برای اولین بار بدون من رفته است سفر. هر شب پدرش عکسهایشان را برایم می فرستد. عکسهای سه نفره، با لبخند، با خنده های از ته دل، در نمایشگاه ها، باغ وحش، قایق روی دریاچه. به عکسها نگاه میکنم و کیف میکنم. تلفن که میزنم سر سه دقیقه دست به سرم میکند و به خوش گذرانی ادامه میدهد. فکر میکنم چقدر خوشبختم که از خوشحالی یک آدم دیگر اینقدر کیف میکنم. آدمی که دارد کم کم مستقل میشود. آدمی که جدای از من، در ادامه من، زندگی میکند.
از وقتی رفته اند، زندگیم زیر و رو شده است. تنهایی زندگی کردن پاک از یادم رفته است. روتینهایم همه بهم ریخته. حتی کمتر از قبل کار میکنم، کمتر از قبل به خودم میرسم. حتی به تقویمم پشت کردم و دارم به جای آماده کردن ورکشاپی که برایم خیلی مهم است، وبلاگ مینویسم. خوشحالم از اینکه میبینم وقت داشتن آنقدرها هم که فکر میکنم در زندگی معجزه نمیکند. حالا وقت دارم و اختیار دارم و درعین حال نمیفهمم چطور روزم شب میشود و شبم روز.
خوشحالم که برمیگردند و باز وقت نخواهم داشت و هیچ چیز به اندازه این وقت نداشتن، ارزش هر لحظه را برای آدم روشن نمیکند.
.