پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۴۰۴

قرض نقشی است که از ما باز خواهد ماند*

 مهمان داشتیم و به هوای آنها سری به دیوار برلین زدیم. کیمی برای اولین بار دیوار را میدید. به تازگی در مورد دیوار در مهدکودک شنیده بود. اینکه وسط شهر دیوار بوده و اگر کسی میخواسته از آن رد شود، تیر میخورده. همه اینها را در هفته ای یاد گرفته بود که موضوعشان وطن بود. من از خودم پرسیده بودم چرا باید اولین چیزی که بچه پنج ساله از وطنش یاد میگیرد این باشد؟ سر از کار آلمانیها واقعن در نمی آورم. آخر آن هفته کیمی تصمیم گرفت که وطنش اسپانیاست. گفت دوست دارم وطنم جای گرمی باشد که دریا دارد. جایی که واقعن به من خوش بگذرد. دو سه جمله اسپانیایی هم که بلد بود بعنوان اثباتی بر اسپانیایی بودنش بلغور کرد. 

هفته پیش فکر کردم بد نیست دیوار را ببیند. دیوارهای باقی مانده همه نقاشی شده اند. رنگی و شاد و کهنه. البته که برای من چیزی از هولناک بودنش کم نمیکند، شاید چون تجربه دست اول زندگی در سایه دیکتاتوری را دارم. ترسهایی که آدم ها آن روزها داشتند برایم ترس خیالی نیست، از جنس ترسی است که هنوز در من حی و حاضر است. اما بچه این ترسها را ندارد. حسابی با نقاشی های دیوار سرگرم شده بود. عکسهای قشنگی ازش گرفتم. فکر کردم یکی از آنها را بگذارم سردر صفحه فیسبوکم. امروز که آمدم عکس را عوض کنم، دلم نیامد. عکس قبلی، دست خط باباعزیز است. پدربزرگ پدریم که در چهار سالگی از دستش دادم. به جز دو سه صحنه، چیزی از اون به یاد ندارم. پیرمرد روستایی که نصف بدنش فلج بود و موقع راه رفتن، پایش روی زمین میکشید. به مامان میگفت عاروس و به من اسکناس بیست تومنی عیدی میداد. بعد که مرد، هر بار که به خانه مادربزرگم می رفتیم، که سالی یکی دو بار بیشتر نبود، اول سری به مزار بابا عزیز می زدیم. هنوز که هنوز است گورستانی باصفاتر از آن ندیده ام. دو طرف جاده باریکی که به گورستان ختم میشد، پر از درختان تبریزی بود. درختان بلندی که نور به زحمت از بین شاخه های باریکشان رد میشد. آن جاده برای من حکم خانه پدربزرگم را داشت. و قبر ساده ای که بابا با آب سنگ سفیدش را می شست، هر بار چیزی را در دلم جابه جا میکرد. آخرین بار که آنجا بودم شانزده سالم بود. نشستم بالاسر قبر و های های گریه کردم. همه تعجب کرده بودند. مامان زیر لب به عمه ام گفت که دیروز ختم برادر دوستش بوده. نمی دانم چه ربطی داشت اما نیاز به توضیح این گریه ناگهانی سر قبر کسی که دوازده سال پیش مرده را میتوانستم درک کنم. 

پدر بزرگم در جوانی سواد درستی نداشت. کارگر شرکت نفت آبادان بود. آنجا عصرها در مطب دکتری کار میکرد. دکتر که علاقه اش را به درس میبیند، برایش کتاب می آورد و او درس میخواند و دیپلم میگیرد و معلم میشود. دست خطش، پر از ظرافت و زیباییست. برعکس دست خط پدرم. پشت یکی از عکسهای سه در چهارش به خط خوش نوشته: قرض نقشی است که از ما باز خواهد ماند. تاریخ هجده هشت هزار و سیصد و هجده.

عکس دست خطش را سالهاست گذاشتم سردر فیسبوکم و نه. دلم نمی آید آن را با هیچ چیز عوض کنم. 


*سعدی

.

چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۴۰۴

بازی احساسات

کارت های احساساتش را می آورد و دانه دانه به من نشان میدهد. باید احساساتی که آن روز داشته ام را انتخاب کنم و بگویم چرا این حس را داشتم. بعد نوبت خودش می شود. 

احساسات دیشبش: هیجان، به خاطر اردوی روز جمعه. قدردانی، بخاطر خواهری که در راه دارد. حسودی، چون نقاشی های دوستش خیلی قشنگترند. ناامیدی، چون دوستش نقاشی هایش را دوست ندارد. استیصال، چون دوستش نقاشی ای که به او هدیه داده بود را قبول نکرد. ناراحتی، چون دوستش هدیه اش را پس داد. 

در آخر گفت چرا احساس بی عدالتی نداریم؟ 

.

سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۴

هوای آفتابی و سرد اکتبر حالم را جا می آورد

کارم را دارم تعطیل میکنم. زندگی وقتی از خودت انتظار کار کردن نداشته باشی، زندگی دیگریست. هر روز اتاق کیمی را مرتب میکنم. در مورد موضوعات ساده و دم دستی ساعتها تحقیق میکنم. مسافت ها را اغلب پیاده میروم. مدیتیشن میکنم. به برگ های زرد پخش شده در پیاده رو نگاه میکنم. وقت تا کردن لباسهای شسته شده، زیرلب آوازی زمزمه میکنم. در یک کلام، زمان ابهتش را از دست داده است.

شب ها البته سخت میگذرند. خواب های عجیبی میبینم. خواب آدم های قدیمی، حسرت های دور و خیابان های پاریس. خوابهای آشفته مثل سرب سنگینم میکنند. تشک نرم و گرمم مثل باتلاق می شود و چشم که باز میکنم احساس میکنم چندین متر در آن فرو رفته ام. باید هم از خواب بیرون بیایم و هم از تخت، تا بتوانم راحت نفس بکشم. لحظات طولانی به سیاهی آسمان نگاه میکنم و منتظر اولین رگه های روشن روز می مانم تا باز دیدن و شنیدن و بوییدن، به عنوان وظایف اصلیم شروع شوند. و اینطور است که شب را به روز، و خودم را به بدنم و بدنم را به لحظه میدوزم. 

.

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۴۰۴

این ماه های آخر

وقت گذراندن با دخترم قشنگ ترین کاریست که این روزها میکنم. پنج سالگی سن عجیبیست. با آدم شوخی میکند، سر به سر میگذارد. مرز میگذارد. با هم کارت بازی میکنیم. ساعت ها کنار ساحل زیر آفتاب خوش میگذرانیم، بدون آنکه نگران گم شدن یا غرق شدنش باشم. می توانم وسط ماسه بازی بگویم من میروم شنا و تن به آب بزنم. میتوانم بگویم خودت برو در حیاط هتل در مسابقه ای که دوست داری شرکت کن تا شام من تمام شود. و از پنجره رستوران چشمی به او داشته باشم که چطور کارش را بدون ما پیش میبرد. وقتی بیجهت بداخلاق است و به آدم میپرد، میدانم روز سختی داشته و چند روز دیگر برایم تعریف میکند چه شده بود. به انتخابهایش میتوانم اعتماد کنم. وقتی دستم را روی دلم میگذارم و میگویم دلم درد میکند، میگوید کاش نینی امروز میامد بیرون تا دلت راحت شود.

این آخرین ماههایی که میتوانم ساعت ها با او، و فقط با او وقت بگذرانم دارند مثل برق و باد میگذرند. 

.

پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۴۰۴

تبعید در بهشت

 شش روز از شروع جنگ گذشته است. من باردارم. هنوز خبرش را به خانواده نداده ام. میخواستم سه ماه بگذرد و روزی که سه ماه گذشت جنگ شروع شد. گفتم چند روز اول بگذرد، و حالا نه اینترنتی هست و نه تلفنی. 

تا جایی که خبر دارم، همه جمع شده اند در باغهای آبا اجدادی مادرم اطراف تهران. بهتر است بگویم در باقی مانده باغهای آبا اجدادی. بچه که بودم خیلی زیاد بودند. پدربزرگم، ناتوان که شد بیشترش را فروخت و فقط تخت بالا را نگه داشت. تخت بالا بنظر ما خیلی کوچک و دم دستی بود، اما خوشحال بودیم که لااقل درخت توت در تخت بالاست. این باغ برای خانواده ما خیلی بیشتر از محلی برای تفریحات آخر هفته است. ما درموشک باران جنگ قبلی همه با هم به آن باغ پناه برده بودیم. آن زمان، آن باغ درندشت فقط یه خانه نقلی تمام چوب داشت با دو اتاق، یک آشپزخانه کوچک، یک تراس بزرگ و توالتی که بیرون از ساختمان بود. همه ما، یعنی بیست و دو نفر، در آن دو اتاق زندگی میکردیم. دامادها که نامحرم حساب میشدند در تراس میخوابیدند. زن و بچه ها در اتاق کناری. ظرف ها و لباسها را پشت ساختمان دم آب-انبار میشستند. روزها ما بچه های کوچکتر را از اتاق بیرون میکردند چون بچه های بزرگتر مدرسه داشتند. مدرسه تلویزیون کوچکی بود که گوشه اتاق بود. تلویزیون برای هر کلاس برنامه جداگانه داشت و ما در سه چهار پایه بچه مدرسه ای داشتیم. پسرخاله ام کنکوری بود و مدام با کتابهایش یک گوشه چمباتمه زده بود. مادرم حامله بود. باغ نسبتا به دهی نزدیک بود که برای حمام به آنجا میرفتیم. راه ده آن سالها هموار نبود و حمام رفتن، خودش یک پروژه بزرگ بود. از درخت های انگور برگ مو میچیدیم برای دلمه. از گوشه و کنار باغ والک برای والک پلو. هر از گاهی چند عدد تخم مرغ پیدا میشد که برای مامان کنار می گذاشتند، که هیچ وقت دلش نمی آمد تنها بخورد و با بچه ها قسمت میکرد. تخم مرغ خوراک لاکچری آن روزها بود. تفریحمان بجز دویدن در باغ و بالا رفتن از درخت ها، یه قل دوقل بازی کردن بود. از حق نگذریم، موشک باران به ما بچه ها خیلی خوش میگذشت. 

پدر بزرگم که مرد، همان تخت بالا هم به چهار قسمت تقسیم شد و هرکدام در قسمت خودشان یک ویلا ساختند. حالا همه دوباره در آن باغ جمعند. خیلی هایشان مرده اند. تعدادی رفته اند. بعضی از بچه های آن روز، حالا دارند در همان باغ بچه داری میکنند. به گمانم سالها بود اینطور کنار هم جمع نشده بودند. آخرین بار که توانستم با مامان صحبت کنم، پرسیدم روزها آنجا چه میکنید؟ گفت امروز با دخترداییم رفتیم ده قدم زدیم. دیروز خاله و نوه هایش را ناهار دعوت کردم. نوه های خاله ات برایم وی پی ان های جدید میریزند. پرسیدم صدای بمب ها به باغ میرسد؟ گفت میرسد. اما طوری نیست که آدم از جا بپرد یا اگر خواب باشد بیدارش کند. 

دلم میخواهد آنجا باشم. نه بخاطر اینکه فکر کنم بهشان خوش میگذرد. مطمئنم که نمیگذرد. دلم میخواهد آنجا باشم تا این تجربه عجیب را همراهشان زندگی کنم. اینکه یک مرتبه، همه از وسط زندگیهای شلوغ هر روزه پرتاب شده اند در باغی که از بچگی برایمان مثل بهشت بود. روزها زردآلو و توت میچینند و عصرها با هم چای میخورند و گاهی در ده قدم میزنند. و کسی از دیگری نمیپرسد که فکر میکنی خانه مان در تهران هنوز سالم است؟ فکر میکنی جنگ کی تمام میشود؟ فکر میکنی کسی از ما در این جنگ میمیرد؟ زندگیشان را این روزها در آن باغ تصور میکنم و از خودم میپرسم یعنی کی میتوانم بهشان بگویم که باردارم؟

.

چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۴

بالیدن

برای اولین بار بدون من رفته است سفر. هر شب پدرش عکسهایشان را برایم می فرستد. عکسهای سه نفره، با لبخند، با خنده های از ته دل، در نمایشگاه ها، باغ وحش، قایق روی دریاچه. به عکسها نگاه میکنم و کیف میکنم. تلفن که میزنم سر سه دقیقه دست به سرم میکند و به خوش گذرانی ادامه میدهد. فکر میکنم چقدر خوشبختم که از خوشحالی یک آدم دیگر اینقدر کیف میکنم. آدمی که دارد کم کم مستقل میشود. آدمی که جدای از من، در ادامه من، زندگی میکند. 

از وقتی رفته اند، زندگیم زیر و رو شده است. تنهایی زندگی کردن پاک از یادم رفته است. روتینهایم همه بهم ریخته. حتی کمتر از قبل کار میکنم، کمتر از قبل به خودم میرسم. حتی به تقویمم پشت کردم و دارم به جای آماده کردن ورکشاپی که برایم خیلی مهم است، وبلاگ مینویسم. خوشحالم از اینکه میبینم وقت داشتن آنقدرها هم که فکر میکنم در زندگی معجزه نمیکند. حالا وقت دارم و اختیار دارم و درعین حال نمیفهمم چطور روزم شب میشود و شبم روز. 

خوشحالم که برمیگردند و باز وقت نخواهم داشت و هیچ چیز به اندازه این وقت نداشتن، ارزش هر لحظه را برای آدم روشن نمیکند. 

.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۴

روزهای خوشبختی

یک سالی می‌شود که کارمندی را کنار گذاشتم. آدم بهتری شده‌ام. شادترم، آرام‌ترم و اثرگذارتر. هرگز از وقتم به این اندازه خوب استفاده نکرده بودم و هرگز این اندازه از کارم انرژی نگرفته بودم. 
زندگی ایده‌آلم را تجربه می‌کنم. یکسره درحال بارور شدن و زاییدن
خوشحالم که ترس متوقفم نکرد و امروز زندگی را اینطور تجربه می‌کنم.
.