سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۰

تکه های سرگردان درونم

و من یک روزهایی هم دارم در زندگی، که یک گوشه دلم کنده می شود، می افتد کف پاهام. بعد باید بنشینم لب طاقچه، زانوهام را جامع کنم توی شکمم و با دست ها محکم کف پام را نگه دارم و زل بزنم به بیرون که باران می بارد.. تکه بی تابی می کند درونم. می دانید؟ نمی شود یکجا نگه ش داشت. گاهی می آید توی گلوم گوله می شود. فشار می آورد. می خواهم قورتش بدهم. زورم نمی رسد. درد می کشم. اشکم در می آید. تکه در گلوم می ماند.. گاهی می رود توی سرم می دود. تند، گِرد. حس می کنم همه جا دارد می چرخد. چشم هام را می بندم، فرق نمی کند. همه چیز می چرخد. گاهی غذا که می خورم می آید توی دهانم. نمی توانم چیزی قورت بدهم. عق می زنم. پنجره را باز می کنم.. شبها می نشیند پشت پلک هام نمی گذارد بخوابم. تا صبح زل می زنم به سقف. فکر کنم تکه از تاریکی می ترسد..
بالاخره یک صبح، مثل امروز.. تکه می شود یک لخته غلیظ خون روی ملحفه سفیدم. و من آرام می شوم در درون. و خسته.. می نشینم لب طاقچه، جوراب های پشمی سبز-آبی م را زیر زانو تا می زنم.. به آسمان هنوز سیاه و چراغ های چشمک زن خانه ها و خیابان های پاریس خیره می شوم، و فکر می کنم زن بودن هیچ آسان نیست.
.

هیچ نظری موجود نیست: