جمعه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۰

جهان پیر است و بی بنیاد..

روی روال ترم خیلی. گیرم سر مسائل کوچک تری ست حالا دیگر. گیرهایی که به خودم می دهم ازهمان جنسی ست که در ایران. یعنی موج گنده ی مهاجرت از روی کله ام رد شده. دوباره سرم در آسمان است. می دانم که موج های بعدی در راه است اما نه به این بزرگی و ترسناکی شاید. کلن آدم کم گیروگورتری شدم. در یک ماه اخیر فقط دوبار گریه کردم. آن هم کوتاه. برای من یعنی عادی. قبلن کم کم هفته ای دوبار گریه می کردم. طولانی.. طولانی.. آخ چه سخت بود. در آن اتاق کوچک خوابگاه.. هی به آدم ها پناه می بردم. به آدم های دور. حالا کلن نگاه کنی خوبم. دست کم روزمره ام خوب به نظر می رسد. اما اینطور نیست واقعن که خوب خوب باشم هنوز. دلتنگی رسوب کرده انگار در لایه های درونی ترم. شبها بد می خوابم. همه اش خواب تهران را می بینم. خواب مامان. مامان بزرگ.. آن شب خواب دختر دایی کوچیکه را می دیدم، (سوگل یعنی). شب قبل ترش داشتیم می رفتیم شمال. دو- سه ماشینه. دیشب توی هواپیما نشسته بودم که بیایم پاریس. دلم داشت کنده می شد.. بعد همیشه یک چیزی در خواب هست که نگرانم کند. زیر پوسته ی روشن و شفاف خواب های تهران، همیشه اتفاقی هست که قرار است بیافتد. که همه می دانیم و به رویمان نمی آوریم. که آخرش من طاقتم تمام می شود و هراسان از خواب می پرم و می بینم صبح نشده هنوز.

هیچ نظری موجود نیست: