روزی که از تهران اثاث کشی کردیم بریم دزفول شش سالم بود. از تهران تا اراک پشت پیکان آبی یکسره گریه کردم. دلم برای بازی با بچه ها توی خونه مامان بزرگ تنگ میشد. بابا هفته قبلش رفته بود و کلید گرفته بود. حالا اومده بود مارو با خودش ببره. من با صدای بلند زار می زدم. بعد از چند ساعت بابا سعی کرد یه جوری آرومم کنه.
- دخترم اونجا خونهمون خیلی قشنگه. باغچه داره.
- خونه مامان بزرگ هم باغچه داره.
- نمیدونی هفته پیش که دزفول بودم چی شد. یه دختر کوچولو بدوبدو اومد بهم سلام کرد. پرسید شما دکتر ج هستی؟
- کی بود؟
- دختر یکی از دکترا بود بابا. همسایهمونه.
- بهش چی گفتی؟
- گفتم بله. ما همسایه تازه شما هستیم. گفت شما بچه هم دارین؟ منم گفتم بله. دوتا دختر دارم. یکیش اندازه شماست. یکیش هم کوچیکتره.
- خودش اندازه من بود؟
- آره بابا اندازه خودت بود. مهربون بود. خوشگل بود. پرسید امروز دختراتون میان؟ گفتم نه باید هفته دیگه برم تهران
بیارمشون. الان منتظر شماست بابا. خوشحاله که دارین میاین.
اشکهامو پاک کردم و بقیه راه رو درمورد دختر همسایه خیال پردازی کردم.
.
من و مریم همسن بودیم. پدرهامون همکار بودند و مادرهامون خیلی سریع دوست شدند. خونههامون دیوار به دیوار بود توی محوطه بزرگی که پر از ویلاهای سازمانی بود. ویلای روبرویی مال دکتر آ بود که دوتا دختر داشت. پنج تا دختر بچه بودیم و یک پسر که برادر مریم بود. من و مریم هم سن و هم کلاس.
هرروز عصر یکی از مامانها آش رشته یا لوبیا میپخت و توی تراس خونهاش فرش پهن میکرد و بساط عصرونه رو میچید. ما بچه ها توی محوطه بزرگ ویلاها تا جون داشتیم بازی میکردیم. اون وسط آش و لوبیا میخوردیم و دوباره بازی.
.
حلقه زده بودیم و کف دست راستمون رو گرفته بودیم وسط و نگاههامون با عجله بین کف دست خودمون و بقیه میچرخید.
- کدومه؟
- اینکه از کنار شروع میشه.
- نه اون خط بچه است. اینی که از پایین میره خط عمره
- خط عمر کف دست چپه چون قلبمون سمت چپه
اینبار همه کف دست چپمون رو گرفتیم وسط. مریم گفت "خط عمر من که این وسط تموم میشه"
همه دست مریم رو به سمت خودمون میکشیدیم "کو؟ ببینم؟ کجا؟"
- رعنا خط عمر تو هم همونجا که مال مریم تموم میشه قطع میشه
خط عمرم رو دنبال میکنم تا جایی که کمرنگ میشه. چند میلیمتر اونطرفتر یه خط نازک ادامه پیدا میکنه. با هیجان داد میزنم:
- نه قطع نمیشه. فقط کمرنگ میشه. ایناهاش.
- یعنی چی؟
- یعنی سکته میکنه.
به مریم گفتم "یه چیزی میشه که من از ترس سکته میکنم تو از ترس میمیری" همه از خنده ریسه رفتیم و نگاهمون افتاد به آسمون. دسته خفاشها با نور قرمز غروب تو آسمون پیداشون میشد. بین خودمون باور داشتیم که نگاه کردن به خفاش چشم رو کور میکنه. چشمامون رو با دست گرفتیم و بدوبدو به طرف ویلاها فرار کردیم.
.
شب وقتی مامان برای بوس شب بخیر اومد کنار تختم انگشتم رو گذاشتم کف دست چپم و پرسیدم "مامان من اینجا سکته میکنم؟"
-سکته چرا مامان جون؟ کجا؟
-اینجا دیگه. آخه خط عمرم اینجا پاره میشه ولی قطع نمیشه. مال مریم همینجا تموم میشه.
- اینا الکیه دخترم.
- دوستم گفته.
- اینا برای بازیه. واقعی نیست.
- الان کجای خط عمرم مامان؟ اینجا که سکته می کنم چند سالمه؟ پیرم؟
- بچهها هیچ وقت سکته نمیکنند.
- آره باید خیلی پیر باشم. پنجاه ساله باشم. مامان مریم پنجاه سالش شد میمیره؟
- بخواب دخترم. به فرشتهها فکر کن.
چراغ رو خاموش می کنه و میره. من به فرشتهها فکر میکنم و آرزو میکنم خوابشون رو ببینم.
.
قبلن هم گفتم که از بهترین خاطرات روز عروسیم دیدن همزمان بیشتر آدمهایی بود که دوستشون دارم. اونم بعد از چندین سال دوری. میدونستم مریم نمیتونه بیاد. درگیر شیمی درمانی بود. روزی که داشتیم لیست مهمونهای عروسی رو مینوشتیم فهمیدم.
- مامان خانوم دکترهارو نوشتی؟ هر کدوم شش نفر. مریم ایرانه؟
سرمو بلند کردم دیدم مامان درحالیکه داره اشکهاشو پاک میکنه تلاش میکنه که جلوی گریهشو بگیره.
- بهت نگفته بودم که ناراحت نشی. اون بچه مریضه. چندماهه. سرطان داره. یه سرطان بدخیم بدمصب که امیدی به خوب شدنش هم نیست.
- ایرانه؟
- آره. ولی کسی رو نمیبینه.
از اون روز تا همین حالا که دارم این پست رو مینویسم هر لحظه توی یادمه. اینجور ممتد و بیوقفه یاد کسی بودن رو من با آدمهای دیگه هم تجربه کردم. صبحها اولین لحظهای که چشممو باز میکنم، اولین چیزی که به یادم میاد مریمه و بعد بقیه کارهای روزمره. وقتی دارم مقاله مینویسم، وقت غذا خوردن، دوش گرفتن، سکس کردن، هر لحظهای که هستم یاد مریم همراهمه. انگار بجز دوتا چشمم یک چشم سوم هم بالای سرم وصله که توی کادرش تصویر خودم هست و تصویر مریم که در سیاهیه.
روز عروسیم هم مثل همه روزهای قبلش از صبح به یادش بودم. حتی بیشتر از روزهای قبل. من و مریم با هم رفتیم مهدکودک. با هم رفتیم کلاس اول. اولین کلاس نقاشیمون رو با هم رفتیم. با هم کنکور دادیم و رفتیم دانشگاه. با هم رفتیم خارج. حالا من داشتم ازدواج میکردم. اون داشت میمرد. چطور می تونستم به فکرش نباشم؟ شب عروسی وقت سلام کردن به مهمونها به همبازیهای دوران بچگی که رسیدم و مریم بینشون نبود قلبم مچاله شد. دوست دیگهمون رو بغل کردم و دوتایی حسابی گریه کردیم. اون موقع هنوز نمیدونستم مرگ چه شکلیه. زندگی به چشمم هنوز خیلی پرشور بود. خوشحالی و غم مطلق برام وجود داشت و در اون لحظه این دو با هم تقابل کرده بود. حس اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمیره. الان دیگه شادی و غم اصالت قبلی رو برام ندارن. زندگی و مرگ به همدیگه پیچیدهند. فکر میکردم دیگه مریمو نمیبینم. اشتباه میکردم.
آخرین بار برلین دیدمش. بین درمانش چندماه فاصله انداخته بود تا سفر کنه.
مرگ حقیقت ترسناکیه که وقتی باهاش روبرو میشیم شدیدن انکارش میکنیم. البته اگر اصلن مجبور شیم باهاش روبرو بشیم. معمولن به محض اینکه میفهمیم مرگ دوستی نزدیکه ازش فرار میکنیم. از دیدن اون فرد فرار میکنیم. از حرف زدن باهاش فرار میکنیم. اگر هم باهم همکلام شدیم از مرگ هیچ حرفی نمیزنیم. من و مریم هم استثنا نبودیم. برخلاف رسم همیشگی بینمون که خاطرات کودکی رو مرور میکردیم، اینبار فقط از آینده حرف زدیم. انگار میخواستیم تا زورمون میرسه دست مریمو بگیریم و بکشیمش توی آینده. از شرایط کاری دندان پزشکها درآلمان پرسید و اینکه شرایط مهاجرت چطوریه. به غده گردنش اشاره کرد و گفت این سوغات امریکاست. دیگه نمیخوام برگردم اونجا. گفت کمکم میکنی بیام آلمان؟ گفتم آره. معلومه. از کارم پرسید. براش حرف زدم. گفت بزن تو کار واردات تجهیزات پزشکی. گفتم سردر نمیارم که من، خودت بیا اینجا باهم راه بندازیمش. ازم خواست براش یه پوزیشن کاری پیدا کنم درآلمان. گفت یه کار برام پیدا کن که بهم روحیه بده برای خوب شدن. وقتی برگشت ایران کلاس آلمانی ثبت نام کرد. فقط دو جلسهاش رو تونست بره. حال عمومیش مدام بدتر میشد. با اینکه دکترا از روزی که تشخیص بیماریش رو دادن همزمان جوابش کردن، اما مریم هرروز یک درمان جدید امتحان میکرد. مریم از زندگی دست نمیکشید. از زندگی سختش دست نمیکشید و این چیزی بود که بیشتر از همه دلمو مچاله میکرد.
چند ماه بعد ازون دیدار بود که تصادفم پیش اومد و بیماری بعدش. وقتی روی تخت بیمارستان افتاده بودم و هرروز وزنم کمتر میشد و تبم تندتر و راه نفسم بندتر، با خودم گفتم بازی روزگارو ببین. من زودتر از مریم دارم میمیرم. ناراحت هم نبودم. نگران هم نبودم. یک لحظه هم حاضر نبودم برای زنده موندن بجنگم. داشتم عذاب میکشیدم و دلم میخواست زودتر عذابم تموم بشه.
از بیمارستان که مرخص شدم آدم دیگهای بودم. در بخش بیماران سرطانی بستری بودم و هم اتاقیم شیمی درمانی میشد و موضوعات مربوط به داروها و حال عمومی بعد از شیمی درمانی باب مکالمات تازه منو مریم رو باز کرد. تازه میتونستیم کمی راجع به بیماریش حرف بزنیم و بیشتر از اون راجع به زندگی در بیمارستان؛ جراحیهای پی در پی، خشک شدن و بسته شدن رگ ها، حال بعد از شیمی درمانی، تنگی نفس، کمبود خواب راحت توی بیمارستان، غذای بیمزه، سروصدا، بیهوشی، راجع به همه چیز بجز مردن.
.
روزهای آخر دلم میخواست بهش بگم نترس از مردن دوستم. نترس از نیست شدن. ما تا روزی که هستیم بهت فکر میکنیم. ما فراموشت نمی کنیم. ولی همه حرفهای دلمو قورت میدادم و فقط براش عکس گلهای تراسمو میفرستادم. چون نمیدونستم چه حالی داره. نمیتونستم تصور کنم باختن بعد از سه سال جنگیدن آدمو چه شکلی میکنه. میترسیدم ازین بی خبریم. میدونستم هرچی بگم پرته. میدونستم جایی که اون هست رو من هیچ وقت نمیتونم درست تصور کنم.
.
یک ماه پیش مریم رفت. وقتی خبر مرگش رو شنیدم که برای کنفرانس در یک شهر غریبه بودم. تمام روز گیج بودم و دست و پام از داخل میلرزید. کنفرانس که تموم شد قطار برگشت رو گرفتم، عینک آفتابی زدم و زارزار گریه کردم. با اینکه سه سال بود میدونستم این روز میاد. با اینکه میدونستم راحت شد، رنجش تمام شد، هیچ کدوم ازینا کمک نمیکرد آروم باشم. انگار تازه داشتم برای همه اون سه سال گریه میکردم. برای زندگی که منصفانه تقسیم نمیشه.
.
مریم توی همه سالهای قبل از بیماریش خیلی خوب زندگی کرد. زندگیش پربار بود. پر از موفقیت کاری و درسی، پر از ورزش حرفهای، پر از حمایت و رسیدگی به پدر مادر، پر از سفرهای رنگ به رنگ اروپایی و امریکایی، پر از امید بود. چیزی که اذیتم میکنه اینه که مریم تشنه زندگی بود. پر از شور زندگی بود. یکی مثل من نصف عمرشو یه گوشه لم داده و خیال پردازی کرده. یکی مثل مریم هر لحظه اش پر از دستاورده. چرا باید وقت زندگی اون کمتر از من باشه؟ چرا؟
.