پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹

خنده های ناگهان

وقتی هرروز تصادفن در خیابان های شلوغ و مترو و اتوبوس و تاکسی و چه و چه و چه، دست کم سه چهار نفر آشنا می بینی؛ می فهمی در شهری بیست و پنج ساله شدن یعنی چه.
می ترسم روزی از این شهر بروم، بی که قدر این هدیه های کوچک خدا را دانسته باشم.
.

۴ نظر:

متین گفت...

سلام

راستش این وبلاگ را، چند ماهی می‌شود که از گودر دنبال می‌کنم.

پیش‌ترها نوشته‌ بودید که "نمی‌خواهم نویسنده شوم" و حالا نوشته‌اید "غلط دیکته‌ای دارم؛ لطفا تصحیحم کنید"
شما زیاد هم نیاز به تصحیح ندارید

این‌جا را دوست دارم
حس می‌کنم راحت می‌نویسید
و من این را دوست دارم

حلقه‌ی نانوشته‌ی وبلاگی‌ای که در آن بودم، مدت‌هاست که نفس‌های آخر را می‌کشد
این‌جا را به‌گمانم، یک آلترناتیو یافته‌ام
جایی که چندماهی‌ست از فیلتر نگاهم گذشته

از آشنایی با این‌جا خوش‌حالم

hossein mohammadloo گفت...

جالب بود ، باید ببینم میتونم منم بفهمم دارم بیست و پنج ساله میشم ، راه کار خوبیه :))
از فردا میشمرم ببینم چندتا آشنا میبینم

R A N A گفت...

متین: خوش اومدی :) اینجا هم از آشنایی با شما خوشحاله. به وبلاگتم سر زدم. چقدر خوشگله!
ممنون که می خونی. و مرسی از کامنت
حسین: آره آقا بشمر. بعد پاشو برو یه جاهای شلوغی که مسیر هرروزه ت نیست. نه اینکه بری خیابون بغلی دانشگاه بعد هرکس رد میشد آشنات باشه ها ;)

چکاوک گفت...

الهی ی ی ی ی ی!
منم دقیقا همین حس رودارم رعنا! البته یه آمیزه هایی از حس های دیگه هم توش هست.