سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

خوبِ معمولی

می خواهم چندتا داستان کوتاه بنویسم. اینبار داستان های کوتاه معمولی. داستان های قبلی م هر کدام جای یک زخم عمیق ند در زندگی م. این است که خواندنشان مو بر اندامم راست می کند. انگار چنگ می اندازند یک جایی از دلم را که نمی دانم هم کجاست- می گیرند و می چلانند. آی می چلانند... نفسم بند می آید. معمولا داستان هایم را در وبلاگم نمی گذارم. دوست ندارم اینقدر جلوی چشم باشند. اینقدر لخت و عور وسط دست نوشته های هرروز. نه. داستان هایم را می فرستم برای چاپ. معمولن یکی دو تا از خاطرات وبلاگی طنزواره ام را هم همراه شان می فرستم. دوست دارم آدم هایی که کارشان است راجع به نوشته هام نظر بدهند. یعنی برایم جالب است ببینم اگر کسی با عینک داستان به همین خاطرات یله هرروزی نگاه کند چه می بیند. آخرین داستانم را چند جایی فرستادم. در جواب برایم نوشتند که تاثیرگذار است و تکان دهنده است و عناصر داستانی ش پررنگ است و قلمش ساده و صمیمی و کِشنده است و چه و چه و چه، اما مجله آنها از چاپش معذور است. در عوض خاطرات وبلاگی م را می توانند برایم چاپ کنند. چاپ هم کردند. آخرین داستانم اما هیچ وقت هیچ کجا چاپ نشد. شاید برای همین شد آخرین. داستان های بعدترش همان طور طرح وار در ذهنم باقی ماندند. هیچ وقت نتوانستم فراموششان کنم. هیچ وقت هم دلم نخواست داستان ممنوعه دیگری داشته باشم. هنوز هم دلم نمی خواهد. این است که می گویم می خواهم داستان های کوتاه معمولی بنویسم. داستان هایی که به راحتی در بهترین مجله های داستان چاپ شوند، بی که هیچ کجای دل هیچ کس را وحشیانه گاز بگیرند.

.

۵ نظر:

مریم گفت...

ولی بنویسشون، حیفه، بذار تو وبلاگ یا نگهشون دار. ولی بنویسشون.

Mojtaba Safari گفت...

آره بابا بنویسشون تو بلاگت، همینجا هم آدمای اینکاره هست!
D:

Ida گفت...

"بی که هیچ کجای دل هیچ کس را وحشیانه گاز بگیرند."
اینو دوست داشتم زیاد

AteFe گفت...

رعنا منم یه عالمه داستان کوتاه نوشته شده دارم. اما فکر می کنم آدمِ خسیسی هستم.
چون می ترسم یکی داستانمو به اسم خودش چاپ کنه
اونوقت رویاهای خودم به باد می ره
چون دوس دارم خودم یه کتاب داستان کوتاه چاپ کنم

R A N A گفت...

بچه ها: غیر ارادی نمی تونم بنویسم. دست خودم نیست که.
آیدا: :):*
عاطفه: توی مجله داستان چاپ کن خب! اولن که به اسمت ثبت میشه! بعدم هیچ ممانعتی با چاپ کتاب نداره. گلستانه خوبه و مجله داستان همشهری.