شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

یاالله، حضرت خانم قیام فرمودند

سیزده چهارده سالم بود. یکبار با پسرخاله ام در خیابان راه میرفتیم. از من سه چهار سال بزرگتر بود و خیلی دوست داشت این بزرگتری ش را به رخم بکشد. اینکه بیشتر از من تجربه دارد و بهتر از من میداند کارها را چطور باید انجام داد. بهم گفت چرا خودت رو کنار میکشی مردم رد بشن؟ گفتم چکار کنم خب؟ پیاده رو باریکه. آدمی که از روبرو میاد بندازم توی جوب رد بشم؟ گفت کسی رو ننداز توی جوب. مستقیم راهتو برو. آدما خودشون رو کنار میکشن. 
من یک عمر خودم را باریک کردم که آدم ها با عَلم و کتلشان از کنارم رد شوند. پیاده رو را نمیگویم. کلن. همه مدل آدم جزو دوستهام داشتم. از آدم حکومتی که عکس آقا به دیوار هر اتاق خانه شان بود گرفته، تا از قشر هنجار شکن های عاصی که روشن فکری برایشان فقط وصل الکل و مدل و مارک لباس است و هیچ توجهی به بخش "فکری" کلمه ندارند. البته بار این روشن فکری بیشتر از خودشان بر دوش جامعه است. بیرون از ایران چون جامعه مذهبی و فرهنگ شرقی ای وجود ندارد که به خور و پوش-شان برچسب بزند و متمایزشان کند پروبال ایران را ندارند. خیلی دیرتر جا می افتند و خیلی شش دانگ توجهشان به جمع های ایرانیست که بتوانند هنوز گوشه هایی از "تمایز"شان را با ایرانی های اینجا به نمایش بگذارند. بماند. طبعن یک سری دوست هم دارم و داشته ام همیشه که آدمِ دنیای خودم هستند. که مصاحبت باهاشان حالم را خوب میکند. معاشرت با بقیه ازم انرژی میگیرد. این همه سال گرفته. بعد از اینها اگر بپرسید میگویند من دختر کم حرف و آرام و صامت و لابد خنگ و گولی هستم. چرا؟ گفتم که. خودم را میکشم کنار رد شوند. یعنی اظهارات فضل که می کنند من هی توی دلم شاخ های ریز و درشت در می آورم که اوه! چقدر این آدم فضاش با من فرق دارد. به زبان خودمانی، چقدر پرت است. بعد وقتی دو نفر فرسنگ ها از یکدیگر پرت هستند، چه دارند بگویند خب؟ من فقط مشاهده میکنم. یعنی قشنگ میتوانم معاشرت هایم را به "مصاحبت" و "مشاهده" تقسیم کنم. اتفاقن من خیلی هم پرحرف و پررنگ هستم با آدمهای خودم. میتوانند بیایند این زیر شهادت هم بدهند حتی. وقتی مکالمه به جایی میرسد که من صرفن لالمانی پیشه میکنم یعنی طرف مخاطب من نیست. 
مثال؟ تا دلتان بخواهد دارم. مثلن یکی از دوست های چادری م در اوج سخنرانی های احساسی ش با یک لبخند پر از عشق و رضایت  میگفت بنظر من تو از خیلی چادری ها چادری تری. من لبخند می زدم و تا ساعت ها و روزها و سالها از خودم پرسیدم یعنی چی؟ چادری تر؟ چادر مگر حجاب نبود؟  "چادری" اینجا در نقش یک جریان فکری ست یعنی؟ که بر پایه ی حجاب هم استوار نیست؟ من چرا این هستم الان؟ تازه چادری هم نه، چادری تر. حتی. 
یا اینکه تازگی ها مد شده چپ و راست بهم میگویند تو آنقدر که در وبلاگت نشان میدهی لیبرال نیستی. که هربار خیلی رفلکسیِ جا خالی کنی میگویم اوهوم و هی توی مغزم پیچ میخورم که یعنی چی الان؟ توی وبلاگ آدم مگر نشان میدهد اصلن؟ بعد یاد اون باری میافتم که ایران بودیم بلاگرتازه فیلتر شده بود با ایمیل پست درمیکردیم، بعد من اشتباهی عکسهام را ایمیل کرده بودم به وبلاگم. هرهر توی کله ام میخندم که بعله وبلاگ جای نشان دادن است خودت هم نشان دادی. نگو ندادی. تازه اگر من بدانم در زندگی که لیبرال یعنی چی. من حتی رفتم ویکی پدیا دیدم نوشته لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تاکید دارد. و قاعده آن بر گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان و محدود کردن قدرت دولت ها، نقش قانون و تبادل آزاد ایده ها استوار است. خب الان من از قل قل عدسی مینویسم شما اینها را میبینید اینجا؟ جدی ترین پستم همان هنر معمولی زیستن بود دیگر. اینها به معمولی ربط دارند؟ خودم چادری ترم؟ 
یا. این یکی نشسته روبروی من، از یاسهای فلسفی-عشقی ش میگوید و اینکه دست به اقداماتی زده که اگر جلویش را نگیرم از دست میرود. میپرسم چه اقداماتی؟ میگوید شروع کردم به وید کشیدن. خب آدم چه دارد بگوید به کسی که فکر میکند با وید از دست رفته؟ از دستِ کی الان؟ به دست کی میروی؟ من این وسط چکاره میشوم بعد؟ این قضیه ی از دست رفتن محدود به وید و اینها نیست. یک طرز تفکر نسبتن رایج هم هست اتفاقن. من حتی بهش فکر کردم. دیدم در بهترین حالت معنی ش این است که از دسته ی آدمهای وید نکش، میرود به دسته ی آدم های وید-کش. یعنی منظورِ از دست رفتن نابودی اگر نباشد، یک وحشت بی منطق از هر تجربه ی تازه ست. به هر موضوع ساده به چشم یک راه بی بازگشت نگاه کردن. آیا شما فکر کردید آدمیزاد کشک است؟ نمیدانید معجونی که ماییم نتیجه ی شانصد سال زندگی اجدادمان. دروان جنینی. زندگی خودمان که نقدن نصفش رفته. سیاره ها و ستاره ها و جغرافیایی و تاریخی و معماری و هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر است؟. اینگونه نیست که درون-مایه ی آدم امروز به فردا نابود بشود. با وید. یا هرچه. 
خلاصه مثال زدن ندارد دیگر. مشکل از بقیه انسان ها نیست. مشکل منم که هی خودم را جمع میکنم همه رد بشوند. هی ساکت و صامت مینشینم با خودم میگویم اوه! یک گروهی هم اینطوری فکر میکنند. بعد هی هم که مشاهده کنی فقط، فکر میکنند مسائل مطروحه را تجربه نکرده ای اصلن. بعد هی اظهارات فضل را کامل تر بجا می آورند که شما هم بهره ای ببری دفعه بعد که بحث پیش آمد اینقدر بز نباشی. حالا کیست که در ایران بزرگ شده، تجربه شرکت در محافل مذهبی را نداشته باشد مثلن. اصلن تلویزیون خانه را روشن کنی خودش شده تجربه. یا من چون وید نمیکشم یا تو فکر میکنی که نمیکشم دلیل نمی شود که بهش اشراف نداشته باشم. یا باز اینکه از خاطرات تو دارد چندشم می شود و فقط نگاهت میکنم تا تمام شوند الان معنی ش این نیست که من با جناب الکل خصومت دارم. اصلن ربطی به این موضوع ندارد.

مثل آدمی هستم که در ازدحام جمعیت کف زمین نشسته باشد. باید بلند شوم بایستم وگرنه خفه میشوم. این تجربه ی "مشاهده" ی آدمها زیادی کش آمده دیگر. تبدیل دارد میشود (شده؟) به سبک زندگی. یک جوری مثل باطلاق گیرم انداخته. خجالت هم دارد که در بیست و هفت سالگی هنوز با اصول پایه معاشرت دارم دست و پنجه نرم میکنم چرا؟  شانصد سال پیش پسرخاله بدبختم گفت. گوش ندادم. حالا بجایش یک ترمز گنده سفت و کفت کشیده ام. دیگر راه خودم را میگیرم میروم فقط. هرکس از روبرو می آید می تواند داوطلبانه بپرد توی جوب قبل از آنکه شهید شود.
.

۸ نظر:

ققنوس روی کاناپه گفت...

حالا نظر من رو که نخواستی ولی بهت بگم عمرا اگه بتونی...
:))))
میتونی ولی نه به این زودیها... اگه پایداری کنی شاید در آینده... شاید!

R A N A گفت...

امروز اون آینده ست ققنوس

شهریور گفت...

اینجوری که آدم ها می شوند دو دسته ! دسته ای که هی باریک می شوند تا الباقی رد شوند و آن هایی که مستقیم راهشان می گیرند و می روند.
پس آن هایی که به "هنر لایی کشیدن از میان آدم ها" مزین اند چه؟

R A N A گفت...

:)) اونا ابر-انسانن به چشم من الان

月光 گفت...

تصور من ازت تقریا عکس چیزی بود که اینجا خوندم، و اینکه تیکه هایی از شخصیت خودمو لابه لای جملات شخصی تو ببینم عجیب غریب بود برام
اما جدای از این حرفا
منم حس کف زمین نشستن دارم..
شکل دیگه‌ی این حس شبیه به اینه که توی ایستگاهی وایساده‌ام، هرکسی راهی میره، نه لزوما یکجا، یکی از اینطرف و یکی از اونطرف.. تنها منم که گم کردم خودم رو در بین راه های متفاوتِ آدمهای متفاوت و هرچی فکر میکنم که من اصلا کجا میخواستم برم، نمی دونم.. از دلم میپرسم کجا دوست داری اما انگار خواب رفته باشه و صدایی درونم نمیاد.. شایدم صدایی هست که این ازدحامِ ایستگاه نمیذاره بشنومش.

منم وقتی زمینه ی مشترکی باشه از گفتگو لذت میبرم اما وقتی Common ground وجود نداشته باشه و قابل ایجاد هم نباشه راهکار من هم لالمانیه. گفتگو تبدیل میشه به گفتِ خالی و من میشم observer ِاندیشه ای که مطرحه یا احساسی که بیان میشه. بستگی به مودم گاهی خسته کننده میشه گاهی هم دوست دارم رفتن در قالب یه تحلیلگر و کاوش ابعادی از طرف مقابل که تابحال ندیده بودم. یعنی این مشاهده گر بودن بهم این امکان رو میده که ذهنم با فراغ بال به چیزای دیگه ای بپردازه.. همینطور که طرف حرف میزنه و من جلوش به عنوان شنونده حاضرم همزمان انگار دورش میگردم و از زاویه های مختلف نگاهش می کنم، از دایره ی انتخابِ واژگانش گرفته تا حرکات بدنش و بالا و پایین رفتنِ تن صداش توأم با بروز احساسی خاص
ولی بیشتر مواقع فکرم به اینه که به جای گوش دادن به این حرفا میتونستم وبگردی کنم یا موزیک دلخواهمو گوش بدم یا فلان فیلمو که خیلی وقته میخوام ببینم تماشا کنم.

منم خودمو تو خیابون کنار میکشم.. بعداً دیدم با اینکه دیدِ خودمو به موضوعی دارم اما از بحث راجع بهش با صاحبِ دیدگاه مخالف اجتناب میکنم.. یک ضعف یا صرفا خصوصیت یا هرچی، توی کاراکترم پیدا کردم.. البته نه خودم بلکه با کمک یه روانشناسِ نئو فرویدی. حالا چی بود؟ این بود:
passiveness

امروز داشتم چرخ میزدم این رو دیدم:
http://en.wikipedia.org/wiki/Passive-aggressive_personality_disorder
تعداد علائمی که ندارم بیشتر از اوناییه که دارم واسه همین خودمو جزوشون نمیدونم اما مثلا این یکیشه که سابقه دارم توش!
Cold shoulder response: withdrawing into long silences to avoid either confronting or connecting with others

بیشتر خودمو تو این
http://psychology.wikia.com/wiki/Ambiversion
یا این
http://psychology.wikia.com/wiki/Introversion
دیدم

اینارو ننوشتم بگم مریضی یا فلان، صرفاً چون زمینه فراهم بود منم دلم میخواست مطرح کنم چیزای توی سرمو کامنت گذاشتم وگرنه تو که قیام کردی و پات رو گازه :)) امیدوارم مقصد جایی باشه که دلت شاد باشه :)

R A N A گفت...

月光 :
سلام. مرسی بابت تشخیصات و اطلاعات. جالبم بود. تو هنوز میخونی منو راستی؟؟ کامنتت مثل یه آشنای قدیمی بود که تو خیابون آمد اتفاقی میبینه
ممنون باز هم

ناشناس گفت...

خیلی خوب گفتی!حرف دلم بود یه جاهاییش

月光 گفت...

گاهی میخونم
ببین اینو
http://www.ted.com/talks/susan_cain_the_power_of_introverts.html