در من زن فرهیخته ای هست که خوشبخت نیست.. چرا که من فرهیخته نیستم. حقیقت این است که من هیچی نیستم و همه چی در من است. در من زن های زیادی هستند که من هیچ کدامشان نیستم. چرا که هرکدام که بخواهم باشم بقیه شان نمی توانم باشم پس او من نمی شود. من اما همه آنهایم و در عین حال هیچ کدام. این است که یک مدل امروز به فردایی من عوض می شوم در زندگی. درواقع زندگی فکر می کند من عوض می شوم من اما فقط دارم پیش چشم زندگی می چرخم. من هنوز درونم زن عاشق پیشه ای دارم که عرض دنیا برایش به اندازه پهنای شانه های مردی ست. زنی در من هست که درس و پیشه و عشق ش تجارت است. من درونم زنی دارم بیزار از تمام هتل ها و رستوران ها و خانه هایی که برچسب لوکس خورده اند، که عمیق ترین لذت دنیا را قدم زدن گوشه یک پیاده رو با سنگفرش قدیمی می داند. در من زن گریانی هست که محتاج نوازش است. زنی در من هست که مدام قرآن می خواند. من درونم زنی دارم با گونه های استخوانی و موهای بلند ژولیده که پشت یک میز چوبی قدیمی داستان های بلند می نویسند. زنی دارم هم که با موهای کوتاه و دامن کوتاه و سینه های برجسته جلوی آینه می پرد و می رقصد..
من؟ من حتی هنوز نمی دانم که زن پرحرفی هستم یا ساکتی. نمی دانم چطور لباس می پوشم و چطور دوست می دارم و چطور سرگرم می شوم و آیا چای سبز دوست دارم یا شیر یا آب آلبالو. شاید برای همین است که این همه آدم های جورواجور دارم در زندگی م که هیچ وقت نمی توانم یکجا جمعشان کنم. بس که دنیاهای بی ربط جدایی دارند. بدی ش این است که هیچ کس نمی تواند همه من را ببیند، بشناسد، دوست بدارد. هر کس، زنی را در من می بیند و هم او را دوست می گیرد. برای همین است که من مسکوت و مبهوت است. که بی مخاطبِ شلم شولبایی ست...
حالا با توام. تویی که دوستت دارم و برای توست که می نویسم.. زنی که تو می بینی همه من نیست. برای همین است که نمی تواند همیشه کنارت باشد. که نمی توانی همیشه کنارش باشی
.
من؟ من حتی هنوز نمی دانم که زن پرحرفی هستم یا ساکتی. نمی دانم چطور لباس می پوشم و چطور دوست می دارم و چطور سرگرم می شوم و آیا چای سبز دوست دارم یا شیر یا آب آلبالو. شاید برای همین است که این همه آدم های جورواجور دارم در زندگی م که هیچ وقت نمی توانم یکجا جمعشان کنم. بس که دنیاهای بی ربط جدایی دارند. بدی ش این است که هیچ کس نمی تواند همه من را ببیند، بشناسد، دوست بدارد. هر کس، زنی را در من می بیند و هم او را دوست می گیرد. برای همین است که من مسکوت و مبهوت است. که بی مخاطبِ شلم شولبایی ست...
حالا با توام. تویی که دوستت دارم و برای توست که می نویسم.. زنی که تو می بینی همه من نیست. برای همین است که نمی تواند همیشه کنارت باشد. که نمی توانی همیشه کنارش باشی
.