یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

که درازست ره مقصد و من نو سفرم

بیرون صدای باران می آید. یا من دلم می خواهد فکر کنم صدای باران است. ساعت دیر شب است. من در خانه راحت دورم گوشه تخت دراز کشیده ام و بطرز عجیبی آرامم. آنقدر که دلم نمی آید بخوابم. خیلی ماه بود آرام نبودم. یک وحشت، یک بی قراری گوشه تمام لحظه هایم میپرید انگار. یک تنش بی وقفه مدام. اصلن یادم نمی آید زندگی قبلش چطور بود.. 
میدانید؟ هنوز اینجا تازه ام. هنوز زندگی م را پهن نکردم. ریشه ندواندم.. هنوز مثل یک لاک پشت خانه بدوشم که میخواهد از یک سراشیبی برود بالا. همانقدر کند، همانقدر عقب. همانقدر قدم برداشتن سخت و سنگینم است. همانقدر در چشم برهم زدنی پرت می شوم پایین و باید هزار سال یواش یواش جان بکنم تا برسم سر جای اول. هنوز ذره ذره دارم پوست می اندازم. دارم رعناهای تازه ای می زایم و بزرگ می کنم. که آرامترند. و غریبه تر. 
.

۲ نظر:

گلنار گفت...

تنها نیستی ...

fatemeh گفت...

man ham hamin hesha ra daram rana jan, in roozha.khane be dooshi va inke aslan che rahi ra amadeii va che boodi va che hasti va kodameshan khode toii?