پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۹

خانواده

بابای من استاد این است که در شلوغانه ترین روزهای زندگی ت چنگ بیاندازد پشت گردنت را بچسبد و از میان کار و زندگی ت بِکندت و تو هی هرچه دست و پا تکان بدهی هیچ از معلق بودنت بین زمین و آسمان کم نشود، درست مثل امروز که هرچه دست و پا تکان تر دادم و جیغ تر کشیدم، پایم روی زمین نیامد و همچنان زیرم یک عالمه دریای آبی بود و یک قایقی که مامان همان طور که هی کوچکتر می شد از تویش برای آدم دست تکان می داد و تنها خوبی ش این بود که طلایه هم همراهم آویزان بود و من می توانستم باهاش حرف بزنم و برایش آواز بخوانم و آن چتر قرمزی هم که بالای سرم بود حتما در نقش بابا بوده. بعله. این طوری ست که یک روز در شرکت نشستی و بابا از توی آژانس هواپیمایی تلفن می کند که از آقای ح بپرس ببین مرخصی داری یک سه روزی یا نه و زود بپرس و تو هم هول می شوی از لحن زود بپرسش و زود می پرسی و آقای ح چون پدرت را دیده و دوست داشته و یا چون فکر می کند تو آنجا آنقدرها هم مفید نیستی و یا چون می خواهد دلت را به دست بیاورد یا حالا هرچه، خیلی بی مکث و بی فکر و بی نگاه حتی می گوید آره عزیزم و تو همین طور بی مقدمه پرتاب می شوی در یک تعطیلات مفرح. بعد؟ بعد تازه می فهمی که بدون تو هم جلسات می توانند برگزار شوند و تمام مصاحبه های دانشگاه ها می توانند عقب بیافتند و در تمام کلاس های زبان می شود غیبت کرد و در نهایت می فهمی که سرت آنقدرها هم شلوغ نیست. چرا که همه انسان ها می توانند بفهمند که مرخصی چیست و سفر کدام است.
.

۲ نظر:

hossein mohammadloo گفت...

خوبه ها از کیش هم وبلاگتو آپ میکنی
بهترین بخشش اون قسمت آویزون بودن طلایه بود :))
دلم کیش میخواد

Unknown گفت...

khosham miad to avizoon shodanat talaya ro sharik mikoni ha:)