اولها فقط برادر دوستم بود. دوستم صدايش مي کند داداش. هميشه با خودم فکر مي کردم اگر برادر داشتم داداش صدايش مي کردم. نداشتم ولي. اين است که به دنبال "داداش" هميشه يک صفت ملکي از دهانم مي آيد بيرون. داداشِ فلاني مثلن. هيچ وقت دلم از اين خود-خر-کُني ها نخواست که بردارم داداش هاي دوستانم را داداش صدا بزنم که يعني مثلن عين برادرِ نداشته ام هستند و اين حرفها. اين حرکات مال کساني ست که حسرت برادر دارند. من ندارم.
داشتم مي گفتم. داداشِ دوستم بود. اولين کسي هم بود که فهميد من و دوستم چه همه به هم شبيه ايم. شباهتمان آخر يک طوري ست که فقط بعضي ها مي فهمند. آن موقع که داداشِ دوستم شباهتمان را ديد، خودمان هنوز نديده بوديم به گمانم. بعدتر اما چندنفري گفتند که شما دوتا چرا مو نمي زنيد با هم! شباهتمان يعني اينطوريست. از ديد آدم ها يا هيچ شباهتي به هم نداريم و يا اصلن مو نمي زنيم. حد وسط ندارد. شباهته يک جاي يواشکي پنهان شده باشد انگار که بعضي ها فقط پيدايش مي کنند. بعد وقتي پيدا کردند اما ديگر مو نمي زنيم. يک وقت هايي که توي چشم هاي هم نگاه مي کرديم و گپ و گفت هاي هيجان انگيزناک داشتيم و قه قه خنده مان هوا بود، يکي مان بي هوا مي گفت واي! چقدر چشم هات شبيه چشم هاي منه لامصب. بعد نمي دانيد چه لذتي ست که آدم يک نفر ديگر را نگاه کند و خودش را ببيند.
بگذريم. خواستم بگويم داداشِ دوستم از آن آدم هاست که خوب مي بيند. که سرش توي حساب است. که جزو معدود آدم هايي ست که هيچ حرکت و حرف نسنجيده ازشان نمي بيني. کم اند چنين آدم هايي که از نگاهِ ريزبينِ همه جانبه ي من سربلند بيرون بيايند. داداشِ دوستم از همان کم هاست. يعني سطح شعور خيلي بالايي دارد در اين سن که نمي دانم از کجا آورده. يعني گاهي من و دوستم مي نشستيم فکر مي کرديم که از کجا آورده واقعن. گاهي؟ گاهي اش مثلن هاي زيادِ بزرگي دارد که وقتي مي نويسي شان کوچک مي شوند و ترجيحم اين است که بزرگ بمانند.
داداشِ دوستم به سطح بالايي از شعور ختم نمي شود. در طبقه بندي من از آدم هاي اطراف، مي نشيند در آن گروهي که همه کار ازشان بر مي آيد. اسم گروهش را من مي گذارم غول چراغ جادو. بي هيچ کم و زياد. بعد تنهايي هم در آن گروه نشسته ها. يعني گروهِ خودش است فقط. اينکه در اين سن و سال چطور به اين سطح از توانايي غولي رسيده را هم من نفهميدم هيچ وقت. ولي ربطش مي دهم به همان خوب ديدن. منطقن اما بايد علت اصلي تري داشته باشد که من همچنان نمي دانم.
اين است که در چه کنمانه ترين لحظه هاي زندگي م مي روم سراغش. چه کنمانه هاي الکي لوس-ننرانه نه ها! دقيقن قبل از نقطه شکستن يعني. آنجاهايي که جزيره ام دارد غرق مي شود و شنا بلد نيستم. مثل يک نردباني که از هلکوپتر براي آدم بفرستند پايين، ظاهر مي شود و من در حالي که آب تا گردنم آمده بالا دستم را بهش مي رسانم و زنده مي مانم. حالا اينقدرها هم نه. اما اصولن وقتي بهش زنگ مي زنم در آستانه گريه هستم! وقتي قطع مي کنم اما آرامم. بس که خيالم راحت مي شود که غولم اينجاست.
اينجانب از همين جا به غولم سلام کرده، و از زحمات فراواني که تا به حال براي بنده کشيده اند و قرار است بعدها بکشند، مراتب سپاس و قدرداني را به جا مي آورم. درنهايت اميدوارم شما هم براي خودتان غول چراغ جادو داشته باشيد. بس که بدون غول دنيا جاي بي رحم تري مي شود.
.
جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹
هیچ کس تنها نیست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر