هم خوابم زیاد شده و هم وزنم. این علائم واسه من و شوهرم یک معنا داره: تیروئیدم بهم ریخته و باید برم آزمایش خون بدم. به دکتر زنگ زدم تا وقت آزمایش خون بگیرم و وقتی منشی پرسید آزمایش برای چی، به جای اینکه مثل همیشه بگم تست تیروئید، گفتم قصد بچه دار شدن دارم و چکاپ کامل میخوام. حتی تو کله خودم هم هیچ توضیحی واسه اینکه چرا اینو گفتم نداشتم. چند روز پیش داشتم به یه نفر میگفتم که دخترم بزرگ شده و بالاخره به یه جایی از زندگی رسیدم که با قاطعیت میگم کیفیت زندگیم خیلی بیشتر از قبل از بچه دار شدنه. خواب شب هام اکثرن سر جاشه و کیمی هم از پس خیلی کارهای خودش برمیاد و وقت گذروندن باهاش میتونه لذتبخش ترین کار جهان باشه. دیروز رفته بودم سوپرمارکت خرید و واسه اولین بار داشت بهم کمک واقعی می کرد. و انگار این نفس راحت کشیدن بهم نیومده و میخوام دوباره خودم رو بندازم توی هچل.
درواقع تصمیم ما به نداشتن بچه دوم یه تصمیم منطقیه. از اون تصمیمهایی که خیلی شیک و مجلسی میشه برای هر جمعی توضیحشون داد. کل زندگی شوهرم، به جز بخشهاییش که به من مروبطه، روی ستون چنین تصمیماتی بنا شده. پس باهاش راحته و هرچند دلش میخواست که بچه های بیشتری داشته باشه، اما با نداشتنش هم خوب کنار اومده. برای من، تصمیم به نداشتن بچه های بیشتر، از ترس میاد. ترس از آدمی که تحت فشار میشم. ترس از اینکه بزنم روان همه شون رو باهم له و لورده کنم. و مشکل اینجاست که من با تصمیمی که از روی ترس گرفته باشم، کنار نمیام. اتفاقن خیلی از تصمیمات زندیگمم از روی ترس گرفتم، اما حسرت تک تکشون هنوز توی دلم مثل همون لحظه اول تازه است.
فکر کرده بودم، حالا که قرار نیست بچه دوم داشته باشم، وقت خوبیه که کسب و کار خودم رو شروع کنم. فکر کرده بودم اگر اینو واسه خودم بزام، دیگه از زاییدن بچه دوم بی نیاز میشم. کسب و کاره رو مدتیه زاییدم، اما جای اون یکی رو برام پر نکرده.
.