چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

روزمره 11

یک. یک جای خیلی سختی بودم امروز از ظهر به بعد. خیلی هم احساس خنگولی بهم دست داد چون ازم انتگرال پرسیدند و من دیدم اوا! یادم رفته. سخت نبودند ها. خیلی آبکی. بعد امتحان مالی ش معرکه بود واقعن. ما تمام درسهای مالی را این مدلی پاس کردیم که یک برگه فرمول برده بودیم سر امتحان. اینجا برگه فرمول نداشتم. مثل بز سوالها را نگاه می کردم. بلد بودم ها! فرمول هاش نبود خب. بعد یک سوالهایی که در لیسانسِ دور خوانده بودیم پرسیده بودند که باز دیدم یادم نمانده. واقعن چرا ما درس می خوانیم وقتی یادمان نمی ماند؟ لابد لذت می بریم آن روزهایی که داریم یاد می گیریم و مثل بنز انتگرال می گیریم و ملت کف می کنند. احساس می کنیم باهوشیم. برای من مدت هاست مفهموم باهوش بودن عوض شده. حالا پروژه که انجام می دهیم انتگرال نمی گیریم. هرکس ایده های بهتری داشته باشد، هرکه بتواند بهتر آسمان را با ریسمان ببافد باهوش تر است. خیلی آسان شده تعریف هوش. باهوش تر یعنی کسی که درصد بیشتری و در زمان کمتری بتواند ایده ها را از روی کاغذ به عملیات تبدیل کند. خیلی هم به نظر طبیعی می آید تعریف این مدلی هوش. در دنیای رقابتی امروز و این حرف ها. اما خب وقتی یک امتحان مدل هوشی قدیمی از آدم می گیرند، آدم احساس خنگولی می کند همچنان.
دو. دو روز است خیلی راحت شدم با در جمعِ فرانسه زبانان بودن. خیلی یکهو. حتی با عود دارم فرانسه حرف می زنم بیشتر اوقات. عود می گوید داری عوض می شوی. از آن خارجی ساکتِ مظلوم که هیچ وقت به موقع نمی خندید، تبدیل داری می شوی به این خارجی زیبایی که با لهجه اش بازی می کند. که ادای نفهمیدن در می آورد ولی به موقع می خندد. من نمی دانستم که به موقع نمی خندیدم. قضیه این مدلی ست که آدم تاخیر دارد در فهمیدن و آنالیز کردن که این جمله الان خنده داشت.
سه. خانه مان؟ آرامتر شده کلن. و تمیزتر. عود ظرف می شورد. حتی زمین هم تمیز می کند. من غذا می پزم.عادت غذای بیرون و هل و هول به جای غذا از سرم افتاده. عود چای لیمو می نوشد. من بلد شدم شراب چطوری هوا می خورد. الی کمتر اینجاست. من به جایش مهمان دارم گاهی. عود غرهای صاحب-خانه ای می زند. الی مهمانی سی، چهل نفری می گیرد در دعوت نامه ذکر می کند نوشیدنی الکلی قوی نیاورید. می نشینیم دور هم آشپزی می کنیم، گپ می زنیم، پینگ پنگ بازی می کنیم. کلن نرمالو شدیم همه مان. خیلی عجیب خانوادگی. هیچ کدام تک تک اینقدر خانواده نبودیم. برایندمان نرم و مهربان شده.
چهار. آخر هفته به خودم یک جیم جایزه دادم. نمی دانید چقدر بهم خوش گذشت. یعنی مدت ها بود اینقدر ورزش نکرده بودم. تک تک ماهیچه هام را انگار دو دست مهربان قوی فشرده باشد. یعنی آنقدر ماندم تا همه جام کش بیاید قشنگ. از این کلاس می رفتم به آن یکی. چوب را می گذاشتم زمین دمبل را بر می داشتم. بعدترش با اینکه هواسرد بود دو ساعت در خیابان پیاده روی کردم. با موبایل خاموش. باز دچار سندرم موبایل خاموش شدم. آخر هفته ها مخصوصن، که می دانم هیچ شرکتی زنگ نمی زند مرا به کار دعوت کند! می دانید؟ آدم یک وقت هایی می خواهد به خودش ثابت کند که دمم به هیچ کس وصل نیست. به هیچ کس خبر نمی دهم و از هیچ کس خبر نمی گیرم.
پنج. دوستم را برای اولین بار آورده بودم در جمع بچه ها، جسی جمله معروف سلام اسم من جسیکاست را با افتخار به فارسی گفت. بعد عود خیلی با لحن حرف زدن من :"سلام. خوبی؟ مرسی. به سلامتی. چای من تو کوزه. شراب. " بقیه یک مدل خسران زده ای از من خواستند که یک جمله فارسی بهشان یاد بدهم بروند شیرین کاری کنند. من؟ کشتم شپش شپش کش شش پا را. خیلی هم خوش گذشت. هم به من که یاد دادم، هم به دوستم که شاهد اجرای نهایی بود.
.

هیچ نظری موجود نیست: