پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۱

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد

حقیقت این است که من به آدمهای اطرافم زنجیر شده ام. دنیای من یعنی آدم هام. آدم هایی که میبینم، آدم هایی که می دیدم، آدم هایی که ندیدم و نمی بینم اما میخوانم، آدم هایی که ندیده ام و نمیبینم و نمیخوانم اما میشنوم. دنیای من پر از آدم است. من دختر خیابان ها و کافه ها و بارهای شلوغم. من خوب به آدم ها نگاه کردن را از ده-دوازده سالگی یاد گرفتم که با مداد سیاه روی کاغذهای کاهی طرح های چهل ثانیه ای ازشان می زدم. روزی ده تا آدم، دوازده تا آدم، شاید بیشتر.. من عادت کردم ببینم. آنطوری که من آدم ها را میدیدم کسی نمیدید. آن طور که من حواسم به انحنای ملایم مهره های کمر بابام هست، به مردمک های بیش از حد گرد و سیاه چشم های دخترداییم، به لب های باریک آقا ایرج که زیر سبیل بلند بورش پنهان میکند، به قوز کوچک سمت راست دماغ عموجان کوچیکه، به استخوان کشیده و منحنی بینی هدی، به مچ باریک و ظریف دست فروزان، به گوش های کمی بالای میم، و چه و چه و چه.. 
من زیاد به آدم ها فکر می کنم. من اصلن نمیتوانم به آدم ها فکر نکنم. حواسم نمیتواند جمعشان نباشد. نمیتوانم شکنندگی شان، غمگینی شان، خوشحالی شان و عاشقی شان و دردکشیدنشان و قدکشیدنشان را نبینم. نمی دانم. شاید این مدلم فقط مخصوص آدم ها نباشد. با سیستم ها و فرآیندها هم همینطورم.اولین و تنها کاری که تحت هر عنوان شغلی م کرده ام این بوده که مشکل سیستم را پیدا کنم. همیشه یک جایی یک مشکلی هست. یک چیزی که نمیگذارد همه چیز آرام و نرم و روان باشد. یک چیزی همیشه یک گوشه ای گلوله شده و پشتش عفونت و چرک جمع شده. من همان گلوله را پیدا می کنم. در سیستم ها، در آدم ها. نه اینکه بخواهم پیدا کنم. اصلن یک مدلی تمام ورودی های آن آدم، آن سیستم را در مغزم کنار هم میچینم که برسم به آن گلوله مزاحم. که انگشتم را بگذارم رویش فشار بدهم بگویم ببین، اینجاست. بکن بندازش دور.
مامان از بچگی بهم میگفت تو عاشق لشکر کشی هستی. کلن خیلی بیشتر از آنکه سن و تجربه م قد می دهد آدم میشناسم. بعد آدم های گمنام هم میشناسم. آدم های معمولی. بجایش هیچ آدم معروفی را نمیشناسم. از خواننده، هنرپیشه، کارگردان، نویسنده، دانشمند، سیاستمدار. خیلی کمتر از سن و تجربه ام آدم معروف میشناسم. اما لکشر آدمهای معمولی زندگی م همیشه پر بوده. 
بعد یک وقت هایی هست که بوم غلتان معاشرتهای آدم می افتد روی سراشیبی. نمیدانم از کی چنین حسی دارم. اما دارم. احساس میکنم نمیکشم. انگار دارم زیر دست و پای لشکری که همیشه پشت سرم می آمد له می شوم. بعله. یک وقت هایی در زندگی آدم احساس سرداری را دارد که فراموش شده. که ایستاده، اما لشکری که پشت سرش می تازد، نیاستادند. بعد آدم میرسد به آنجایی که جاده میپیچد، او نمی پیچد. دیگر حتی دلش نمی خواهد در وبلاگش بنویسد. اینقدر آدم گریز یعنی. می رود دفتر کوچک سبزش را پیدا می کند و با دستی لرزان و قلبی جفتک انداز ده صفحه تویش مینویسد و به اندازه صد صفحه هم زار میزند. بعد اما چون ما از آدم هاییم و بازگشت همه مان بسوی آدمهاست،  دو سه شب میگذرد تا ذره ذره ده صفحه را در وبلاگش تایپ کند. که هنوز تمام نشده البته. اما بزودی تمام شده، و از همین شبکه اجتماعی منتشر خواهد شد.
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم...