سه‌شنبه، مهر ۲۹، ۱۴۰۴

هوای آفتابی و سرد اکتبر حالم را جا می آورد

کارم را دارم تعطیل میکنم. زندگی وقتی از خودت انتظار کار کردن نداشته باشی، زندگی دیگریست. هر روز اتاق کیمی را مرتب میکنم. در مورد موضوعات ساده و دم دستی ساعتها تحقیق میکنم. مسافت ها را اغلب پیاده میروم. مدیتیشن میکنم. به برگ های زرد پخش شده در پیاده رو نگاه میکنم. وقت تا کردن لباسهای شسته شده، زیرلب آوازی زمزمه میکنم. در یک کلام، زمان ابهتش را از دست داده است.

شب ها البته سخت میگذرند. خواب های عجیبی میبینم. خواب آدم های قدیمی، حسرت های دور و خیابان های پاریس. خوابهای آشفته مثل سرب سنگینم میکنند. تشک نرم و گرمم مثل باتلاق می شود و چشم که باز میکنم احساس میکنم چندین متر در آن فرو رفته ام. باید هم از خواب بیرون بیایم و هم از تخت، تا بتوانم راحت نفس بکشم. لحظات طولانی به سیاهی آسمان نگاه میکنم و منتظر اولین رگه های روشن روز می مانم تا باز دیدن و شنیدن و بوییدن، به عنوان وظایف اصلیم شروع شوند. و اینطور است که شب را به روز، و خودم را به بدنم و بدنم را به لحظه میدوزم. 

.

هیچ نظری موجود نیست: