چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۴۰۴

خاطرات سیاه و سفید

 چند روز است که دلم میخواهد بروم کیش. برای خودم خیلی عجیب بود. مانده بودم که از بین این همه ساحل گرم و آزاد و رمانتیک که در دریای مدیترانه شناختم، چطور دلم کیش را میخواهد. حتی دیشب خواب دیدم که کیشم. ایران که بودم، چند سالی بابا برای کار چند روز در ماه به جزیره میرفت. هر وقت هوا خوب بود و حال و حوصله داشتیم ما هم همراهش می رفتیم. به گمانم من یک یا دو بار تنها همراهش رفتم. جالبی سفر کیش آن سالها این بود که بابا صبح و عصر درمانگاه بود و من باید تنها خوش میگذراندم. اولین تجربه های تنها خوش گذراندنم بود. تنهایی در اسکله جت اسکی میگرفتم. تنها به ساحل می رفتم و زیر آفتاب دراز میکشیدم. تنها در پاساژ قدم می زدم و خوشحال بودم که ناهار و شام را با بابا میخورم. 

مامان و بابا الان کیشند. صبح به مامان زنگ زدم. گفت از هتلی که برایمان بوک کردند راضی نیستیم. بابا صبح تماس گرفت و گفت یک هتل پنج ستاره برایمان رزرو کنند بزنند به حساب خودمان. همین یک جمله کافی بود که بفهمم چرا دلم هوای کیش را کرده، با اینکه هرگز از آدمهای جینگول و پاساژهای بی ریختش خوشم نمی آمد. دلم همین زندگی در فراوانی را میخواهد. کیش جایی بود که دست و دل بازی بابا تمام و کمال محل بروز داشت. جایی بود که یادم می آمد که هرچه بخواهم می توانم داشته باشم و جالب است که دلم خیلی امکانات را اصلن نمیخواست. حالا با خودم فکر میکنم که باید بیشتر با بابا کیش میرفتم. شاید باید بیشتر میخواستم. می توانستم یک دوست پسر در کیش پیدا کنم و صبح تا شب که بابا نیست پی عشق و حال باشم. می توانستم هر ماه بروم و بنشینم و به موج های دریا زل بزنم. میتوانستم آنقدر پاستوریزه و ساده نباشم. آن سالها که گذشت. امروز چه می توانم بخواهم که حواسم نیست؟ 

.

هیچ نظری موجود نیست: