شش روز از شروع جنگ گذشته است. من باردارم. هنوز خبرش را به خانواده نداده ام. میخواستم سه ماه بگذرد و روزی که سه ماه گذشت جنگ شروع شد. گفتم چند روز اول بگذرد، و حالا نه اینترنتی هست و نه تلفنی.
تا جایی که خبر دارم، همه جمع شده اند در باغهای آبا اجدادی مادرم اطراف تهران. بهتر است بگویم در باقی مانده باغهای آبا اجدادی. بچه که بودم خیلی زیاد بودند. پدربزرگم، ناتوان که شد بیشترش را فروخت و فقط تخت بالا را نگه داشت. تخت بالا بنظر ما خیلی کوچک و دم دستی بود، اما خوشحال بودیم که لااقل درخت توت در تخت بالاست. این باغ برای خانواده ما خیلی بیشتر از محلی برای تفریحات آخر هفته است. ما درموشک باران جنگ قبلی همه با هم به آن باغ پناه برده بودیم. آن زمان، آن باغ درندشت فقط یه خانه نقلی تمام چوب داشت با دو اتاق، یک آشپزخانه کوچک، یک تراس بزرگ و توالتی که بیرون از ساختمان بود. همه ما، یعنی بیست و دو نفر، در آن دو اتاق زندگی میکردیم. دامادها که نامحرم حساب میشدند در تراس میخوابیدند. زن و بچه ها در اتاق کناری. ظرف ها و لباسها را پشت ساختمان دم آب-انبار میشستند. روزها ما بچه های کوچکتر را از اتاق بیرون میکردند چون بچه های بزرگتر مدرسه داشتند. مدرسه تلویزیون کوچکی بود که گوشه اتاق بود. تلویزیون برای هر کلاس برنامه جداگانه داشت و ما در سه چهار پایه بچه مدرسه ای داشتیم. پسرخاله ام کنکوری بود و مدام با کتابهایش یک گوشه چمباتمه زده بود. مادرم حامله بود. باغ نسبتا به دهی نزدیک بود که برای حمام به آنجا میرفتیم. راه ده آن سالها هموار نبود و حمام رفتن، خودش یک پروژه بزرگ بود. از درخت های انگور برگ مو میچیدیم برای دلمه. از گوشه و کنار باغ والک برای والک پلو. هر از گاهی چند عدد تخم مرغ پیدا میشد که برای مامان کنار می گذاشتند، که هیچ وقت دلش نمی آمد تنها بخورد و با بچه ها قسمت میکرد. تخم مرغ خوراک لاکچری آن روزها بود. تفریحمان بجز دویدن در باغ و بالا رفتن از درخت ها، یه قل دوقل بازی کردن بود. از حق نگذریم، موشک باران به ما بچه ها خیلی خوش میگذشت.
پدر بزرگم که مرد، همان تخت بالا هم به چهار قسمت تقسیم شد و هرکدام در قسمت خودشان یک ویلا ساختند. حالا همه دوباره در آن باغ جمعند. خیلی هایشان مرده اند. تعدادی رفته اند. بعضی از بچه های آن روز، حالا دارند در همان باغ بچه داری میکنند. به گمانم سالها بود اینطور کنار هم جمع نشده بودند. آخرین بار که توانستم با مامان صحبت کنم، پرسیدم روزها آنجا چه میکنید؟ گفت امروز با دخترداییم رفتیم ده قدم زدیم. دیروز خاله و نوه هایش را ناهار دعوت کردم. نوه های خاله ات برایم وی پی ان های جدید میریزند. پرسیدم صدای بمب ها به باغ میرسد؟ گفت میرسد. اما طوری نیست که آدم از جا بپرد یا اگر خواب باشد بیدارش کند.
دلم میخواهد آنجا باشم. نه بخاطر اینکه فکر کنم بهشان خوش میگذرد. مطمئنم که نمیگذرد. دلم میخواهد آنجا باشم تا این تجربه عجیب را همراهشان زندگی کنم. اینکه یک مرتبه، همه از وسط زندگیهای شلوغ هر روزه پرتاب شده اند در باغی که از بچگی برایمان مثل بهشت بود. روزها زردآلو و توت میچینند و عصرها با هم چای میخورند و گاهی در ده قدم میزنند. و کسی از دیگری نمیپرسد که فکر میکنی خانه مان در تهران هنوز سالم است؟ فکر میکنی جنگ کی تمام میشود؟ فکر میکنی کسی از ما در این جنگ میمیرد؟ زندگیشان را این روزها در آن باغ تصور میکنم و از خودم میپرسم یعنی کی میتوانم بهشان بگویم که باردارم؟
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر