اول دبیرستان بودیم. یک دختر ریزه استخوانی به نام ش. پشت سر من می نشست. پوست سفید و موهای فرفری روشن داشت. عینک می زد و خیلی خوش خنده بود. کافی بود پشه در حول و حوالی بپرد که پِخی بزند زیر خنده. یادم هست هر بار با دیدنش احساس خفگی بهم دست می داد. بس که آلرژی داشت و صدایش همیشه تودماغی بود و چشم های ریزش پشت عینک قرمز بود و نوک بینی اش پوسته پوسته. همیشه هم بین کلمه هاش و خنده هاش و کلا بین نفس کشیدنش دماغش را یک کوچولو می کشید بالا.
من؟ همیشه در دلم یک جورِ ایش و پیف و پوفی بودم که یعنی خدارو شکر که من مثل ش. نیستم. این قدر درحال کلافگی و خفگی و بدبختی نیستم بیست و چهار ساعته. چشم هام ریز و قرمز نیست همیشه. عطسه پشت عطسه نمی کنم..
مشابه این حس اولین بار خیلی سال پیش در مهد کودک بهم دست داد. وقتی یکی از دوست هام جیش کرده بود و خانم مربی داشت لباسش رو عوض می کرد و من یکهو دیدم که اِ. چرا این طفلک این همه بار اضافی حمل می کنه در این ناحیه و از خانم مربی پرسیدم که چرا پس فلانی اینجوریه و او گفت: آخه فلانی پسره. از همان لحظه حس: خدارو شکر که من پسر نیستم و این همه زشت و گنده و .. دیگه حالا بماند..
حالا هربار که گلویم از داخل می خارد، هر بار که عطسه می کنم، که اشک مثل باران از چشم هام روان می شود، که دماغم قرمز می شود و .. یعنی بهتر است بگویم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، یاد ش. می افتم و این همه کلافگی ش و آن همه خوش اخلاقی.
راستش این حسِ خدارو شکرِ همراه با ایش و پیف و پوف، بعدها خیلی در زندگی بهم دست داد و بدون استثنا هر بار همان بلا سرم آمد تا بفهمم آدم به خاطر همه نعمت ها هم نیازی نیست خدا را شکر کند که انگار گاهی نتیجه عکس هم می دهد.
از شما چه پنهان، با این اوصاف اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که پسر شده ام، زیاد هم تعجب نمی کنم.
.