احساس میکنم باید بنویسم. اما نمیدانم از کجا شروع کنم. فردا میشود سه هفته که دخترم به دنیا آمده. همه چیز از دو هفته قبلش شروع شد. حال بد و فشار خون بالا و بستری شدن های مکرر در بیمارستان و دارو و.. چند نیمه شب نگران با یک ساک پر از وسیله های ابتدایی کنار دستم، در تاکسی نشستم و به بیمارستان رفتم؟ این جزئیات را یادم نمی آید. اما بالاخره درست وقتی که هیچ کس انتظارش را نداشت روانه اتاق عمل شدم و دخترم را درحالیکه هنوز بیشتر از یک ماه تا به دنیا آمدنش وقت بود، بیرون آوردند و به جای اینکه در بغلم بگذراند، مستقیم به آی.سی.یو نوزادان بردند.
امروز می شود ده روز که به خانه آمدیم. حال هر دویمان خوب است و من در عین حال که قدردانم، اما هنوز دلم میخواهد ساعتها اشک بریزم برای درد و شوکی که در آن روزها تجربه کردم.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر