برادر کوچک اولین پسری که باهاش دوست شدم را این روزها زیاد می بینم در کتابخانه فنی. دانشجوی ما نیست. اما اینجا درس می خواند. آن روزها هم همین طور بود. با این تفاوت که تنها بود و کسی را نمی شناخت. یک روز با فکر کودکِ بیست ساله خودم خواستم دوستم را خوشحال کرده باشم. با برادرش که تنها بود یک فنجان چای خوردم و ده دقیقه ای گپ و گفت زدم. که یعنی مثلا احساس تنهایی نکند و بداند که من اینجا هوایش را دارم و چه و چه و چه.
شب دوستم زنگ زد با اخم. معلوم است که اخمش را من نمی دیدم پشت گوشی اما صدایش اخمو بود کاملا. مکالمه اش کوتاه و تیز بود: شنیدم با فلانی رفتی بوفه. لطفا آخرین بارت باشه بدون من!
من؟ هر چشمم شده بود به اندازه یک نعلبکی از تعجب. داشتم می گفتم: من به خاطر تو.. که پرید میان کلامم: به خاطر من با من باش، نه با کس دیگه لطفا.
لطفا تکه کلامش بود. یک لطفن ی که اسمش "لطفا" بود اما لحنش، جایش، معنایش "باید" یا "حتما" یا هر دستوریِ بد تیز دیگری..
باز گفتم: بی خیال! فلانی یک سال از من کوچکت... دوباره پرید میان کلامم که: باشه. ربطی نداره اصلا. تو هم خب از من کوچکتری. چهار سال تازه.
آن آدم که زود تمام شد. من اما دیگر اسم برادر هیچ کدام از آدم های بعدی زندگی م را به زبان هم نیاوردم حتی. نمی توانستم. یک حس تلخ درک نشده ای می آمد سراغم هر بار. می آید سراغم هنوز.
.