امروز را باید سخت کار کنم. اما دارم چای مینوشم و موسیقی گوش میکنم و وبلاگ مینویسم. چون سرما خوردم و تب دارم و تب بدجور میکشدم در عالم هپروت.
فردا دو سال از جشن عروسیمان و چهارسال و اندی از دوستیمان میگذرد. هرچند سالگرد اصلیمان برای من همان روز تولدم است. روز تولد بیست و هشت سالگیم فهمیدم که بدجوری عاشقش شدم. همان شب بهش گفتم که دوست باشیم و هرچند دو هفته طول کشید تا قبول کند که وقتش یا حالاست یا هیچ وقت، اما برای من سالگرد باهم بودنمان همان روز تولدم است.
هرچقدر برایتان بگویم که چقدر با هم تفاوت داریم کم گفتم. از اولش هم داشتیم. بخاطر همین تفاوتها کم هم دیگری را دق ندادیم در این سالها. هرچند که بارها پشت دست گزیدهایم که چرا وقت دوست شدن چشممان را به این همه تفاوت بستیم، اما من یکی اگر باز هم به عقب برگردم همان را میخواهم. مطمئنم او هم بعد از دو هفته دودل بودن همین انتخاب را میکند. اصلن حالا که از بالا به همه چیز نگاه میکنم میبینم شبیه بودن اصلن مزیت نیست. مزیت این است که به مدلِ بودن دیگری احترام بگذاری که هرچند در کلام راحتتر است تا در عمل، اما فکر میکنم راه درست باشد.
چهار سال است که باهم زندگی میکنیم و به هم خیلی عادت کردیم. بودنش از من آدم خیلی بهتری ساخته. گفتم که مال دنیای دیگریست. دنیای حقیقی. دنیای شاد و ساده و آفتابی. خیلی وقتها دستم را گرفته و از نقطههای تاریک و غمگین دنیای خودم کشیده به جاهایی که اصلن نمیدانستم وجود دارند. اصلن مدل عشقی که بهش دارم هم شبیه به هیچ کدام از عشقهای قبلی نیست.
برای من عشق تا بوده با غم همراه بوده. عشقم به او تنها عشق زندگیم بود که اصلن غم نداشت. هرچند که غم عشق هم غم خوبیست و عشقهای قبلیم هم خوب و قشنگ و کلیشهای بودند، اما اینبار زور عشقمان از هرچه من بلد بودم بیشتر بود. مرا و زندگیم را گرفت و در خمیرش پیچید و آدم جدیدی تحویلم داد که بیشتر دوست دارم.
دو سال از جشن عروسیمان میگذرد. راستش را بخواهید هرچند بیاعتبار بودن زندگی نمیگذارد به دوام هیچ عشق و هیچ آدمی مطمئن باشم، اما حتی اگر عمر عشقمان فقط تا همین امروز باشد، آنچه که در این سالها باهم گذراندیم میارزد به اینکه تا آخرین روزی که نفس میکشیم اسممان در شناسنامه دیگری بماند.
.
میدانم که اینجا را دیر به دیر میخوانی اگر اصلن بخوانی، اما اگر خواندی عزیزم، ممنون که دو سال پیش در چنین شبی آنقدر رقصیدی و بشکن زدی تا انگشتهایت تاول زد. ممنون که کنارم جشن گرفتی ازدواجی را که بهش اعتقاد نداشتی.
از طرف یک عدد رعنای تبدار سانتیمانتال
.
* مولوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر