به نام خدا. فردا امتحان دارم. دیروز هم امتحان داشتم. پس فردا هم تحویل پروژه دارم. پس طبیعتن امروز عصر مطالعه امتحان فردا را شروع کردم.
دیروز تست گرافولوژی داشتم. برای کسانی که نمی دانند، گرافولوژی علمی ست که از روی دست خط شما به ویژگی های شخصیتی شما پی می برد. یک چیزی مثل کف بینی خودمان است فقط کلاس دارد. خانم گرافولوژیست یک پیرزن زیبای آرایش کرده ی زیاد بود که فقط فرانسه حرف می زد. البته من فرانسه می فهمم اما در مواقع جدی مهم، نمی توانم حرف بزنم. او هم انگلیسی می فهمید اما نمی توانست حرف بزند. یک مدل مضحکی، او فرانسه حرف می زد و من انگلیسی جواب می دادم. می دانید؟ همین طور جنبه های پنهان و آشکار شخصیتم را می شمرد. خیلی دوست داشتم. خیلی مفید خوبی بود در کار و زندگی کلن. گفت از دست خطت پیداست که احساسات خیلی خیلی زیادی داری که سعی می کنی پنهانشان کنی. بعد دست گذاشت روی نقطه حساسی که چندسال است مرا رنج می دهد. گفت که خیلی زود نگران و آشفته می شوی و سعی می کنی از دیگران پنهانش کنی و این خودش فشار خیلی بیشتری ست. بعد یک چیز دیگری که از اول تا آخر هی می گفت و هی پلاس می گذاشت جلویش ایده آلیستی بود. خلاصه اینکه، من کشف کردم چرا این همه دختر گریه کنی هستم. بس که ایده آلیست ای هستم که خیلی زود نگران و آشفته می شوم و احساسم را از دیگران هم پنهان می کنم و این می شود که یکهو خیلی بی دلیلِ خیلی بی فکر قبلی، می زنم زیر گریه و اصولن این مدل گریه هایم هم چهار پنج ساعت طول می کشد. چون یک ریشه عمیق درونی دارد و چون نمی خواهم با کسی حرف بزنم یا از آن موضع ایده آلیستی بیایم پایین که بابا جان همین است که هست، هی تمام فشارها به صورت اشک فواره می کند.
دیروز یکی از همان روزها بود. یعنی یک مدل مضحکی وسط شلوغ ترین و بگو بخندترین حیاط دنیا، گریه ام شروع شد و از این بغل به آن بغل و از آن بغل به دستشویی و بعد سرکلاس و بعد در سرویس و.. همین طور اشک فشان! از آنجایی که خانم گرافولوژیست خیلی تاکید کرد که این پنهان کردن آنچه که درت می گذرد بزرگترین مانع پیشرفت کاری ت خواهد شد و راستش را بخواهید در آخرین شغلی که داشتم خیلی حس می کردم، دیشب سعی کردم که با یکی حرف بزنم و او کسی نبود جز جسیکا. و سرانجام بعد از یکی دو ساعت بحث، دلایل گریه کشف شد. یکی ش دعوایی بود که با آن پسر خر فرانسوی کرده بودم. البته دعواش گریه آور نبود چون من پیروز شده بوم اما اینکه چرا باید نتوانم بدون دعوا همه چیز را هندل کنم.. این گریه داشت. یکی دیگر نگرانی از اینکه نتوانم شرکت فرضی احمقانه ی درس مشاوره را آنطور که می خواهم اداره کنم. سوم اینکه از خودم انتظار دارم مثل بقیه آدم ها فرانسه حرف بزنم و نمی توانم. چهارمش یک آقایی که جسیکا اسمش را گذاشته همسر آینده ات! بس که مثل کنه هرطرف می روم بهم چسبیده و نه بهش برمی خورد، نه بی خیال می شود نه هیچ.
بعد جسیکا نشست دانه دانه دلایل را بررسی کرد و گفت ببین! خیلی احمقی. هیچ کدامش تقصیر تو نیست و برای هیچ کدام کاری بیشتر از این که داری انجام می دهی ازت بر نمی آید، پس اینقدر خنگ نباش و بیا برویم با هم بدویم. آخر حرف هایش هم گفت: سلوم. اسمِ من جسیکاست.
این جمله را که می گوید یعنی می خواهد مرا خیلی خوشحال کند. علاقه بسیار دارم که این پست را تمام نکنم اما قرار مطالعه گروهی شب امتحانی داریم و من دیر کردم و هی موبایلم دارد زنگ می خورد.
.