بی پرده و عریان به سینه ام پناه بیاوری، هروقت که دنیا سرد و تاریک میشود.
.

سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۹

از روزهای آرامش و انتظار

از جایی که در زندگی ایستاده‌ام خیلی خوشحالم. تصویری که از آینده دارم برایم روشن نیست و همین احساس زنده بودن بهم می‌دهد. احساس آزادی می‌کنم، احساس رضایت و هیجان. چند روز دیگر قرار است دخترم به دنیا بیاید. می‌دانم که ماه‌های آینده همه چیز حول تجربه جدید می‌گردد. هرکس که مرا بشناسد می‌داند که چقدر عاشق تجربه‌های جدیدم. دنیاهای تازه و روابط تازه و نقش‌های تازه.
یک سال پیش در چنین روزی برای شروع کار جدیدم آماده می‌شدم. تجربه تازه‌ای که آنقدر از کارهای قبلی‌ام دور بود که گاهی هیجان جایش را به ترس و شک می‌داد. امروز اما خیلی خوشحالم از جایی که در زندگی ایستاده‌ام. از مسیر پرهیجان شغلهایی که تجربه کرده‌ام و از آدم عزیزی که دارد به زندگیمان اضافه می‌شود.
.

جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۹۹

یک عمر و هزار زندگی

در یکی از روزهای آخر بهار، در حیاط یک بستنی‌فروشی با الیزا نشسته بودیم و بستنی می‌خوردیم. یک صبح وسط هفته، بدون دغدغه کار، از آفتاب و هوا و بستنی لذت می‌بردیم. چهره‌های هردویمان ورم کرده و شکمهایمان برآمده بود. تصویر دو زن باردار که فارغ از دنیا، پرتاب شده‌اند وسط یک زندگی موازی که تا چند ماه پیش خیلی ازشان دور بود. الیزا را دو سال پیش در یک جشن محله‌ای شناختم. پزشک است و تا قبل از بارداری در یکی از شلوغ‌ترین بیمارستان‌های برلین کار می‌کرد. میگفت هیچ وقت در زندگیش اینقدر زمان برای خودش نداشته. که حالش نسبتن خوب است و در اوقات فراغتش خیاطی و پیاده روی و آشپزی می‌کند. یک ساک پر از کتاب برایم آورده بود که روی جلد همه‌شان عکس نوزاد بود. از کتابها حرف زدیم، از لیست اسمهای انتخابی، از مهدکودک‌ها و زایشگاه‌ها و کالسکه و هرچیز مربوط به بچه. 
بستنی‌هایمان که تمام شد، الیزا لبخند گشادی زد و گفت دیگه کاملن در آلمان جا افتادی. یادم افتاد اول که با هم آشنا شدیم، به سختی و بریده آلمانی حرف می‌زدم. تازه شرکت را بسته بودم و دنبال کار بودم. اما امروز، در سی و پنج سالگی احساس میکنم پایم در برلین روی زمین است. اجازه دادم فرهنگ مردم اینجا درم نفوذ کند، هر روز باید اخبار آلمان را هم دنبال کنم. دیگر یک مهاجر مظلوم و پرگذشت نیستم. از حق و حقوقم، از حرمت و جایگاهم کوتاه نمی‌آیم. برایم مهم است که رد پای پررنگی از خودم در جامعه به جا بگذارم. همانطور که در محیطهای فارسی زبان احساس وظیفه می‌کنم که در اصلاح فرهنگ و سنت‌ها نقش داشته باشم، اینجا هم احساس وظیفه می‌کنم. الیزا راست میگفت. امروز احساس می‌کنم اینجا هم شهر من است. بالاخره خودم را بعنوان یک ایرانی/آلمانی پذیرفته‌ام. 
.

چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۹

ترسیده در بالکن

آخرین نوزادی که بیشتر از دو ساعت دیده‌ام، خواهرم بوده‌است. آن هم سی و دو سال پیش. خاطراتی که از نوزادی‌اش دارم این است که بینهایت کوچک بود و چشمهایش به ندرت باز بود و دست و صورتش مثل پیرمردها چروک بود. چیز دیگری که یادم می‌آید عشق بینهایتی بود که با دیدنش در دلم ریخته شد و نمی‌دانستم باید چکارش کنم. می‌دانستم که نمی‌توانم بغلش کنم اما هروقت چشم مامان را دور می‌دیدم می‌رفتم ببوسمش و هرچقدر هم پاورچین و یواش میبوسیدمش، بیدار می‌شد و گریه سرمی‌داد. بعد پستونکش را پیدا می‌کردم و می‌گذاشتم دهانش و گاهی بعد از یکی دو بار پس زدن و باز گریه سر دادن آرام می‌شد و گاهی هم نه. بطرز عجیبی این روزها یاد خاطرات سه چهار سالگیم می‌افتم و ساعت‌های طولانی که به نوزاد چروک میان ملافه‌ها زل می‌زدم و از خودم می‌پرسیدم پس کی بزرگ می‌شود. 

یک ماه و نیم دیگر دخترمان به دنیا می‌آید و قطعن زندگی ما برای همیشه عوض می‌شود. راستش را بگویم می‌ترسم. احساس می‌کنم آماده نیستم و امیدوارم احساسم در این یک ماه و نیم باقی‌ مانده عوض شود. خیلی دارم روی غریزه حساب می‌کنم و نمی‌دانم چقدر کار درستی است. تصمیممان به بچه‌دار شدن مرا بیشتر از هرچیز یاد تصمیمم به برلین آمدن و بعد ازدواج می‌اندازد. تصمیماتی که در لحظه نمی‌دانیم چقدر قرار است زندگیمان را عوض کنند. تصمیمات دلی، تصمیمات ناگهانی. راستش را بخواهید انتخاب‌های احساسی همیشه برایم بهترین نتایج را رقم زده‌اند و و یک روزهایی که مثل امروز پر از ترس و تردید می‌شوم، ته دلم فقط به همین گرم است. 
.

یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۹

گفتا خموش حافظ


غمگینم. نمیدانم چرا. نمی‌توانم انگشت بگذارم یکجا و بگویم این است؛ اما می‌دانم دوای دردم چیست. مشکل اینجاست که از دست من خارج است. سالهاست که تن داده‌ام به دایره محدود اختیاراتم. سالهاست که ساعتهای بی‌قراریم را به نوشتن و نقاشی می‌گذرانم تا دلتنگی‌ها از خمره دلم سرریز نکنند. تا دیگران را کلافه و عاصی و فراری نکنم. دلتنگی‌ هم مثل عشق است. آدم‌ها را می‌ترساند. سالهاست خودم را به میخ طویله غل و زنجیر کرده‌ام، مثل یک حیوان اهلی نجیب. حیوان رامی که شبها خواب تپش و هیجان جنگل می‌بیند و روزها بغضش را در مزرعه به همراه یونجه می‌چرد. 
دلتنگم و می‌دانم مرهم کجاست و ازش چشم می‌پوشم. 
شاید تعریف میانسالی همین باشد. تعریف سی و پنج سالگی.
.


چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۹

باباجون

رادیو مرز رو گوش میدادم اپیزود مربوط به افرادی که عزیزی رو در اثر کرونا از دست دادند. وقتی از آخرین بار که پدرهاشون رو دیده بودند حرف می‌زدند، از آمبولانس‌هایی که اومده بودند توی حیاط خونه و مریض رو سوار کرده بودند، یاد پدربزرگم افتادم. هفده سال پیش بود که یه آمبولانس اومد تو حیاط خونه‌مون و پدربزرگم رو سوار کرد و برد. بیمارستان که بستری بود بچه‌هاش می‌رفتند دیدندش اما ما نوه‌ها نرفتیم. اصلن به ذهنم هم نمی‌رسید برم ملاقات. مطمئن بودم برمی‌گرده به خونه. ولی دیگه برنگشت. درست هفده سال پیش در چنین روزی برای همیشه رفت. باورم نمیشه این همه سال گذشته و نصف عمرم رو بدون باباجون گذروندم. از مدرسه که میومدم اول در خونه اونا رو باز می‌کردم و سلام می‌کردم. باباجون همیشه ست بیژامه و پیرهن ابریشم‌دوز تنش بود. تو خونه خیلی مرتب لباس می‌پوشید، بیرون از خونه که بماند. مامانم میگه بچه که بودم فکر می‌کردم بابام مهندسه، چون همه بهش می‌گفتند آقای مهندس. میگه وقتی فهمیدم کارمنده باورم نمی‌شد. حقیقتن هم به وقار و متانت و نشست و برخواستش می‌خورد که وزیر وکیلی چیزی باشه. البته وزیر وکیل زمان شاه.
هر روز عصر وقتی از پنجره اتاقم می‌دیدم که توی حیاط داره باغچه رو آب می‌ده یه نوری توی دلم روشن می‌شد. دیگه نگم که یک مرتبه نبودنش تو خونه‌مون چقدر سخت بود. یادم میاد مراسم خاکسپاریش هم نرفتم. دقیقن همون روز امتحان المپیاد ریاضی داشتم و چون مرحله دوم بود بنظر مامان و بابا مهم بود و باید شرکت می‌کردم. مخالفتی هم نکردم. 
امروز داییم یکی از عکس‌های باباجون رو فرستاد توی گروه و یادم افتاد آخرین بار که دیده بودمش، تو حیاط خونه‌مون بود وقتی سوار آمبولانس می‌شد. 
دلم براش خیلی تنگ شد. 
.

پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۹

قرنطینه ادامه دارد

قرنطینه هنوز ادامه داره. من وارد ماه هفتم بارداری شدم. دو هفته است که به کارم برگشتم. از خونه کار کردن برای ما، به معنای مشاوره تلفنی و آنلاینه. آدمها هنوز بهش عادت ندارت و ایجاد ارتباط و جلب اعتماد مراجعه کننده اینطوری سخت‌تره. در مشاوره‌های حضوری بیشتر گوش می‌کردم اما الان مجبورم بیشتر حرف بزنم چون ظاهرن تلفن آدمها رو تشویق به حرف زدن نمی‌کنه. بعضی روزها نگران خانم‌هایی می‌شم که با همسرهاشون مشکل داشتند. بهشون زنگ می‌زنم و وقتی جواب تلفن و پیام‌هام رو نمی‌دن دیوانه می‌شم از نگرانی. با تیم مبارزه با خشونت خانگی شرکت تماس گرفتم. کارکردن با روانشناس‌ها در این وضعیت به خودمم خیلی کمک می‌کنه. کنار اینکه چطور پیامی و از چه طریقی برای خانمها بفرستم که موثرتر باشه، هر از گاهی بهم یادآوری می‌کنند که تو بارداری و باید مراقب خودت هم باشی. و اینکه ما نمی‌تونیم به زور به کسی کمک کنیم. کافیه بدونند که اگر کمک خواستند ما در کنارشون هستیم. 
شرکت یک کمپ مخصوص پناهنده‌های مبتلا به کرونا باز کرده. در مدت چند روز کل پرسنل شامل دکتر و پرستار و بهیار و نظافت‌چی و نگهبانی و آشپز باید استخدام می‌کردیم. هفته پرتنشی بود. یک بار دیگه یادم افتاد که من برای کار در شرایط بحرانی ساخته نشدم. نمی‌دونم بقیه چطور می‌تونند در چنین شرایطی آرامششون رو حفظ کنند و به قول خودشون مسائل کار رو با زندگی شخصی مخلوط نکنند. من نمی‌تونم. 
از کار که بگذریم، حال عمومیم بهتر شده. چراغ‌های مغزم دارند دونه دونه روشن می‌شند و می‌تونم به آینده فکر کنم. به خودم فکر کنم. هرروز آشپزی میکنم، تو حیاط قدم میزنم و هر هفته نقاشی میکشم. نمی‌دونم قرنطینه قراره چقدر و با چه شدتی ادامه پیدا کنه. الان نزدیک به دو ماهه که من و شوهرم بیست و چهارساعته کنار هم دیگه‌ایم. از هفت سال پیش که دوست شدیم و حتی از پنج سال پیش که ازدواج کردیم اینقدر ممتد و بدون فاصله کنار هم و فقط همدیگه نبودیم. الان کنار هم نبودنهامون محدود میشه به نیم ساعتی که شوهرم بدون من بره خرید. تازه خرید هم اکثرن با هم میریم. اگر قبلن بهم میگفتند مجبور میشیم اینقدر ممتد و بی‌فاصله کنار هم باشیم وحشت می‌کردم. ولی بطرز غافلگیرکننده‌ای همه چیز خیلی خوب پیش میره. مطمئنن وقتی دانشگاه‌ها دوباره باز بشن و بخوایم صبح تا شب از هم جدا باشیم دلمون برای حضور همیشگی و نرم دیگری که این روزها تجربه کردیم تنگ می‌شه. 
مطمئنن این قرنطینه هم مثل همه اتفاق‌های دیگه از ما آدمهای دیگه‌ای می‌سازه. ولی فقط وقتی می‌تونیم از اثراتش حرف بزنیم که ازش رد بشیم. الان واسه این حرف‌ها خیلی زوده.