چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۴

رویای ساعتِ هفتِ شب

تب دارم. زیر پتو وول میخورم. آفتاب پشت پلکهایم را بور میکند. نمیتوانم بخوابم. نصف شب با کابوس بیدار شدم. خیس عرق شدم. بالش را پشت و رو کردم و صورتم را روی طرف خنکش گذاشتم. خواستم دیگر نخوابم که کابوس بعدی شروع نشود. اما تا وقتی بیدار بودم کابوس قبلی دست از سرم برنمیداشت. خودم را بهش نزدیک کردم نفسهای مرتب و آرامش را شمردم تا آرامم کند. خوابم برد. باز کابوس. باز بیدار شدم. خیس عرق. لحاف را کنار زدم. گلویم درد میکرد. باز بهش نزدیک شدم. به چهره آرامش خیره شدم. بیدارش نکردم. خوابم برد. کابوس سوم.. 
شش نشده از تخت آمدم بیرون. لرز کردم. در دوماه گذشته سومین بار است که به بهانه ای مریض میشوم. امروز مسافرم. فکر کردم کاش نمیرفتم. مریضی در سفر دست و پا گیر است. باز فکر کردم باید بروم. زندگی را نباید معطل ناخوشی گذاشت. باید وسط حرفش پرید. باید یک کاری کرد گورش را گم کند. باید در کار غرق شد، در زندگی. چمدانم را گذاشتم وسط اتاق. پرش کردم از لباسهای گرم. ضعف داشتم. عرق از پیشانیم پاک نمیشد. برگشتم توی تخت. دستم را حلقه کردم دور کمرش. بیدار شد. دلم میخواست گریه کنم. بجایش بوسیدمش. گریه اما توی چشمانم نشسته. روی پیشانیم. توی گلویم. نمیرود. 
پروازم ساعت نه شب است. برنامه امروزم معلوم است. غلت زدن زیر پتو. دوا و قرص و شربت. خواب و بیدار. هذیان.ساعت هفت شب اما باید سالم و سرحال از خانه بزنم بیرون.ساعت هفت شب. 
خواب و بیدارم. کتاب میخوانم. چای مینوشم. تسلیم شدم. تسلیم خستگی. احساس میکنم زندگیم همین بود. می پذیرمش. در آغوشش میگیرم. تن میدهم بهش. به همین اندازه اش. به آینده فکر میکنم. به رویاهایی که هیچ وقت اسم رویا رویشان نگذاشتم. همیشه گفتم "ّبرنامه" است. رویا نیست. از جنس خیال نیست. واقعی ست. حقیقت دارد. توی مشتم است. امروز اما مشتم خالی ست. جان ندارد. آینده در چشمم خیال پرفریب و دلربایی شده. حتی فردا، حتی ساعتِ هفت امشب. ازین رویاهای محال که مخصوص داستانها و فیلم هاست. نه که بزرگ باشد. مثل همیشه است. همین کنار است. توی چمدان نیمه بسته ام. توی کفش های جفت شده دم در. توی آینه است. همه جا هست، مثل همیشه، در دسترس. من کوچک شدم. من آب رفتم زیر پتو. پایم به زمین نمیرسد. دستم کوتاه شده. نگاهم کوتاه شده. خسته تر از آنم که دنبالش کنم. پلک هایم سنگین است. دلم میخواهد بخوابم. دلم میخواهد بروم.

.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴

خسته اما با لبخند

هفته گذشته را رسمن پشت میز کارم گذراندم. نه یک وعده غذا پختم نه هیچ کار دیگری کردم. مشکلی که کار کردن از خانه دارد این است که پایانی برایش نیست. کارهایی مثل بازاریابی یا تکمیل وبسایت هم نوعن برای من کارهای پایان ناپذیر و جذابی هستند. اگر قرار باشد یک مقاله بنویسم ده بار وسطش باید بلند شوم و چرخ بزنم و سر ساعت شش هم کار روزانه را تعطیل میکنم. اما بازاریابی در شبکه های اجتماعی میتواند مرا تا بعد از نیمه شب پشت میز کارم نگه دارد. فکر میکنم قضیه به همان ناشکیبایی برمیگردد که در پست های قبل گفتم.
علت دیگر پر کاری این روزهایم تعطیلی موقت کلاس آلمانیست. قبلش روزی سه ساعت  کلاس داشتم که با رفت و آمدش میشد روزی پنج ساعت. یک ساعت بدی هم بود که نه قبلش آدم به کاری میرسید نه بعدش. متاسفانه کلاسم از هشت روز دیگر دوباره شروع میشود. خوشبختانه بین ترم ها یکی دو ماه فاصله است و میتوانم یکی دو ماه در کار غرق شوم. 
یک کار خوبی که اینروزها کردم تزریق خودآگاه مقدار زیادی نظم به کارهایم بود. آرشیو آب خوردن های مالی و اداری درست کردم. و برنامه های مالی و بازاریابی و تولید محتوا و نگهداری و بروز رسانی وبسایت که در ذهنم داشتم، مکتوب کردم. مکتوب کردن افکار و احساسات کلن خیلی خوب است. مغز آدم یکجوری خالی میشود و جا باز میشود برای فکر کردن یا بهتر بگویم تمرکز کردن.
یک کتاب دارم میخوانم بنام ساده کردن زندگی*. از بهترین کتابهایست که خواندم. خوبی اش به سادگی و تاثیرگذاری پیشنهاداتش است. خیلی زیاد مرا یاد شیوه های مدیریت ژاپنی می اندازد نویسنده اش اما آلمانیست. شاید هم این دقت و سادگی رمز موفقیت مشترک ژاپنی ها و آلمانی ها باشد. منظور از سادگی هم عدم پیچیدگی ست و بیشتر به نحوه فکر کردن برمیگردد. 



یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۴

از خوشبختی های کوچک

دوباره برگشتم سرجای اول. یا به عبارت دیگر به خودم مسلط شدم. تماسهای کاریم را از سر گرفتم و صبح به صبح پشت میز کارم قهوه مینوشم. خوشحال و خوشبختم. فقط از زمان میترسم. میترسم یک روز بی رحم برسد که خوشبختی امروزم را فراموش کنم. که غمهای بی دلیل سالهای قبل از یادم برود. که به داشته هایم عادت کنم و چشمم دیگر نبینتشان. 
یکجایی باید بنویسم احساس امروزم را. که جای درستی از زندگیم هستم. کنار آدم درستی هستم. باید بنویسم که با چای نوشیدن و کتاب خواندن در کافه سر کوچه چقدر خوشبخت میشوم. که به خودم بیشتر و بیشتر عشق میورزم. که از خودم بیشتر و بیشتر مراقبت میکنم. ازبس که بهم عشق ورزیده و حواسش بهم بوده. هیچ بغضیم از چشمش دور نمی ماند. حتی هیچ فکری که ذهنم را آشفته کند. بس که مرا ازخودم بهتر میشناسد. دارم کم کم خودم را ازو یاد میگیرم. وعاشق خودم میشوم. 

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۴

قدم های اول- ادامه

مدیر پروژه های نامرئی.

از کجا شروع کنم؟ پاسخ این سوال کاملن روشن است. در هر پروژه یا فعالیتی، برنامه ریزی اولین قدمی ست که مستقل از هدف و جنس پروژه باید انجام شود. اصلی ست که همه بلدند و اینجانب بطور خاص یک سال و نیم در دپارتمان مدیریت پروژه کار کردم و کلی چارچوب های بدرد بخور و زیبا برای اینکار بلدم. اما چرا هنوز عمل کردن به این اصل اولیه اینقدر سخت بنظر میرسد؟ چرا وقتی اسم پوزیشن کاریم "مدیر پروژه" است سنگین ترین پروژه ها را براحتی مدیریت میکنم اما برای کارهای خودم، ازین دانش استفاده نمیکنم؟ پاسخ این سوال در یک کلمه این است "ناشکیبایی".
"ناشکیبایی" همان است که نسل ما را از کتاب خواندن به وبلاگ خوانی، از وبلاگ خوانی به توییتر خوانی، و درنهایت از توییتر خوانی به اینستاگرام بازی سوق داده که حتی زحمت تصویر سازی از کلمه های خوانده شده را هم بذهنمان ندهیم. "ناشکیبایی" از همان بازی های کامپیوتری میآید که در عرض ده دقیقه چندین هزار امتیاز بهمراه نورهای چشم زن و دست و هوراهای ضبط شده نثارمان میکند. که عادت کردیم همان لحظه پاداش بگیریم، مستقیم سر اصل مطلب باشیم و چشممان روی هر انحراف ظاهری از چیزی که میخواهیم بسته شود. مشکل من این است که "ناشکیبایی" از درزهای زندگیم نشت کرده تو. هرچند سعی کرده بودم نسبت بهش آگاه باشم و جلویش را بگیرم. 
امروز صبح تا ظهر به رسم روزهای قبل از تعطیلات هر ساعتی به یک کار چنگ زدم. اول پیگیری ارتباطاتی که به پروژه های احتمالی منتهی می شوند. بعد خواندن اخبار اقتصادی. و بعد کار کردن روی یک گزارش. میان کار ایده های تازه ای هم به ذهنم رسید که همه را روی یک تکه کاغذ کوچک یادداشت کردم که احتمالن تا هفته دیگر این موقع گم شده است. هرچند که از صبح میدانستم باید اول برای این شروع دوباره، برنامه ریزی کنم. اما نتوانستم بیکه "کاری" انجام داده باشم وقتم را برای برنامه ریزی "تلف" کنم. مشکلی که دارم احساس عذاب وجدان است از زمانی که صرف مدیریت پروژه میکنم. حتی نوشتنش هم برای منی که ادعای دانش مدیریت پروژه دارم شرم آور است، اما حقیقت دارد. 
در شغلهای قبلی همیشه از برنامه ریزی بعنوان ابزاری استفاده میکردم جهت دفاع از خودم در مقابل حمله رئیس وقت. که اگر از بازدهی کاریم انتقاد شد برنامه را بکوبم جلویش و بگویم قدم به قدم به تاییدت رسیده و گزارشش را دریافت کردی. همیشه هم بخاطر گزارشهای خودجوش از میزان پیشرفت پروژه هایم، مورد تقدیر و تشویق مدیران قرار گرفتم. اما حالا که احساس خودکفایی میکنم و کسی نیست که یقه ام را بچسبد و بازدهی بیشتر طلب کند، ترجیح دادم دیمی پیش بروم و وقتم را صرف مدیریت پروژه نکنم. که از همین تریبون رسمی مراتب ندامت خود را به جامعه جهانی اعلام میکنم. 

خانم ها، آقایان، خوشبختم که اولین کارمند شرکتم را بهتان معرفی میکنم. رعنای مدیر پروژه. رعنایی که دیده نمیشود اما مثل شیشه نامرئی عینک اگر نباشد آدم ممکن است با کله برود توی دیوار. امروز و فردایم را به نوشتن نقش و لیست وظایف مدیر پروژه در این شرکت میپردازم، هرچند هم که احمقانه بنظر برسد. 
.

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۴

قدم های اول

بدی شرکت یک نفره این است که وقتی آدم مرخصی باشد همه کارها تعطیل میشود. بعد هم که برمیگردد باید تا یک هفته گرد مرگ را از روی میز و کامپیوترش پاک کند و کم کم یاد خودش بیاورد که چکاره بوده و چه در سر داشته. من حالا آنجایم. 
مشکل دیگرش این است که همه کارها را باید تنهایی و به موقع انجام داد. همه کارها؟ نوشتن گزارشات مالیاتی، جهیدن از روی چاله چوله های قانونی، ثبت دقیق مخارج ماهانه، تهیه و نگهداری آرشیو مدارک، بازاریابی، معاشرت (نت ورکینگ)، بروز رسانی وبسایت و صفحات لینکدین و توییتر شرکت. نوشتن مقاله جهت اظهار وجود در شبکه های اجتماعی نام برده، پیدا کردن سرمایه گذار، دنبال کردن کنفرانسها و گردهمایی های مرتبط در شهرها و کشورهای دور و نزدیک. تولید گزارشات قابل فروش در آینده و همانطور که میبینید این لیست را میتوانم تا پایین صفحه همینطور کش بیاورم.
بعد مشکل اینجاست که نمیشود یکی از کارها را چسبید و تمام کرد و بعد رفت سراغ بعدی. این همزمانی و اولویت بندی شان خودش یک پروژه جداست که یک نیروی مجزا میطلبد. باور کنید. 
فعلن برای اینکه نظم ذهنیم دوباره برگردد ازین وبلاگ استفاده ابزاری کرده و بخش هایی از ذهن کاریم را هم اینجا بمعرض نمایش میگذارم باشد که کارگر افتد. 
همانطور که در مدرسه یاد گرفتیم، باید از نیمه پر لیوان شروع کرد. نیمه پر یک ماه بسته شدن در شرکت چه میتواند باشد؟ فاصله گرفتن از کار. فاصله گرفتن از کار اصولن چیز مفیدیست که آسان هم بدست نمی آید. البته استفاده از ابزارهایی مثل نرم افزارهای کنترل پروژه گاهی به فاصله گرفتن آدم ها از کار کمک میکند. حالا این فاصله چه ارزشی دارد؟ فاصله لازمه یک برنامه ریزی خوب است. تصویر بزرگ را فقط با فاصله میتوان دید. بدون دیدن تصویر بزرگ، تکه های ریز پازل هیچ وقت بدرستی کنار هم قرار نمیگیرند. 
خوبی فاصله این است که نکاتِ ساده ی از قلم افتاده را برای آدم بولد میکند. مثلن؟ فضای کار. یکی از مشکلاتی که من همواره در زندگی داشته ام این است که خیلی سخت خودم را بروز میدهم. از زندگی عشقی گرفته تا اجتماعی و کاری و همه و همه. الان بی اغراق میتوانم بگویم هفتاد درصد مغزم دارد با کارهای شرکت خورده میشود، درحالی که در خانه ام فقط یک بورد سفید کوچک گوشه اتاق نشیمن به کارم اختصاص دارد. از درون اشغال شده ام و در بیرون فقط یک نشانه کوچک از افکارم پیداست. حتی حالا که کم کم مجبور به بایگانی شده ام، تمام مدارک شرکت در چهارتا کاور مجزا چپانده شده و روی هم در یک جعبه مقوایی مخفی ست. چرا؟ نمیدانم. این متاسفانه مدلم است و برای غیرازین بودن باید تلاش کنم. با سید درین باره حرف زدم و قرار شد گوشه اتاق نشیمن را به کارم اختصاص دهیم. میز کار سفارش دادم و باید زون کن های بزرگ بخرم بچینم روی قفسه ای که بالای میزم وصل میکنم. باید یک پرینتر هم بخرم که کارهای اداری کمتر آزارم بدهد. خلاصه، دوباره دارم قدمهای اول را برمیدارم و اینبار سعی میکنم درست تر و آگاهانه تر باشند. 
.

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۴

من و آفتاب و آدمهایم

ازدواجمان بطور جالبی مصادف شد با تغییرات بزرگ شغلی برای هر دویمان. و این شد که زندگی مان با ازدواج، البته تصادفن، حقیقتن وارد مرحله جدیدی شده. عروسی هم خوب بود. خیلی خوش گذشت. با تقریب خوبی همه آدمهایی که دوست داشتم همراهم بودند، حالا یا حضوری یا با تلفن و اسکایپ.
هرچه بیشتر میگذرد بیشتر میفهمم که چقدر آدم-دوستم و چقدر آدم-دوستی م اغلب بعلت دوز نامناسب معاشرت ها مهجور واقع میشود و دلتنگی ببار می آورد. دست کم حالا مطمئنم که زمان چاره دلتنگی نیست. چاره ای که برایش اندیشیدم این است که زیاد بروم ایران. تجربه دو ساله زندگی کارمندی اینقدر وحشتناک بود که قدر آزادی کارآفرینی را بدانم. تصمیم گرفتم تا میتوانم بروم ایران و تا میتوانم طولانی آنجا بمانم. کار شرکتم هم در ارتباط با ایران است و یک سری کارها را فقط از آنجا میتوانم پیش ببرم که خودش خیلی خوب است. 
کلن ماهی که گذشت خیلی خوب بود. دو هفته اولش ایران بودیم. هفته سوم برلین و هفته پیش در سواحل یونان، که بجز صبح تا شب زیر آفتاب لم دادن و کتاب خواندن، مطلقن کار دیگری نکردیم و پی بردیم که بیست و چهارساعت چقدر میتواند نرمالو و دل انگیز کش بیاید. 
.

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۴

کاروانی آمد بارش لبخند*

سه روز دیگر میرویم تهران و یک هفته دیگر عروسی میکنیم. 
چه احساسی دارم؟ هر احساسی که فکرش را بکنید. هیچ وقت در زندگیم اینقدر احساس در احساس نداشتم و اینقدر تمام حس هایم غلو شده نبودند و اینقدر اشکم روان نبود.
اصلن همین که چندسری اسم تمام فامیل بطور فشرده از جلوی چشمم رد شد کافی بود که احساسات دلتنگی و عشق و شادی و ناراحتی از ظرف وجودم سرریز کنند. هیچ وقت نمیتوانستم تصور کنم از شنیدن اینکه "عموجان کوچیکه (عموی کوچک مادرم)" در جشن عروسی ام شرکت خواهد کرد، یک نصفه روز زار بزنم. حتی همین حالا که نوشتم عموجان کوچیکه اشکم روان شد. یاد تمام عید دیدنی های نارمک افتادم. یاد خانه های دیوار به دیوار عموجان کوچیکه و عموجان بزرگه که یک در بینشان بود. بعد طبعن یاد عموجان بزرگه افتادم که پارسال فوت کرد. بعد هم یاد پدربزرگم که خیلی سال پیش فوت کرد و خلاصه غم نبودن غایبان و شادی بودن حاضران مدام تصاعدی میخورد و کش می آید. 

بعد فکر کنید از دوستانی که در چهارسال گذشته این کله دنیا تمام زندگی ت را همراهشان گذراندی هیچ کدام نتوانند بیایند عروسی. من اصلن رقص و شادی بدون آنهایم را یادم نمی آید. خیلی کم می آورمشان و خیلی احساس بی کس و کاری از نوع بی دوستی میکنم. و از همین تریبون رسمی اعلام میکنم از ما که گذشت، اما شما عروسی دوستانتان را جدی بگیرید وگرنه دق که ندانی که چیست میگیرند. 

احساس بعدی مربوط به دوستان جانی دور است. حالا در چهار پنج سال اخیر شاید هر کدامشان را یک یا دوبار بیشتر ندیده باشم ها. اما اگر فکر میکنید عادت کردم به نبودنشان اشتباه میکنید. به چت های روزانه و اسکایپ های گاه به گاه آدم عادت نمیکند. میشود یک دلتنگی کش آمده که چاره ای هم ندارد. یکی دو نفرشان را قرار است ببینم روز عروسی، بعد از چند سال. اصلن نمیدانم چه میشود. از فکرش تمام تنم مورمور میشود و اشکم در می آید. 

احساس بعدی، احساسی ست که قلب انسان را از حلقش میکشد بیرون و آن نگرانی و استرس است. اینکه چطور این همه لباس و متعلقات را بکشیم تا ایران. کی میوه و شیرینی و گل سفارش بدهیم و الی آخر. 

احساسات بعدی احساس همدردی با تمام مریضای بد حال و غریبای دور از وطن و گرفتارها و اسیرهاست. باور کنید. یکی از همبازی های بچگی م این روزها دارد دوره شیمی درمانی طی میکند و یکی از پسر/دخترخاله هایم بخاطر بیماری ناشناخته مرموزی در بیمارستان بستری ست. یکی از دوستان جانی م چند روز قبل از عروسی ما از همسرش که او هم از دوستان جانی ست جدا میشود. فکر میکنید راحتمان است؟ خیر. 

همانطور که دیدید این همه احساس هیچ کدام مربوط به من و سید نبود. کلن احساساتم نسبت به عروسی تا اینجا هر چه بوده رمانتیک نبوده. مثل یک طوفانی ست که من و سید داریم از دلش رد میشویم. طوفانش خانه خراب کن نیست، دل آدم را اما شخم میزند. 

*شعر از سهراب جان سپهری که بالای کارت عروسی مون هم زدیمش. بار کاروان اما درهم تر از آن که فکرش را کرده بودیم شد. 
.

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

کِش آمده ترین چهار سال عمرم

از سالگردهایی که همیشه یادم میماند، سالگرد مهاجرت است. فردا میشود چهارسال. نمیدانم چطور توصیف کنم مهاجرت را. موجود غریب و جذابی ست که بمحض خروج از سرزمین مادری آویزان گردنم شد. ابتدا او را سفت بغل کردم و سعی کردم به حیات خودم ادامه دهم. اما بعد از مدتی دیدم بدجوری جلوی دیدم را گرفته و دست و پایم را بسته. سعی کردم بگذارمش زمین که آن هم خودش آسان نبود. پس از ماه ها تقلا، با سلام وصلوات مهاجرت را از گردنم باز کردم و گذاشتم زمین. اما چنگ زد و گوشه دامنم را گرفت و همچنان همه جا دنبالم آمد. حضور غریبه ایست که همیشه و همه جا هست وهیچ وقت هم آشنا نمیشود. با گذشت زمان قد میکشد و چهره عوض میکند، اما دوست آدم نمیشود. حالا بعد از چهارسال کمی با مهاجرت راحت ترم. در حضورش لم میدهم روی زمین و پایم را دراز میکنم. قبلترها خیلی عصا قورت داده و بی آسایشم میکرد. مثل اولین باری که خانه مادرشوهر بودم و از قضا چند شب هم آنجا ماندم. همه چیز عالی بود، مرتب و مهربان و به به و چه چه، اما در تمام عکسها عصا قورت داده و بی آسایشم. انگار مهاجرت از گردنم آویزان باشد. معلوم است میخواهم زودتر همه بخوابند و من در اتاق را پشت سرم ببندم و بهش تکیه کنم و یک نفس عمیق بکشم. مهاجرت اما موجودی ست که در چنین شرایطی هم چشمت را که باز کنی، میبینی چهارزانو روی تختت نشسته.
باید یک کتاب چاپ کنم با عنوان "چطور مهاجرت خود را قورت بدهیم؟"
.

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

تنها شدی؟ غم خواری نداری؟

مامان/بابا یک ماه/ دوهفته اینجا بودند. یک روز تلفن زدیم به مادربزرگ حس کردم صدایش پای تلفن میکشد. مامان و بابا حواسشان نبود. من اما همان لحظه مردم. وقت و بی وقت اشکهایم قل قل میجوشند بیرون. تازه فهمیدم چقدر جانم به جان مادربزرگ گره خورده. تازه فهمیدم که چطوری تنهایش گذاشتم. که چقدر ازش دور شدم. که وقتی مریض میشود دستم به هیچ کجا بند نیست. به خواهرم سفارش کردم این روزها تنهایش نگذارد، جواب داد نه که خودت تنهایش نگذاشتی؟ راست میگفت. تنهایش گذاشتم. 

از ایران که مهاجرت میکردم به همه چیز و همه کس فکر کردم، بجز مادربزرگم. از همه چیز و همه کس خداحافظی کردم بجز مادربزرگم. نه که نخواسته باشم، توانش را نداشتم. اینقدر سنگین و بزرگ و غیرممکن بود که مغزم خود به خود انکارش میکرد. هربار بغض کرد به دروغ گفتم دو ساله برمیگردم. میدانست برنمیگردم.
روز آخر بردیمش خانه خاله، که نباشد، نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نه فقط روز آخر. دو ماه آخر نمیتوانستم در چشمهایش نگاه کنم. نمیدانم چطور توانستم تنهایش بگذارم. هم دمش بودم. میدانم که بودم. هنوز هم به همه میگوید: رعنا همدم من بود. حتی وقتی بالا بود صدای خنده هایش از آشپزخانه میامد پایین. صدای حرفش از پاسیو می آمد پایین. رفت و با خودش روح این خونه رو برد..
مادربزرگ برایم تجسم کامل عشق است. عشق بی شرط. عشق بی قید. یکبار نگفت بیا دست مرا بگیر یا یک لیوان آب بهم بده. هیچ وقت نگفت درد دارد. غمگین است. بی حوصله است. هیچ وقت هیچ شکایتی از زندگی نکرد. هیچ وقت. نمیدانم این همه صبر از کجاست؟ قدردان تر از مادربزرگ در زندگیم ندیدم. هشت سال هر شب در اتاقش خوابیدم که تنها نباشد، هشت سال هر صبح ازم تشکر کرد.
شبها که خواب بودم سر سجاده نماز شب میخواند و تماشایم میکرد. صبح به صبح میگفت شبش چطور خوابیده بودم. که چندبار بالشم را از روی تخت پرت کرده بودم پایین. که آیا در خواب حرف زده بودم و چه ها گفته بودم. تمام آن سالهای پر تب و تاب، شبها تماشایم میکرد. سالهایی که بعضی شبهایش کابوس بود و از خواب میپریدم و در بغلش گریه میکردم و او با عصا، کشان کشان میرفت تا آشپزخانه که انگار ته دنیا بود و برایم یک لیوان آب می آورد.

کاش میتوانست راحت راه برود. کاش میتوانست تنها از خانه بزند بیرون. یادم نمی آید آخرین باری که تنها از خانه بیرون رفته کی بود. حتی وقتی هنوز پدربزرگ زنده بود نمیتوانست تنها جایی برود.

مامان و بابا برگشته اند تهران. دیروز با مادربزرگ حرف میزدم و بهش گفتم اینبار آمدن بابا و مامان اصلن خوش نگذشت. گفتم جایش خیلی خالی بود و دفعه بعد باید او هم بیاید. خندید. حالش خوب شده بود. صدایش نمیکشید. میخندید. گفت تحفه میخوای؟ گفتم یک ویلچر موتوردار برایت میگیریم همه جا با هم میرویم. کاش میشد.

دلم برایش خیلی تنگ شده. برای خانه بزرگ و مرتب و تمیزش. برای آشپزخانه همیشه گرمش. برای مهربانی ش. برای پس گردنی های بی هوا که بقول خودش شتلق میخواباند پشت گردن آدم. برای پیرهن خواب صورتی کمرنگش. برای صدای نفس هایش وقتی که راه میرود. برای عصای لعنتی ش. برای قدم های محتاطش. برای دست های ورم کرده اش. برای انگشت های آرتروزیش. برای وقتهایی که میخندد و چروک های پیشانی ش بازتر میشود. برای شبها که دندانهایش را در می آورد. 

نمیدانم اینبار رفتم تهران چقدر باید تماشایش کنم که دلم سیر شود. 
.
بعد.مثنوی هفتاد من داشتم از مادربزرگ برای نوشتن، اما اشکهای قلقل کنان امان نمیدهند. 
.

پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۴

قصه ما تموم شد، قصه ما بود همین*

ببینید این خانومه چجوری میرقصه (اینجا). دلم میخواست زندگی م رو اینطوری اجرا میکردم. همینقدر مسلط و قشنگ و هیجان انگیز و رنگ به رنگ. 
خیلی کار کردم درین مدت. اما فکر میکنم هنوز خیلی نامنظم و نامطمئنم. این اطمینان از کجا میخواد بیاد تو قلب آدم؟ میدونم که دارم یه راهی میرم که تا حالا نرفتم. که سخته آدم مرزهای توانایی خودشو به چالش بکشه. اما اگرم نکشه مرزهای توانایی کوچک و کوچکتر میشن و کم کم کل وجودتو به چالش میکشند. از بحرانهای بزرگتر اگر مدام فرار کنی "نه" گفتن به دوستت پای تلفن برات تبدیل به "بحران" میشه.
راه قوی تر شدن چیه که من پیداش نمیکنم؟ راه مطمئن تر شدن؟ تجربه نمیتونه باشه. مطمئن ترین و قوی ترین و دوست داشتنی ترین رعنای زندگی م بیست و دو ساله بود. خیلی بهش فکر میکنم.  صبح های زود میرفت توی پارک نزدیک خونه ورزش میکرد. شبها تا دیر شعر میخوند و آهنگ گوش میداد. تابستونا مدام میرفت زیر آفتاب شنا میکرد، کمرشو گود میکرد و شکمشو میمالید به کف استخر. عاشق کف تاریک استخر بود. عاشق دیدن طلوع آفتاب بود. عاشق نوشتن بود. عاشق صبحانه خوردن با دوستاش بود. عاشق بود. زیبا بود. خیالش راحت بود. فکر میکرد پایان خوش توی دستاشه. پایان خوش اما از لای انگشتهاش سر خورد و رفت و شش سال بعد یک روز بارانی در یک شهر غریبه بی خبر جلوش سبز شد. اما این رعنا دیگه رعنای اون سالها نبود که از خوشی جیغ بکشه و دست در دست پایان خوش تمام خیابونهای شهر رو برقصه و آواز بخونه. عوض شده بود. حتی پایان خوش اونو نشناخت و راهش رو کشید که بره. رعنا دنبالش دوید و بهش رسید و ازش خواهش کرد که نره. پایان خوش تو چشمای رعنا نگاه کرد. درموندگی و خستگی و دست و پا زدن بود که همراه اشک گوله گوله میریخت بیرون. غم رو دلش نشست و شد پایان ناخوش. رعنا دیگه نشناختش. فکر کرد اشتباه گرفته بود. قوز کرد و از کنارش رد شد. 
.
*آقای حکایتی
.

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۴

تاریخ فراموشکار است

بله، هست. تاریخ فراموشکار است و گمان نبرید این فراموشی با گذر زمان و ذره ذره اتفاق میافتد. فراموشی نوع تاریخی یک شبه اتفاق میافتد و من و شما بهش عادت نداریم. چرا که انسانِ فراموشکار در بستر زمان معنا پیدا میکند و تاریخِ فراموشکار در بستر حادثه. مثلن؟ یک شبه تهدیدها و خط و نشانهای لوران فابیوس تبدیل میشود به لبخندها و تعریفها و تمجیدها. حتی حامل دعوتنامه رسمی برای رئیس جمهور ایران میشود و دعوت غیر رسمی از توریستهای ایرانی برای بازدید از فرانسه. برای منی که درخواست ویزای توریستی خواهرم برای دومین بار همین سه چهار هفته پیش رد شد، این فراموشکاری تاریخی بهت آور است. خواهر من همان است که بود. ولی دنیا امروز او را طور دیگری میبیند.
البته این بار اول نیست که تاریخ فراموش میکند و من هنوز فراموش نکرده ام. دفعه قبل سه سال پیش بود سر انتخابات ریاست جمهوری روحانی. یادم هست قبل از انتخابات، دوست و همکار و همسایه اعلام میکردند که دموکراسی در ایران معنا دارد مگه؟ شما رای هم میدهید؟ یا حتی زنان حق رای دارند؟ و سوالها و نظرهایی که بهش عادت داشتیم و داریم. فردای انتخابات اما دوست و آشنا و همکار، به تاریخ فراموشکار پیوستند و با رو و آغوش باز، پیروزی قاطع کاندیدای میانه رو را بهم تبریک گفتند، انگار نه انگار که تا دیروز تمام کاندیداها برایشان یکی بودند و انتخابات ما برایشان شو. از زیبایی های دموکراسی میگفتند و از علاقه شان به تاریخ و فرهنگ و هنر ایران، انگار تا روز قبل هیچ چیز از تاریخ و فرهنگ و هنر ایران نمیدانستند. 
راستش را بخواهید فراموشکاری تاریخ حالم را بهم میزند، هرچند که اینبار بازی به نفع من و شما تمام میشود و تصویر خوش آب و رنگتری از ما در قاب دوربین دنیا نقش میبندد، اما در عوض تصویرهای ماندگار و ارزشمندی مثل "اصالت" و "حقیقت" پیش چشم ما یک شبه رنگ میبازند و دیگر انگار هیچ تاریخی برای مان گویای حقیقت نیست و این بسیار غمگینم میکند. 
.

دوشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۴

اولین حشره کش، که اسمش پیف پاف بود

بعضی غم ها نمیروند، هزار سال هم که بگذرد، باز میمانند. ته نشین میشوند، رسوب میکنند در تارو پود وجودت. حتی هنوز بغض هم دارند. دلتنگی هم دارند. قانون اولین هاست. بار اول سوسک هایمان را با پیف پاف کشتیم و یک عمر حشره کش های دیگرمان را "پیف پاف" نامیدیم. عشق اول هم همین است لامصب، غم اول هم. الف-بای عاشقی ت میشود و هزارسال هم بگذرد عشق برای تو یعنی همان پیف پاف. حتی اگر در خانه ات، شهرت، کشورت یک پیف پاف هم پیدا نشود، حتی اگر زندگی ت صد بار چرخ خورده باشد؛ میدانی چه میگویم؟ میدانم که میدانی. کیست که نداند. 
کیست که نداند.
.


دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴

تابستان

به چندسال اخیر که نگاه میکنم، میبینم تمام تابستان ها برایم فصل کن فیکن شدن زندگی بوده. 
آخر تابستان دوهزارو یازده که کلن زندگیم را گذاشتم روی کولم به سمت پاریس. 
آخر تابستان دوهزارو دوازده، درسم را تمام و کارم را در پاریس شروع کردم. 
آخر تابستان دوهزار و سیزده، کارم در پاریس تمام شد و باز لنگ زندگی م رفت هوا. 
آخر تابستان دوهزار و چهارده، کارم را در آلمان شروع کردم. 
حالا هم که تابستان دوهزار و پانزده، دارم یک میز کاری در یک دفتر مشترک اجاره میکنم و رسمن کارم را در شرکت خودم آغاز میکنم. 

واقعیت این است که دارم با دوره تناوب یک سال زندگی میکنم. اما هرروز برای چهار پنج سال آینده ام برنامه ریزی میکنم. انگار نه انگار که هیچ وقت هیچ چیز آنطور که فکر میکردم پیش نرفته. 
یک مثالی در کتاب قرآن مدرسه داشتیم که کفار خانه هایشان را برروی آب میسازند، یا برروی باد میسازند یا یک چیزی شبیه به اینها، خلاصه پی و پایه ندارد و باد و باران می آید و قصرهای مجللشان را میبرد؛ من همانم. خوش خیالم. خوش بینم. 

بعد. فردا مامان و بابا می آیند و من تمام تلاشم را کردم که خانه را تا حد ممکن از وجود نوشیدنی های الکلی منزه کنم. خانه که منزه نشد، نتیجه اما این شد که کلی حرف برای نوشتن دارم، اما سرهم کردنشان بینهایت سخت شده. 
.
بعدتر. بعد از دو-سه روز گرمای سی و پنج، شش، هفت درجه دارد یک باران خنکی میبارد که نمیدانید. با کلی رعد و برق دلربا. 

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۴

گونه ی نادر

این روزها اغلب خانه ام. ظهر میروم کلاس زبان و معمولن ساعت پنج عصر برمیگردم. سید هم بطرز بی سابقه ای کار میکند. حتی مشاهده شده تا یازده شب سرکار بماند. این است که بیشتر وقتها تنهام و خیلی سریع تبدیل شدم به رعنای تنهازی. رعنای تنهازی گونه نادری از من است که در زندگی بیشتر از دوسال آن هم بطور منقطع تجربه اش نکرده ام. چرا؟ چون طبق قانون "رعنا تنها نمیماند" هر بار که از جبر روزگار تنها در چهاردیواری ای زندگی میکردم، اسباب اثاثیه ام را کول گرفتم رفتم جایی که نشانه هایی از حیات باشد. کلن انسان همخانه نوازی هم هستم. بهترین خاطراتم برمیگردد به خانه هایی که سه نفر بودیم. یعنی میخواهم بگویم برای من حتی یک همخانه کم است.
احتمالن تا حالا حدس زده اید که رعنای تنهازی زیاد موجود جذابی نباشد. بیدار که میشود نیم ساعت از توی تخت با گوشی انقلابهای دنیا را رهبری میکند، بعد مستقیم میرود پای لپ تاب. یک ساعت بعد در حالی که شکمش از گرسنگی مالش میرود، طی یک حرکت ضربتی میرود زیر دوش. برمیگردد و با لپ تاپ میرود توی تخت. تلفنهایش را جواب نمیدهد. چرتش میبرد. بیدار میشود. ساعت سه عصر است. گرسنه است. یک چیپس باز میکند میگذارد کنار لپتاپ. اگر امکانات اجازه بدهد چیپس دوم و سوم هم باز میشوند. ساعت پنج عصر، یادش میافتد از صبح مسواک نزده، یادش می افتاد هنوز شلوار نپوشیده، یادش می افتد موهایش همانطور ژولی پولی خشک شده. مسواک میزند و شلوار میپوشد و موهایش را بالای کله اش جمع میکند و برای دوستی مینویسد که همدیگر را ببینیم و خودش را با لگد از خانه پرتاب میکند بیرون. اگر دوست جواب داد که میرود در جمع دوستان و احساس شلختگی و بی آرایشی و بعضن چاقی میکند و زودتر از بقیه برمیگردد خانه. اما اغلب دوستی جواب نمیدهد و رعنای تنهازی پیاده روانه خیابانهای اطراف خانه میشود و در مغازه ها چرخی میزند و چندتا آشغال میخرد و خودش را که در آینه های مغازه ها میبیند احساس زیبای خفتگی میکند. یعنی ژولیدگی و سادگی و پارگی دلش را میبرد و نمیدانم چطور است که رعنای تنهازی، تنها که باشد زیباست اما در گروه معاشران، نه. 
.
بعد: گمان بد نبرید که پای لپتاپ تمام وقت ول میگردم، خدا بسر شاهد است کار هم میکنم، درس هم میخوانم. بعله.
.

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

خوشحال هستم، از برلین

خیلی مشغول شدم. میدانید، حفظ تعادل کار و زندگی هنری ست که من ندارم. وقتی سرم خلوت است شروع میکنم با هر دست ده تا هندوانه برداشتن. یک آتشفشان انرژی درونم سرباز میکند. اولش هم انگار هر ده تا هندوانه را میتوانم با دستم لمس کنم و فکر میکنم اوه، دارد میشود. پیشتر که میروم اینقدر همه چیز پخش و پلا و نامنظم میشود که تمام وقت و انرژیم به چه کنم میگذرد و از همان یک هندوانه هم جا میمانم. حالا بعد از این همه سال فهمیدم که باید یک جایی شور انقلابی م را مدیریت کنم و بگویم نخیر، شما فعلن همان ها که زاییدی بزرگ کن، بقیه پیشکش. 
در همین راستا کلاس آلمانی را دو ماه تابستان تعطیل میکنم. کارهای عروسی را به سروسامان میرسانم، بعد هم میچسبم به کار شرکت. در مورد شرکتم یک دنیا حرف دارم که بزنم، اما از طرفی زود هم هست. یعنی واقعه اینقدر تازه است که حرفی هم برای گفتن نیست. اما همچنان خیلی خوشحال و راضی و امیدوارم. مخصوصن که باید با ایرانی ها کار کنم و این خیلی مشعوفم میکند. اینقدر آمادگی و برگزاری جلسات و معاشرتهای کاری با ایرانی ها برایم آسان تر و لذت بخش تر است که نمیتوانید حدس بزنید. یعنی مانده تا بفهمیم چقدر ما ایرانی ها بهم شبیه هستیم، هرچند اغلب ازهم ابراز انزجار میکنیم. و چقدر اطلاعات از هم دیگر داریم و چقدر مشتمان برای هم باز است و حتی در یک مکالمه ده دقیقه ای فارغ از موضوع، همان انتخاب کلمات طرف برایمان معلومش میکند. 
خیلی دلم میخواست وبسایت شرکت را اینجا میگذاشتم، اما تازه خبردار شدم که وبسایت هایی که با وردپرس هاست میشوند در ایران خوب باز نمیشود. هنوز نمیدانم راهی هست یا باید یک دمین دیگر برای ایران بخرم. (راهنمایی میکنید؟) 
چرا وقت برای نوشتن ندارم؟ موضوع همان ده تا هندوانه است.
.
بعد: اگر نمیدانید عروسی گرفتن چقدر دنگ و فنگ دارد و چقدر برنامه ریزی میطلبد، بدانید. 
.