پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۶

آتشی بود درین خانه که کاشانه بسوخت

کاش می‌تونستم فراموش کنم. کاش می‌تونستم چشم‌پوشی کنم. کاش می‌تونستم رها بشم از همه شهرها و نورها و صداهایی که میخ‌کوبم می‌کنن به گذشته. کاش می‌تونستم شش ماه مرخصی بگیرم از زندگی امروزم، از خوشبختی امروزم که می‌بینمش و قدرشو می‌دونم که اگر نمی‌دیدمش و برام عزیز نبود مرخصی لازم نداشتم‌. یه مشت می‌کوبیدم زیر سینی و کافه رو بهم می‌زدم.
دارم روی یه مرز باریک حرکت می‌کنم. مثل بندبازی که اسیر سیرکه و با هر قدمی که روی اون بند باریک پیش می‌ره  یک چیزی در دلش فرو می‌ریزه
وسوسه رها شدن و رها کردن؛ لذت سقوط اون حسرتیه که مثل یه وزنه روی قلبمه. وزنه‌ای که هرروز سنگین‌تر میشه. نمی‌دونم تا کجا می‌تونم با خودم بکشمش و با افتخار هنر نمایشمو به رخ تماشاچی‌ها بکشم. تا کجا می‌تونم همه چیو تحت کنترل داشته باشم و به روزگار دهن‌کجی کنم
کاش می‌تونستم فقط چند ماه مرخصی بگیرم از همه چیز
.
  

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
خیلی جالبه