پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

در من زن فرهیخته ای هست که خوشبخت نیست.. چرا که من فرهیخته نیستم. حقیقت این است که من هیچی نیستم و همه چی در من است. در من زن های زیادی هستند که من هیچ کدامشان نیستم. چرا که هرکدام که بخواهم باشم بقیه شان نمی توانم باشم پس او من نمی شود. من اما همه آنهایم و در عین حال هیچ کدام. این است که یک مدل امروز به فردایی من عوض می شوم در زندگی. درواقع زندگی فکر می کند من عوض می شوم من اما فقط دارم پیش چشم زندگی می چرخم. من هنوز درونم زن عاشق پیشه ای دارم که عرض دنیا برایش به اندازه پهنای شانه های مردی ست. زنی در من هست که درس و پیشه و عشق ش تجارت است. من درونم زنی دارم بیزار از تمام هتل ها و رستوران ها و خانه هایی که برچسب لوکس خورده اند، که عمیق ترین لذت دنیا را قدم زدن گوشه یک پیاده رو با سنگفرش قدیمی می داند. در من زن گریانی هست که محتاج نوازش است. زنی در من هست که مدام قرآن می خواند. من درونم زنی دارم با گونه های استخوانی و موهای بلند ژولیده که پشت یک میز چوبی قدیمی داستان های بلند می نویسند. زنی دارم هم که با موهای کوتاه و دامن کوتاه و سینه های برجسته جلوی آینه می پرد و می رقصد..
من؟ من حتی هنوز نمی دانم که زن پرحرفی هستم یا ساکتی. نمی دانم چطور لباس می پوشم و چطور دوست می دارم و چطور سرگرم می شوم و آیا چای سبز دوست دارم یا شیر یا آب آلبالو. شاید برای همین است که این همه آدم های جورواجور دارم در زندگی م که هیچ وقت نمی توانم یکجا جمعشان کنم. بس که دنیاهای بی ربط جدایی دارند. بدی ش این است که هیچ کس نمی تواند همه من را ببیند، بشناسد، دوست بدارد. هر کس، زنی را در من می بیند و هم او را دوست می گیرد. برای همین است که من مسکوت و مبهوت است. که بی مخاطبِ شلم شولبایی ست...
حالا با توام. تویی که دوستت دارم و برای توست که می نویسم.. زنی که تو می بینی همه من نیست. برای همین است که نمی تواند همیشه کنارت باشد. که نمی توانی همیشه کنارش باشی
.

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

موجود از پشت کوه آمده ای هستم که در مقابل صفت سکسی دست و پایم را گم می کنم. صفت سکسی یعنی مثلن اینکه یک نفر برگردد به عنوان تعارفات معمول شما گل و بلبل ید بگوید وای چقدر سکسی شدی. من هیچ وقت در زندگی ازاین کلمه به عنوان تعارف گل و بل بلی استفاده نکردم. راستش این مدلی که ملت زرت و زورت به عکس و صدا و لباس و مدل مو و نشستن و برخواستن آدم می گویند سکسی، مرا به این فکر فرو می برد که شاید معنای این کلمه را نمی دانم واقعن. یعنی فکر کن یک آدم تقریبا غریبه ی رسمی بعد چهارسال بی خبری، پشت تلفن در جواب سلامت بگوید سلام خانمِ فلانی صدات عجب سکسی شده. این درحالیست که منِ از پشت کوه آمده در جواب این دست جملات حتی نمی توانم بگویم مرسی. یک طور معذبِ عجیب غریبی می پرسم واقعن؟! بعد همه اش سعی می کنم مواظب صدایم باشم مثلن که سکسی نباشد. یا همانکه یک نفر بیاید زیر عکس پروفایل فیس بوکم بنویسد سکسی کافی ست که بروم عکسه را به یک بهانه ای پاک کنم. دیشب وقتی در عرض یک ساعت سه نفر مکالماتشان را با این دست جملات آغاز کردند، مطمئن شدم که معنای این کلمه را نمی دانم. خوشبختانه نفر سوم از آن دوست های بی رودرواسی بود که حتی قبلترها بهش گفته بودم که بهم نگوید سکسی و خوشم نمی آید و اوهم بعد اینکه کلی به ریشم خندیده بود تا مدتی مراعات کرده بود. دیشب ازش خواستم که این کلمه را برایم تعریف کند. یک مدل درجای از تو آستین دربیاری گفت: یعنی قشنگِ خواستنی. به نظر من قشنگِ خواستنی همان سکسی نیست. قشنگ خواستنی خیلی جنرال ترِ خوبی ست. اصولن آدمها دلشان می خواهد از همه بشنوند که قشنگ خواستنی هستند. اما شاید دلشان نخواهد از همه بشنوند که سکسی هستند. یعنی می خواهم بگویم آدم با شنیدن قشنگِ خواستنی هیچ وقت معذب نمی شود.خلاصه اینکه، بنده از همین تریبون رسمی اعلام می کنم قشنگ خواستنی را به آن کلمه ترجیح می دهم.
خبرنگار اعزامی وبلاگستان.
پشت کوه.‏
.

آخ

اسمش غم نیست.. اسمش؟ نمی دانم چیست. نشسته اما همانجا.. جایی میان گلویم.. ‏
.
 

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

گره های کوچک

این توانایی را دارم در زندگی که با مردم قهر کنم بی که بفهمند. یعنی در یک نقطه از زندگی به این نتیجه می رسم که باید از همین لحظه با فلانی قهر کنم. شاید دلایل کافی برای قهر کردن نداشته باشم، اما تجربه ثابت کرده که به دنبال دلیل گشتن اثرات مخرب زیادی دارد. فرآیند آشتی بعدش را پیچیده تر می کند. من هم به هیچ وجه علاقه ندارم دوستانم را برای همیشه از دست بدهم. بنابراین باید همیشه چهارتا نکته به نفع طرف باقی گذاشته باشم که بعد بتوانیم آشتی کنیم. خب راستش همیشه هم همه چیز طبق برنامه من پیش نمی رود. خیلی اوقات اصلن طرف نمی فهمد که من قهر کرده ام. خب آدم که هرروز تمام دوستانش را نمی بیند. اغلب قهرهایم هم اینطوری اتفاق می افتد که یک روز تنها در خانه نشسته ام و دلم برای یک دوستی تنگ می شود و احتمالن نمی توانم پیدایش کنم یا یاد یک رفتاری ش می افتم که انداخته بودم پشت گوشم یا نمی دانم چه.. از اینجا به بعد نمی فهمم چه اتفاقی می افتد. اما توی دل خودم با او قهر می کنم. بعد اگر مثل روال قبل، پیش نیاید که هم را ببینیم، مثلن می شود سه ماه که من با تمام وجود با یک نفر قهرم و او روحش هم خبردار نیست. خیلی وقت ها شده که با مرور زمان خودم از خر شیطان پایین آمده و طرف اصلن نفهمیده که من چه همه باهاش قهر بودم. اگر هم را ببینیم جور جالبتری می شود. من مثل دیوار با وی برخورد کرده و از کنارش رد می شوم و حرف هاش را نشنیده می گیرم و خیلی دلم می خواست می توانستم اخم هم بکنم اما احتمالن پیشانی بوتاکسی م اجازه این کار را نمی دهد. خب قهر کردن بدون اخم کار زیاد راحتی نیست. معمولن لحظات سختی در پیش دارم تا به طرف بفهمانم که این حرکاتم یعنی با تو قهرم. اصولن طرف هرهر بنای خنده را میگذارد. از آنجایی که قهر مال دوستی های جدی نیست و اینجانب در دوستی های غیرجدی اصولن موجود چرت و پرت گو و مفرحی هستم همه دوستانم این  رفتار را می گذارند پای خل و چل بازی. بعد از اینکه کمی خندیدند و دیدند جواب نداد شروع می کنند ادای خودم را درآوردن. خصوصن اگر در یک مهمانی همدیگر را دیده باشیم. بعد کم کم بازی به بقیه مهمان ها هم سرایت می کند. یک مرتبه می بینی بیست نفر آدم دارند مثل الاغ به هم بی محلی می کنند.و از من هم یک عالمه عکس می ماند با دهان غنچه کرده و پشت صاف و اشک هایی که توی چشم هام حلقه شده. بعله. درست حدس زدید. من از آن دست دخترهایی هستم که به راحتی جریحه دار می شوند.قهر کردن برای من یک بازی نیست. بلکه نمود بیرونی یک نیاز درونی ست. تمام روان شناسان می گویند که آدم باید جریحه دار شدنش را به بقیه نشان بدهد. من راهی به جز این بلد نیستم. البته این طور هم نیست که هیج وقت هیچ کس نفهمد که من قهر کرده ام. در واقع این مرحله ایست که اکثر دوستانم با موفقیت پشت سرمی گذارند. مرحله بعدی مشکل تر است. اینکه چرا قهر می کنم.به نظر من کم اهمیت ترین بخش مسئله همینجاست. ما آدم ها اصلون آنقدر به اطرافیانمان بی توجه هستیم که روزی هزارتاشان بخواهند باهامان قهر کنند. من خودم به شخصه. خیلی جاها به خیلی ها حق می دهم که ازم دلخور باشند. حرف زدن جدی راجع به مشکلات هم به نظرم فقط مخصوص به زن و شوهرهای بدبخت است. تاکید می کنم که زن و شوهرهای خوشبخت هم نمی نشینند درباره دلخوری های کوچک بطور جدی با هم حرف بزنند. قهرهای کوچک برای دلخوری های کوچک است و چرا و چگونه اش مهم نیست. مهم آشتی کردن است.
.

شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۰

مریضم. نمی توانم از تخت بیرون بیایم و خواب هایم هم پر است از هراس. هراس از دست دادن.. هراس از دست دادن همه چیز. هراس از دست دادن اتاق قرمز کوچکم. هراس از دست دادن آفتابی که صبح ها از پنجره های قدی خانه بزرگ قدیمی مان روی زندگی آرام و بی دغدغه ی این روزها می بارد.. هراس از دست دادن چهچه گنجشک های گوشه ایوان.. هراس از دست دادن این همه گلدان سبزکوچک. هراس از دست دادن همه چیز.. حتی همان میز و صندلی های چوبی کتابخانه ای که بهترین ساعت های جوانی م پشتشان گذشت.. هراس از دست دادن این همه لبخند آشنا.. می دانی؟ اینها هیچ کم نیستند.. من تب دارم و این تب پرتابم می کند به تابستان نوزده سالگی م، زیر سایه همان درخت توت تنومندی که هیچگاه از یادمان نمی رود.. یا حتی قبلترش، سرجلسه آن امتحانی که اولین دوستت دارم زندگی م را وسطش شنیدم.. همیشه همین است. تب عاشقترم می کند و بی قرار.. هذیان های سوزانم پر می شود از آرزوی دست های سرد مهربان تو.. تب، تب بی قرارم می کند... می فهمی؟
.

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

باید این کنم

مدیرم از فعلی به نام "این کردن" استفاده می کند. مثلن: فکر کردی واسه چی من این کردم؟ برای همینه که می خوام این کنم. من این می کنم. خانم الف باید این کنه.. و الی آخر. حدس می زنم منظورش این کار را انجام دادن باشد نمی دانم چرا اینقدر صرفه جویی می کند
.

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

فرهنگ عاشقی

It's not the words... it's the experience

تا کی می خواهیم در کافه های تنگ تاریک با سقف های کوتاه، کز کرده، کلمات عاشقانه قی کنیم و اسمش را بگذاریم لحظات عاشقانه! لحظه عاشقانه این نیست به خدا.. لحظه عاشقانه؟ می تواند یک لبخند راست راستی زیر آفتاب باشد، با چشم هایی که از نور خورشید آب افتاده و دماغی که چین خورده.. لحظه عاشقانه می تواند در یک پیاده رو شلوغ زیر شرقه باران متولد شود. لحظه عاشقانه خودش می آید. در گوشه های تنگ و تاریک و تنها دنبالش نباید گشت. هیچ کجا نباید گشت.. خودش پرت می شود وسط زندگی شلوغ هرروز... عشقی اگر باشد
.

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

آتش بس 3

همیشه همین است. اولش ساکتم. ساکتِ آرام هم نه. ساکتی که هی موهاش را می زند پشت گوشش؛ که هی با انگشترش بازی می کند؛ که ساعتش را باز می کند و می بندد. همیشه هم سکوت به این معنای نیست که آدم حرفی نداشته باشد برای گفتن. در واقع برای آدمی مثل من هیچ وقت سکوت یعنی این نیست. اما لعنتی همین که یک نفر کار و زندگی ش را ول کرده و آن طرف میز دست زیر چانه نشسته و زل زل به آدم نگاه می کند.. نمی شود حرف زد. می فهمید که؟ راستش را بخواهید آنقدر ها هم این سکوت بد نیست. کمترین دستاوردش این است که طرف مقابل واقعن آماده شنیدن می شود. به شرط اینکه آدم بداند بعدش باید چه بگوید. یعنی اگر آدمِ کم حرفِ موثر-گویی هستید، این سکوت می تواند مفید هم باشد.. من؟ یک جاهایی در زندگی م هست که پرحرف حاضر جوابم، یک جاهای بیشتری هم هست که کم حرفِ دیر حرفِ موثر گویم.. مثلن؟ پشت میز مدیرم که نشسته بودم و سعی بر متوقف کردن دعوا داشتم.. گفتم در مورد مشکلی که با سرپرست فروش تلفنی دارید.. و در این نقطه سکوت من آغاز شد.. زل زد توی چشم هام. هی نگاهش را نگاه کردم و هی نگاه کردم و آخر حرفی را زدم ،که سال ها منتظر شنیدنش بود: "تمام کارایی که خانم الف در واحدش انجام می ده، برای اینه که تصویر خوبی از خودش در ذهن شما بسازه. شما مدیرش هستی. حرف شما، برداشت شما، عکس العمل شما واسه ش مهمه.." تا همین جاش کافی بود.. بعدترش اما باز سخنانی من باب آداب انتقاد کاری مطرح کردم که مکالمه کمی طول بکشد! راستش را بخواهید، دلم برایش سوخت. دلم برای تمام آدم های عاشق می سوزد.. البته سوختن شاید فعل خوبی نباشد.. دلم برایشان می تپد.. هوهوم.. می تپد..
مدیرم؟ از آن روز تا به حال، نه تنها سر آن سرپرست، حتی سر هیچ کس دیگری هم داد نکشیده است..
با دخترک حرف زدن هم کار سختی نبود. قرار شد آقای مدیر را به عنوان یک ورودی محیطی غیرقابل تغییر، بپذیرد. قبول دارد که این طوری اعصاب خودش هم آرامتر است.. این شد که از خر شیطان پیاده شده، لجبازی را تمام کرده، و به اجرای اوامر مدیریت مشغولیت پیدا کرده است.
آخرش؟ آقای مدیر یک جعبه از تارت های میوه ای مورد علاقه خانم سرپرست خرید و بی هیچ حرفی، آشتی کنان برقرار شد.
.

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

امروز روز تعطیل است. می خواستم صبح یک ساعت بیشتر بخوابم. چون می توانستیم یک ساعت دیرتر بیاییم شرکت. نشد. حتی همان شش و ربع هر روز هم نه، پنج بیدار شدم. بیدار یواش هم نه. با کابوس بیدار شدم. می دانید؟ من معمولن شبها خوب نمی خوابم. شاید برای همین هم هست که آدم کم-خوابی هستم. که معمولن اول از همه بیدار می شوم و اول از همه می زنم به خیابان و اول از همه می رسم سرکار. شاید اصلن برای همین باشد که عاشق صبح های زود هنوز ساکتم. یک جوری از شب فرار می کنم. از کابوس هایی که قلبم را تا چند روز می فشارند.. هنوز جای قبلی درد می کند کابوس بعدی.. داشتم می گفتم. ساعت پنج بیدار شدم. مثل مرده ای که به دنیا برگشته باشد. حتمن توی فیلم های تخیلی دیده اید. چشم هاشان چه با اغراقی باز می شود، گرد و وحشت زده. همیشه همین است. بی که بفهمم دست راستم را تکیه گاه می کنم و خودم را از تخت می کنم. همه اش در یک لحظه اتفاق می افتد.. نمی دانم تا به حال در دریا غرق شده اید یا نه. یعنی نزدیک بوده غرق شوید یا نه. آن لحظه ای که آدم معجزه وار سرش را از آب می آورد بیرون.. چشم ها همانطور وحشت زده است و دهان همانطور باز و روی سینه آدم همانقدر فشار.. نه اینکه من اینطور باشم فقط. آداب کابوس دیدن همین است.. ساعت پنج صبح، همه اش در یک لحظه.. یادم افتاد که چندماه بود کابوس ندیده بودم.. حالا چند شب است که باز کابوس می بینم.. باز سینه ام تیر می کشد.. باز...

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

سان شاین

شب خوب نخوابیده بودم. صبح با خونسردی تمام نشستم پشت لپ تاپم به وبلاگ نوشتن. تمام طول راه در بی آر تی آهنگ گوش دادم و اشک ریختم. حالا دیگر می توانم با آهنگ های فرانسوی گریه کنم. یعنی اینقدر آشنا و عزیز و قدیمی شده اند که احساسم را برانگیزند. درست مثل دوستی های قدیمی پدر-مادر دار. دیر رسیدم سرکار. آمار فروش دیروز را چک کردم. خیلی پایین بود. رفتم سر فروشنده های تلفنی داد کشیدم. بعد هم در اتاقم را بستم که چشمم بهشان نیافتد. برایم چای ریختند آوردند. نخوردم. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم. رفتم طبقه بالا پیش همکارهای برنامه ریزی. کلی مرا مسخره کردند که خلق و خوی و اعصابم به فروش وصل شده. هرهر می خندیدند که زیادی فروشی شدی و بازار بالا و پایین دارد و هرروز قرار نیست بیشتر از دیروز بفروشی و این حرف ها. فایده نداشت. بلند شدم رفتم با مسئول منابع انسانی یک دعوای حسابی کردم. منظورم از دعوای حسابی هیچ گونه دعوایی نیست ها. یعنی در یک جلسه بیست دقیقه ای هزار تا تیکه به عملکرد ضعیف و ضریب هوشی پایین و مشورت نگرفتن و دخالتش در امور داخلی واحدها و هزار تا چیز دیگر انداختم و خیلی بهش رحم کردم که به روابط ناسالم نوبتی خودش و رفقاش با آن خانم فروشنده تلفنی اشاره نکردم. به قول همکارم اینقدر هول شده بود که چهار عمل اصلی از یادش رفته بود. حالم کمی بهتر شد. اما نه آنقدر که بتوانم ناهار بخورم. دوستِ سرپرست تلفنی م دستش را زده بود زیر چانه اش و تماشایم می کرد. همه اش می گفت امروز چرا اینجوری شدی و چه جور عجیبی شده ای و.. برایم شعر بنویس. اصولن هر وقت می خواهد برایش شعر بنویسم، یعنی غمگین است. صبح سرخوش و خندان بود. من غمگینش کرده بودم یعنی. برایش کمی شعر نوشتم. غمگین تر شد. دلم برایش سوخت. مرخصی گرفتم زدم بیرون. رفتم برای خودم کتاب زبان خریدم. بعد از آن خاکشیرهای کثیف میدان انقلابی خوردم. بعد دوستم آمد. رفتیم کافه. از آن گپ های دو-سه ساعته که حال آدم را خوب می کند.. مطمئنم دلم مثل خر برایش تنگ خواهد شد. بعدترش برایم کتاب خرید. هدیه غیرمنتظره هیجان انگیزی بود. نیشم تا بناگوش باز شد. هنوز هم باز است. حالا؟ خوبِ خوبم. باورم نمی شود همان دختر غمگین صبح باشم. همانم واقعن؟
.

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

غمگینم

یک جایی هست در زندگی، که آدم شروع می کند خودش را جمع و جور کردن. چطور؟ با وانمود کردن به خوشحالی. وانمود کردن به فراموشی. به خوشبختی. بعد هرچه بهتر وانمود کنی یعنی آدم قوی تری هستی. مردم احترام بیشتری برایت قائلند و حتی جذاب تر هم به نظر می رسی. یک شب غمگینِ سه سال پیش، میم بهم گفت اگر با تمام وجود وانمود کنی کسی را دوست داری، یا کسی را فراموش کردی، واقعن عاشق می شوی و فراموش می کنی.. من هم وانمود کردم. حالا سال هاست که دارم وانمود می کنم.. دست کم مطمئنم که وانمود کردن چیزی را عوض نمی کند.. اما بازی خوبی ست.. لااقل باختی درش نیست.. می توانی یک عمر کنار یک نفر زندگی کنی و وانمود کنی که عاشقش هستی.. می توانی هر روز کسی را که دوست داری ببینی و وانمود کنی فراموشش کرده ای.. گفتم که بازی خوبی ست.. گیرم یک وقت هایی هم این ماسک خندان، روی چهره ات سنگینی کند.. گیرم حسرت یک دل سیر گریه تا همیشه برایت بماند.. گیرم هر شب زندگی ت کابوس باشد، اما روزها خوب می گذرند.. روزها می گذرند و می گذرند و.. یاد می گیری که عادت کنی.. یاد می گیری که عادت کنی..
.

آتش بس 2

فعلن نه من شهید شدم، نه فروش نجات پیدا کرد!
.

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

آتش بس 1

یک دعوای بزرگ در شرکت در شرف رخ دادن است. دعوای رئیس من با یکی از سرپرست ها که از قضا بهترین سرپرستش هم هست. قبلن هم یکی دو بار چنین دعوایی رخ داده و هر بار سه چهار ماه ادامه داشته است. کلن رئیس من موجود داد بزنِ دعوا-کنِ دهن-بینِ بی منطقی ست. یک پسر سی ساله کاملن دنیا ندیده، که درضمن از همین خانم سرپرست، سالها پیش خواستگاری کرده و جواب رد شنیده و هنوز هم که هنوز است وابستگی عاطفی شدیدی به وی دارد. سرپرست؟ دختر جیغ جیغوی شادی ست که مدام می خندد. بسیار باهوش است و موقعیت اجتماعی ش را درک می کند و به ندرت حرف و حرکت نابه جا ازش سرمی زند. البته باید بگویم که خیلی جاها برخورد شخصی با مسائل کاری دارد. به عبارت دیگر زیرآب زن قهاری ست. بسیار هم علاقه مند به فعالیت های برنامه ریزی ست و خیلی در کارها به من کمک می کند. رئیسم؟ حدود یک ماه پیش از اینکه من به طبقه پایین منتقل شوم با رئیس بزرگ در کشمکش بوده که من اصلن کارشناس برنامه ریزی (یعنی من!) نمی خواهم و این جوجه های از دانشگاه در آمده (یعنی ما) چه چیزی از فروش می فهمند و این حرف ها. بعد به هزار ترفند مرا در واحدشان خِرچپان می کنند و همه منتظر بودند که بعد از یک هفته، من با چشمان گریان قهر کرده، به طبقه بالا برگردم. همه اشتباه می کردند. حالا دو ماه از انتقال من گذشته و ما با هم خیلی خوبیم. رئیسم با تقریب خوبی بدون مشورت با من آب نمی خورد. هیچ وقت مانع هیچ فعالیتی م نشده و هیچ وقت هیچ گونه مرافعه ای نداشتیم و حتی در جلسه ماهانه جلوی آن همه آدم از من تشکر کرد و مدیرعامل کل سازمان هم اعلام کرد که ما فکر نمی کردیم تو اصلن برنامه ریزی قبول کنی و همکاری نزدیک شما دو نفر مایه تعجب و خرسندی ست. حتی ترش اینکه جدیدن مرا خانم مهندس صدا می زند و در سخنرانی هایش مدام تاکید می کند که من می خواهم فروش را مهندسی کنم و این حرف ها. به نظرش مهندسی یک چیز خاصی ست که همه مشکلات را حل می کند. خوشحال است که من مهندسم و جدیدن این خوشحالی را ابراز هم می کند.
سرپرست؟ نه تنها به فعالیت های برنامه ریزی علاقه دارد و اذعان می کند که از وقتی من منتقل شده ام پایین، هیجان کارشان خیلی زیاد شده و این حرف ها، بلکه یک کتاب خوان قهار هم هست و من هم یک کتابخانه کتاب دارم و هر هفته برایش یک کتاب جدید می آورم واز قضا سلیقه فرهنگی مان هم بسیار شبیه است و همه و همه منجر به این می شود که مرا بپرستد.
فکر می کنم شرایطی که تشریح شد کافی باشد برای اینکه من مناسب ترین فرد برای متوقف کردن جنگی که در پیش است انتخاب شده باشم. جالبی ش این است که امروز رسمن از طرف مراتب عالی سازمان بهم اعلام شد به عنوان تنها کسی که تا به حال توانسته ام راحت و بی دغدغه با رئیسم کار کنم، وظیفه دارم جلوی دعوا را بگیرم. راستش را بخواهید توانایی همچین کاری را در خودم نمی بینم. تا به حال شرایطی پیش نیامده که بخواهم با رئیس مخالفت کنم یا نصیحتش کنم. اما هر روزی هم که می گذرد اوضاع وخیم تر می شود. لجبازی هاشان بزرگتر شده و فروش بیشتر ول می شود.
یعنی. فردا یا من شهید می شوم، یا فروش نجات پیدا می کند.
.

جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

کجایی یعنی؟

یک وقت هایی هم هست در زندگی که یک چیزی را مثل کرم میاندازند به جان آدم. چهار روز سفر بودیم و عین چهار روز پسره زل زل زل زل، بر و برو بر، صبح و روز و شب و نیمه شب و وقت غذا خوردن و وقت راه رفتن و وقت بازی کردن و وقت کنار آتش نشستن و وقت سکوتِ هیچ گهی نخوردن، مرا نگاه کرده و هی هربار نگاهم به نگاه سمجش گره خورده گفته است: مینا! تو با مینای ما مو نمی زنی. نه بچه ها؟ بعد همه جمع برگشته و مرا نگاه کرده و گفته اند: اوه! مینا. چقدر شبیه. خنده اش! فرفری موهاش، دوربینش که آویزان است، رنگ لباس هاش، مدل خم کردن گردنش، انگشتر پهن گل گلی ش، مدل دست به قلمش، طوری که دماغش را می خاراند، اسم نویسنده ها را که با هیچان می آورد، مدل جرزنی ش، ال اش بل اش...
بعد؟ خب آدم می افتد توی جانش که بروم این مینا را پیدا کنم، قراری بگذارم، حرفی، سخنی.. مینا خانم کجا هستن حالا؟ ها؟ هیچی امریکا متولد شده و امریکا زندگی می کند و یک بار در عمرش آمده ایران و دیگر هم نمی آید و همین است که هست و برو بمیر.
سفر تمام شد و جمع از هم پاشید و من همچنان هر روز و هر شب و هر وقت و بی وقت، جلوی آینه و روی تخت و پشت میز شرکت و وسط خیابان و روی پل عابر پیاده و توی مترو و پشت میز کافه و .. هی همه اش همه اش با خودم می گویم: مینا! کجایی مینا الان؟ داری تو هم دلتنگی؟ داری تو هم وبلاگ می نویسی؟ تو هم عینک آفتابی ت را جا می گذاری؟ تو هم همینقدر خر و مهربانی؟ ناخن های تو هم زود می شکند؟ چای گیاهی دوست داری؟ تو هم شنا می کنی یعنی؟ تو هم یک تکه از دلت یک گوشه دور دنیا جا مانده؟ تو هم وانمود می کنی که فراموشش کرده ای؟ فکر می کنی روزی برسد که فراموش شود واقعن؟ کجایی مینا؟ من حالا اینجا خیلی تنهام. کاش اینجا بودی. کاش..
.
تمام پرسنل واحد بازاریابی با هم استعفا داده اند. حالا مانده مدیرش فقط. تک و تنها.. به نظرم حرکت جالب اکشنی آمد. دلم می خواست من هم در واحد بازاریابی بودم و استعفا می دادم. اینجایی که حالا هستم استعفا دادنش لطفی ندارد. یک نفر تک و تنها استعفا بدهد هیچ چیز عوض نمی شود. اصلون جرئت دست جمعی به خرج دادن هم کار آسانی نیست. شاید هیچ وقت در زندگی م محیا نشود که در یک استعفای دست جمعی شرکت کنم.. حالا فقط می خواهم بمانم و ببینم خانم مدیر، با این همه پروژه نیمه تمام چه می خواهد کند. دلم می خواهد به عنوان نماینده فروش هی هر روز ایمیل بزنم و پروژه های نیمه تمام را پیگیری کنم. یعنی مثلن من از کجا بدانم تو تنها شدی؟ من پروژه هایم را می خواهم. تو هم بنشین بزن توی سرت. هاهاها.. راستش را بگویم؟ من اگر جایش بودم همین فردا استعفا می دادم می رفتم. بهتر نیست واقعن؟
.

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

آدم ها تمام نمی شوند

دنیای خر لعنتی یک جاهایی هم خیلی بزرگ و بی در و پیکر است.. یک جاهایی که دل گرمی های زندگی ت را برمی دارد می چیند یک جای دور دیگر دنیا.. بعد تو؟ زانوهات را جمع می کنی توی شکمت و زل می زنی به پنجره قدی بزرگ اتاق و.. فکر می کنی این بدی دنیاست یا خوبی اش؟ که هیچ اتفاقش، چانه زدنی نیست..