سه‌شنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۴

ناگهان، آوا

 احساس میکنم باید بنویسم. اما نمیدانم از کجا شروع کنم. فردا میشود سه هفته که دخترم به دنیا آمده. همه چیز از دو هفته قبلش شروع شد. حال بد و فشار خون بالا و بستری شدن های مکرر در بیمارستان و دارو و.. چند نیمه شب نگران با یک ساک پر از وسیله های ابتدایی کنار دستم، در تاکسی نشستم و به بیمارستان رفتم؟ این جزئیات را یادم نمی آید. اما بالاخره درست وقتی که هیچ کس انتظارش را نداشت روانه اتاق عمل شدم و دخترم را درحالیکه هنوز بیشتر از یک ماه تا به دنیا آمدنش وقت بود، بیرون آوردند و به جای اینکه در بغلم بگذراند، مستقیم به آی.سی.یو نوزادان بردند. 

امروز می شود ده روز که به خانه آمدیم. حال هر دویمان خوب است و من در عین حال که قدردانم، اما هنوز دلم میخواهد ساعتها اشک بریزم برای درد و شوکی که در آن روزها تجربه کردم. 

.

هیچ نظری موجود نیست: