شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

قبل ترها فکر می کردم غصه خوردن مهم ترین کار دنیاست. در اتاقم را می بستم، چراغ ها را خاموش میکردم، یک دیوان حافظ کنار دستم می گذاشتم. گوله گوله اشک می ریختم و حیرت می کردم از خودم. حتی شده بود که از شرکت مرخصی بگیرم تا یک روز کامل و بی دغدغه غصه بخورم. فکر می کردم آن اشک ها مهمترین اتفاق زندگی م بودند. فکر می کردم حالا حتمن آسمان دارد میافتد کف زمین. حتی گاهی نفسم تنگ می شد از زندگی. آرزوی مرگ می کردم..
این روزها؟ غصه دیگر در زندگی م فرمانروایی نمی کند. نمی گویم غصه نیست. می آید گاهی. شاید حتی بماند. اما من معطلش نمی مانم. با پشت صاف و سر بالا و قدم های مطمئن دنبال زندگی م می روم و غصه هم می خورم. تارت لیمویی از بی بی می خرم و دم صندوق اشک هام را با دو دست پاک می کنم. سبد گل از گل فروشی می خرم و اشک هم میریزم. توی مهمانی بغضم را با سالاد قورت می دهم، حتی چندساعت سرخوشانه می رقصم و مواظبم اشک های ناگهان آرایشم را خراب نکند.. مردم؟ مردم به کسی که تلاش می کند روی پا بایستد احترام می گذارند. من از مردم جز تحسین و احترام چیزی ندیدم. غصه را نباید گذاشت تیتر درشت زندگی. با غصه باید مدارا کرد. با غصه باید زندگی کرد. باید زندگی کرد. زندگی. حتی اگر تا همیشه بماند
.

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

از دیروز هی هزار بار از خودم پرسیدم که چرا این بار این همه سخت تر است؟ که این همه اشک ناگهان از کجاست؟ که چرا این منِ به زانو درآمده این همه برای خودم غریبه است؟ که چرا هی هرچه صاف تر می ایستم بغضم بیشتر می شکند. که هرچه محکم تر قدم بر می دارم پشت زانوهام بیشتر می لرزد؟
اصلن این طور تمام شدن ها مسخره است. رابطه ها باید محکم تمام شوند. باید از درون بپاشند. نمی دانید چه همه سخت است ته نگاه آدم ها کشش و اعتماد گره بخورد.. اما همه چیز تمام شود. یعنی یک جورِ ناگهانِ بدی. یک طورِ ناباورانه مزخرفی. یک طور عنکبوتی ای. یک جوری که آدم را یاد خاله بازی های بچگی می اندازد. که یعنی حالا بازی تمام و هر که دست در دست مامان و بابا برود خانه راست راستی خودش.
..
چه همه آن صدای افسرده پای گوشی برای آدم غریبه می شود ناگهان. چه همه دنبال مردی می گردی که می شناختی. چه همه پیدایش نمی کنی.
اصلن انگار از اول چنین کسی نبوده
.
بوده؟
.

خرم آنروز کزین مرحله بربندم بار

یک جایی در یکی از کتاب قرآن های راهنمایی خوانده بودیم راجع به عنکبوت.. که خانه اش سست-بنیاد است و یک باد ملایم کافیست تا خانه خرابش کند.. که تشبیه اش کرده بود به آدم های خدانشناس به گمانم. خوب یادم نیست.. حالا یاد آن تشبیه افتادم باز. حالا حس عنکبوت بودگی دارم یک عالمه. بس که دارم می فهمم وقتی یک نسیم ملایم تار و پودهای زندگی ت را از جا می کند یعنی چه. آن لحظه که می فهمی به هیچِ هوا تکیه کرده ای یعنی چه.

راستی، هیچ حیوان دیگری مثل عنکبوت ستون های خانه اش را، زندگی ش را، از وجودش می تند آیا؟
.

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۹

چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۹

حافظا تکیه برایام چو سهو است و خطا..

من؟ من یک جایی هستم در زندگی م که قبل تر هم بوده ام. یک جایی که نمی خواهم باشم. یک جایی که نمی ارزد. نمی ارزد به تمام خوبی های قبلش. یک جای بدی که آدم با خودش عهد می بندد که دیگر اینجا نباشد. که دیگر شروع نکند. که دیگر خام نشود. دیگر باور نکند.
من یک جای بدی ام حالا. یک باوری در گوشه نمناک چشم هام دارد می شکند. هر دقیقه، هر لحظه می شکند..

یک جای بدی هستم در زندگی م. یک جای تکراری بدی..
.

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

دفاع از پایان نامه

امروز یاد کلاس های دبستانمون افتادم. جلوی میز معلم وامی ستادیم. هی مثل آونگ جلو عقب میرفتیم و از حفظ تند تند متن کتابو تحویل می دادیم.
.

زندگی منم. من

کاش اینجا را می خواندی این روزها لعنتی
کاش اینجا را می خواندی
.

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

آنجا که دلم باید شور بزند، نمی زند. آنجا که باید آرام باشم، دلم شور می زند. آنجا که باید شاد باشم، بغض می کنم. آنجا که باید اشک بریزم، مجسمه می شوم. آنجا که باید خونسرد باشم، دست و دلم می لرزد. آنجا که باید بلرزد، نمی لرزد. نمی لرزد.
.

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

چه همه به خودم حق نمیدم این روزها. عجب اذیت کنی شدم توی رابطه م. نشستم ببینم کجا کاسه صبرش لبریز میشه. نمیشه اما. نمیشه لامصب. نمیشه.
.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۹

تا تو دوباره باز آیی/من هم دوباره عاشق خواهم شد*

من به طرز وحشتناکی دیر عاشق می شوم. بیشتر رابطه های زندگی م شروع شدند و تمام شدند و من عاشق نشدم اصلا. نمی دانم. شاید چون عاشق نشدم تمام شدند. شاید چون زود تمام شدند عاشق نشدم.. من هیچ وقت نفهمیدم چه می شود که تمام می کنم. یا چه می شود که عاشق نمی شوم. یا هرچه.. خلاصه اینکه من دیر عاشق می شوم. دیر و به طرز احمقانه ای عمیق و تعهد آور. یعنی یک تعهدی که می چسبد بیخ خِرم را تا سالها بعد. فارغ از اینکه رابطه ای باشد یا نباشد. از اینکه بخواهم باز حتی طرف را ببینم یا نخواهم. احمقانه اش همین جاست. که نخواهی کسی را ببینی و هنوز در رگ و ریشه ات بهش متعهد باشی. گاهی گمان می کنم بارش تا ابد روی دوشم می ماند. روی رابطه های بعدی م سایه می اندازد. تا ابد؟ تا ابد که نه، تا جایی که باز دوباره عاشق بشوم. اسمش را اما دارم می گذارم تا ابد. یعنی همان قدر خودم را دور و دیر می بینم ازش.
نمی دانم. شاید هم در آستانه اش باشم همین حالا. آدم در آستانه عاشقیت است که بی تابش می شود. که خودش را دور و دیر می بیند ازش. شاید در آستانه اش باشم. اگر آستانه ای داشته باشد اصلا.. دارد؟

*سیدعلی صالحی-نامه ها
.

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

هی همه اش منتظر نشستم که یک نفر بردار بنویسد از دروازه بان اسپانیا و آن بوسه آتشین اش. کسی که بهتر از منِ این روزها بتواند بنویسد از احساس افسارگسیخته یک مرد..
من؟ فقط می توانم بنویسم دنیا چه همه جای زندگی کردن می شود با بودن چنین آدم هایی.
من فقط همین را می توانم بنویسم
.
این روزها لالم. لال
.

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

خانم چادریه نشسته توی ویژه برنامه حجاب و عفاف، ایده میده که: باید جلوی واردات لباس های مستهجن رو بگیریم.
یعنی چی الان این؟ یعنی شورت و لباس خواب وارد نکنیم؟ یعنی ملت با چادر مشکی و عبا بخوابن؟!؟!
.

بعد؟
هیچی. نشسته بودم و فکر می کردم که خیلی سخت گیرم. که ریزبینم. که مراقبم. که حواسم به همه جا هست و این خوب نباشد شاید. که بدجوری می دانم که ام و کجا ایستاده ام. که نمی توانم چشم هام را ببندم، خودم را بسپارم. که دارم بزرگ می شوم و راستش برای اولین بار است که از این بزرگ شدن می ترسم. از اینکه حتی زیرسلطه خودم هم نمی توانم بمانم دیگر. که خیلی آرام و لوس و پنبه ای سرکشی می کنم. که تا زیرپایم امن و محکم نباشد، قدم از قدم برنمی دارم.
نشسته بودم و فکر می کردم.
.

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

و تو تنها صدایی بودی آشنا

فاصله... فاصله بد دردی ست.. عادت که کردی به فاصله ها.. غریبی می کنی با تن، با نگاه.. دورتر می ایستی.. نگاهت را حتی می دزدی.. به دنبال گریزی.. به دنبال همان صدای آشنا، از راه دور.. بیشتر که می گذرد، بغض می کنی حتی.. لب ورمی چینی.. تنها می شوی..
تنهاتر از همیشه
.

شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۹

دو سالانه

من برای خسرو شکیبایی دیر گریه کردم. وقتی او مرد ایران نبودم. یک جور سرخوشِ بی اینترنت بی تلویزیونِ.. یک جورِ خیلی خوبی توی ابرها بودم برای خودم. یک گوشه امن دنیا داشتم مرهم می گذاشتم روی زخم هام. یک شبهایی که تا صبح آسمان سیاهش پر از ستاره و مناره بود. یک شبهایی که طاق باز می خوابیدم روی سنگ های سفید و تخم چشم هام را می دوختم به ستاره های آسمان. یک روزهایی که تکیه می دادم به ستون های سنگی خنک و کلمه می بافتم و خوشبخت بودم. یک جایی بودم که دنیا تخت و امن و آرام بود. یک جایی که دور و برم پر از دشداشه سفید بود و خرماهای سیاه. یک جوری قد کشیده بودم انگار.
بعد؟ زنگ زدم به یکی از دوست ترین هام که یعنی مثلا من حالم خوب است و تو هم شریک.. هنوز سلام نگفته بودم که شنیدم: خسرو شکیبایی مرد! من همین جمله را شنیدم فقط. بعدترش صدای اذان از بلندگوها آمد و صدای دوستم دیگر نیامد.
من همین جمله را شنیدم از آن روزهایی که لابد مدیا پر بود از عکس و صدای خسروشکیبایی. یادم هست که آهنگ هام را هی گشتم و گشتم و هیچ صدایی ازش همراهم نبود. یادم هست که وقتی برگشتم دیگر هیچ حرفی از خسروشکیبایی نبود و به هرکس می گفتم: راستی فلان.. یک آره ی کش دار تحویلم می داد فقط.
بعدترش؟ یادم نیست چه روزی بود، یادم هست اما که بی ربط ترین روزِ ممکن بود، که یک صدایی از شکیبایی تصادفن در یک فولدری که نباید، پیداش شد و من یک مرتبه بین یک سری آهنگ سنتی هیجان انگیز بالا پایین بپران، صدای شکیبایی را شنیدم و آن اتفاقی که باید، افتاد بالاخره. یک دل سیر اشک ریختم.
.

می شکنم به اشاره ای

تو بلندترین درخت دنیایی
من قشنگ ترین پیچک روی زمین
من کم کم
من آرام آرام
من ذره ذره،
می پیچم به دورِ تنه زندگی ت و
رخنه می کنم میان روزهای تکراری ت
تا همه جا
تا همیشه
مست باشی از عطر من
ای عزیز دل
.
این را من به گمانم سال پیش نوشته بودم برای یک بی لاود فرند! حالا امروز به طرز عجیبی باز احساس پیچک بودگی دارم. احساس کم کم، آرام آرام، ذره ذره.. احساس رخنه کردگی. نه برای یک نفر ولی، نه در زندگی یک آدم. پیچکی هستم که تخمش پخش شده با باد! که یک جاهایی رفتم و پیچیدم که خودم هم نمی دانم کجاست. این جمله ها را باید بردارم بزنم به سردر وبلاگم امروز. برای تمام آدم های غریبه ای که حالا پیچیده ام در اوقات فراغت هرروزه شان.

این روزها خنگ تر و قاطی پاتی تر از آنم که بتوانم جواب بنویسم برای کامنت هایتان. خواستم اینجا بگویم که می خوانمتان، که خواندمتان و حتی اشک هم حقله شد توی چشم هام. خواستم بگویم که خوشحالم از بودنتان، از داشتن تان. همین را خواستم بگویم فقط.
.
کلن آدمِ "ای کاش" نیستم
.

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹

یک جور شلوغِ قاطی پاتی ام. شلوغِ قاطی پاتی بهترین توصیفی هست که می تونم از خودِ این روزهام بنویسم. راستش بهتر که فکر می کنم می بینم شاید دوست دارم شلوغِ قاطی بودن رو. چون هرجای زندگی م رو که مرور می کنم می بینم یه شلوغِ قاطی پاتی بودم. یعنی یه جورایی همیشه خودم رو شلوغ نگه داشتم. همیشه با یه دست صدتا هندونه برداشتم. انگار زندگی غنیمتی باشه که بخوام هرچی بیشتر ازش بکنم، چنگ زدم به تمام فرصت های کاری و درسی م. به تمام دوست داشتنی هام. به تمام هیجانات ممکن و ناممکن. بعد؟ چنگ زدم فقط، همه رو کندم و چیدم جلوی روم. نمی خوام بگم رها شدن، یا شکست خوردن یا هرچی. بالاخره همه شون در وقت قانونی به سرانجام می رسن یا رسیدن. اما خب شلوغ نگه ام می دارن، داشتن. آدمِ یکی یکی و کامل و دقیق نیستم. آدم کیلوکیلو و شکمی ام. آدمِ یکهو جمع کردن، یکهو سروته شو دوختن، طوری که بهترین طورِ ممکن نیست هیچ وقت..
بعد؟ با بخش شلوغش کار نداشتم امشب. می خواستم از قاطی پاتی ش بنویسم... که نشد. بس که توی خونه ما همه باید با هم شام بخورن و بس که مجبور شدم برم کوکو سبزی بخورم و حالا که برگشتم نمی تونم کلمه های اینجا رو به اون مفهومی که میخوام ربط بدم و بس که یه نویسنده آماتورِ دوزاریِ قاطی پاتی بیشتر نیستم ...
.

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۹

عطر طالبی

یک خانم پیری جلوی ماشینم را گرفت تا سوارش کنم. یک عالمه کیسه خرید دستش بود. می دانستم که خطرناک است و ممکن است در کیفش چاقو داشته باشد یا تفنگ حتی. می دانستم ممکن است بخواهد ماشینم را بدزدد یا حتی خودم را هم. ده قدم تا مقصدم بیشتر نمانده بودم و می دانستم این ده قدم ماشین سواری کمکی بهش نمی کند. اما ایستادم. سوارش کردم. کیسه های خرید را با حوصله می چید روی صندلی عقب ماشین. یک تاکسی زرد پشت سرم بوق می زد. خانمه نگران نبود. من هم. من داشتم فکر می کردم که زندگی سخت است واقعا. خانمه داشت فکر می کرد طالبی را باید روی پایش نگه دارد. من داشتم فکر می کردم که از بچگی عاشق بوی طالبی بودم، هستم هنوز. پرسیدم خانه اش کجاست. گفت. مقصدم را رد کردم تا خانمه را برسانم. شاید اگر طالبی نخریده بود همان جا پیاده اش کرده بودم. پیاده اش نکردم ولی. جلوتر یک خانم پیرتری ایستاده بود. یک عصا دستش بود. دست تکان داد که سوارش کنیم. سوارش کردیم. مهربان شده بودم آنروز. قیافه ام اصلا شبیه به دخترهای مهربان نبود اما. بیشتر یک خوشگل بداخلاق بودم تا مهربان. اما هردوتا خانم پیر را رساندم در خانه هاشان. داشتم فکر می کردم که زندگی شان حتما تا به حال به اندازه کافی سخت بوده. داشتم فکر می کردم گناه دارند گرما هم بخورند. که کیسه های سنگین دستشان بگیرند. داشتم فکر می کردم زندگی به اندازه کافی سخت هست. داشتم فقط به همین فکر می کردم.
.

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

نمک سود شدم از شوری اشک هام

اشک سر می خورد روی صورتم و چیک چیک از چانه ام می چکد و در گودی استخوان ترقوه جمع می شود و سرریز می کند و.. گریه امان نمی دهد.. امان نمی دهد لامصب.. مامان می پرسد چرا ناراحتی و گریه امان نمی دهد. آرام آرام حرف می زند و گریه امان نمی دهد. هی نرم تر می شود و مهربان تر و هی چیک چیکِ اشک ها نزدیک تر می شود و تندتر و.. پیراهنم خیس می شود از اشک.
هی به تقویم نگاه می کنم و اشک می ریزم. هی روزهام را ورق می زنم و اشک می ریزم. هی تیک های کنار پروژه ها را می بینم و اشک می ریزم. هی مرور می کنم که زندگیم رو به راه است و هی باز اشک می ریزم.
یک جای بدی گیر افتاده ام انگار. یک جایی آویزانم. لوسم. نُنُرم. بی قرارم. گریه امانم را بریده. هستی ام در اشک غوطه ور است. یک سیل زده، یک سیلِ اشک زده بدبختم.
یک نفر بیاید چشم هایم را بِکند بِبَرَد.. یک نفر بیاید واشر گریه-دانم را عوض کند.. یک نفر بیاید یک کاری کند.. یک نفر بیاید..
.

یکی پیچش رو سفت کنه

این روزها؟
یک گریه کنِ خر بیشتر نیستم.
.

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

شکر نعمت از کفت بیرون کند

اول دبیرستان بودیم. یک دختر ریزه استخوانی به نام ش. پشت سر من می نشست. پوست سفید و موهای فرفری روشن داشت. عینک می زد و خیلی خوش خنده بود. کافی بود پشه در حول و حوالی بپرد که پِخی بزند زیر خنده. یادم هست هر بار با دیدنش احساس خفگی بهم دست می داد. بس که آلرژی داشت و صدایش همیشه تودماغی بود و چشم های ریزش پشت عینک قرمز بود و نوک بینی اش پوسته پوسته. همیشه هم بین کلمه هاش و خنده هاش و کلا بین نفس کشیدنش دماغش را یک کوچولو می کشید بالا.
من؟ همیشه در دلم یک جورِ ایش و پیف و پوفی بودم که یعنی خدارو شکر که من مثل ش. نیستم. این قدر درحال کلافگی و خفگی و بدبختی نیستم بیست و چهار ساعته. چشم هام ریز و قرمز نیست همیشه. عطسه پشت عطسه نمی کنم..
مشابه این حس اولین بار خیلی سال پیش در مهد کودک بهم دست داد. وقتی یکی از دوست هام جیش کرده بود و خانم مربی داشت لباسش رو عوض می کرد و من یکهو دیدم که اِ. چرا این طفلک این همه بار اضافی حمل می کنه در این ناحیه و از خانم مربی پرسیدم که چرا پس فلانی اینجوریه و او گفت: آخه فلانی پسره. از همان لحظه حس: خدارو شکر که من پسر نیستم و این همه زشت و گنده و .. دیگه حالا بماند..
حالا هربار که گلویم از داخل می خارد، هر بار که عطسه می کنم، که اشک مثل باران از چشم هام روان می شود، که دماغم قرمز می شود و .. یعنی بهتر است بگویم هر روز و هر ساعت و هر لحظه، یاد ش. می افتم و این همه کلافگی ش و آن همه خوش اخلاقی.
راستش این حسِ خدارو شکرِ همراه با ایش و پیف و پوف، بعدها خیلی در زندگی بهم دست داد و بدون استثنا هر بار همان بلا سرم آمد تا بفهمم آدم به خاطر همه نعمت ها هم نیازی نیست خدا را شکر کند که انگار گاهی نتیجه عکس هم می دهد.
از شما چه پنهان، با این اوصاف اگر یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که پسر شده ام، زیاد هم تعجب نمی کنم.
.

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

من اینجایم. در التهاب حادثه

بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم؛ یا بهتر است بگویم از تنها بودن در تاریکی. بچه اول بودم و تا سه-چهار سال خواهر و برادری نداشتم که شبها کنارم بخوابد. شبها اتاقم تاریک بود. پرنورترین چراغ خواب ها هم به نظرم خیلی کم نور بودند و تنها فایده چنین نورهای کمی که معمولا از یک گوشه نا متعارف هم می تابند، سایه های وحشتناک جالباسی و صندلی و میز و کمد بود که روی سقف و دیوارها می افتاد و باز گوشه های سیاه مطلقی که هر آن منتظر بودم یک حیوان وحشی یا جادوگر یا دزد از تویش بپرد بیرون و مرا خفه کند. نیمه شب ها بیدار می شدم و از ترس پتو را می کشیدم تا بالای دماغم و خودم را مچاله می کردم زیرش. تنها سپرم در مقابل اشباح سیاه همان پتوی کوچک سبز بود و نقش بچه آهوی رویش. چشم های بادامی کوچکم را می دراندم و دور تا دور اتاق را هراسان نگاه می کردم و این وضع چند ثانیه بیشتر دوام نمی آورد، فریاد می زدم: بابا... خوبی ش این بود که خواب بابا سبک بود. می آمد کف اتاق، روی فرش زمینه لاکی می خوابید و برایم می شمرد تا خوابم ببرد: یک دو سه... آن وسط ها به جای اعداد صدای خر و پفش می آمد و من که تازه سرم گرم شده بود بیدارش می کردم که: بابا! بابا.. صد و پنجاه و سه بودیم.

مامان؟ مامان آدمی بود که باید خیلی جدی و منطقی راجع به مشکلاتمان باهاش حرف می زدیم. آدمِ لوسِ بی جا کشیدن نبود. آدم گول خوردن نبود، بس که تهِ تهِ همه چیز را می دانست همیشه. یک شب که قبل از خواب کنار تختم نشسته بود گفتم: مامان! چی کار کنم که شب ها نترسم؟
گفت: مگه توی مهد کودک سوره حمد رو بهت یاد ندادن؟ بخونش تا آروم بخوابی.
آن شب بدون شک بهترین شب زندگی من بود. خواب یک فرشته صورتی پوشِ خوشبو می دیدم که تا صبح محو تماشای بالهای نقره ای قشنگش بودم و عصای درخشانی که یک ستاره سرش بود. وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. خبری از اشباح سیاه شبانه نبود. خبری از سایه هیچ جادوگری روی دیوار اتاقم نبود. همه چیز آرام، روشن، شفاف..
شب های بعد سوره حمد را هی خواندم و خواندم.. اما دیگر هیچ وقت فرشته ای به خوابم نیامد. مامان می گفت نمی آید چون تو این بار سوره را فقط به خاطر آمدن فرشته می خوانی. چون به دنبال آرامش نیستی، به دنبال فرشته ای! من آن روز حرف مامان را هیچ نفهمیدم. اما طعم تلخِ خواستن و نداشتن را از همانجا چشیدم. فرشته هیچ شب دیگری به خوابم نیامد.
بعدترها، هر بار آمدنی را باور کردم، هر بار که روز و ساعت و دقیقه و لحظه شمردم
برای دیدن کسی، داستان فرشته برایم تکرار شد. حالا دیگر مدت هاست که منتظر کسی نیستم. نمی خواهم که باشم. بس که تمام انتظارهای زندگیم پوچ بوده تا به حال.

این روزها؟ منتظر هیچ کس نیستم. منتظرِ یک اتفاقم فقط.

منتظرِ یک اتفاقِ خوب.
.

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

یک سلام سه ماهه

من کلن موجود انگشتر بازی هستم. نه اینکه حالا فکر کنید کلکسیون دارم ها. یعنی که انگشتر دوست ام. که یعنی هی همیشه یک گوشه ذهنم هست که این انگشتر را با آن ساعت، یا آن لباس را با کدام انگشتر و این حرف ها.. بعد انگشترِ الکیِ چندبار مصرف هم زیاد می خرم، یا شاید بهتر باشد بگویم زیاد بهم می اندازند! در همین راستا، یک رینگ پهن نقره خریدم یکی دو سال پیش که رویش یک سنگ کج و معوج گنده نخراشیده با تف چسبانده بودند. سنگش زود افتاد. رینگش ماند ولی.
رینگش را من چند ماه پیاپی می انداختم در انگشت حلقه دست چپم. نه اینکه مثلا تعهد باشد به کس خاصی ها. مگس پران بود. این اصطلاح را قبل ترها زیاد شنیده بودم از دخترهای خود لوس کن؛ در جواب این جمله که: اِ. نامزد کردی؟ همیشه با خودم کلی ایش و پیف و پوفشان می کردم که خب آدم اگر دوست نمی خواهد دوست نمی شود دیگر! مگس پران آخه؟!؟!
من؟ برنامه قبلی برای این کار نداشتم. درست همان جایی که سنگش افتاد و رینگ خالی ماند کف دستم، به فکرم رسید که حالا من یک مگس پران حسابی دارم. حالا ایش و پیف و پوفتان نشود لطفن.
مگس پران برای پراندن نیست لزوما. برای روی پای خود بودن است. مگس پران یعنی این نیست که من دوست نمی خواهم. مگس پران یعنی که من حضور های مثلن بی دلیل و نگاه های کش آمده لعنتی و هی صبح تا شب گشت و گذارهای همین جوری و شب تا صبح باز اس ام اس های بی منظور و.. مگس پران یعنی من کشش ندارم دیگر که هی برق عشق را در نگاهِ هم ببینیم و هی منتظر بمانیم که کجا آن دوستت دارم لعنتی خودش را نشانمان می دهد. که هی از خودم بپرسم کی می رسیم به جایی که اعتراف کنیم که "بی منظور" این همه بی وقفه و کش آمده نمی شود. که بی منظور را هر دو بلدیم و می دانیم این بی منظور نیست..
مگس پران یعنی من در دارم. یعنی کسی سرش را نیاندازد پایین بیاید تو بی که خبر کرده باشد. مگس پران یعنی این نیست که درش قفل باشد ها. یعنی در بزن آقای محترم. بعد یک نفر از آن تو داد می زند که باز است. بیا. یا خفه خون می گیرد که یعنی نیا.
نتیجه اینکه، مگس پران خوب است. در و پیکر دار است. که یعنی نفهمیدم از کجا شروع شد ندارد. نفهمیدم از کجا شروع شد خیلی ترسناک است. شروعی که دست تو نباشد، پایانش هم دست تو نیست. مگس پران را امتحان کنید. من سال هاست که با مگس پران زندگی می کنم. با مگس پران عاشقی می کنم. با مگس پران مثل آدم سلام و خداحافظ می گویم. با مگس پران امن ام. چشم هام را می بندم.. تا کسی بیاید بزند روی شانه ام که هی! سلام.
.