راستش را بخواهم بگویم، مدت هاست که دیگر با نوشتن ابراز نمی شوم. دلم که برای آدمی تنگ می شود مثلن، نمی توانم مثل قبلترها بیایم اینجا و کلمه ببافم و همین برایم بس باشد. قلمم قفل می شود، باید صدایم را در گوشش زمزمه کنم حتمن. باید صورتم را در گودی گردنش فرو کنم. باید بویش در مشامم بپیچد، بویم در مشامش بپیچد. باید صدای نفس های گرم هم را بشنویم. فقط آنجاست که کلمه ها معنا پیدا می کنند انگار. فقط آنجاست.
.
.
۲ نظر:
باید صورتم را در گودی گردنش فرو کنم
:)
لحنش یه جوریه انگار میخوای چاقو در گردنش فرو کنی
:))
خیلی خوب بود
گیر دادی به کلمه هاااااا
D:
ارسال یک نظر