ماشین لباس شویی لباس هایم را شسته، اما ماشین خشک کن مشغول است. ماشین لباس شویی را هم باید خالی می کردم چون یک نفر مثل میخ آنجا ایستاده بود. بعد اصلن یک وضعی.. همه لباس هایم در آن سبد زشت طوسی گوشه اتاق سرد و تاریک طبقه چهارم افتاده.. من هیچ ایده ای ندارم که کی خشک کن آزاد می شود. هی سرگردان راه پله و آسانسورم از طبقه اول (که می زیم) به طبقه چهارم.. قیافه ام در آینه آسانسور داد می زند چه کنم؟ چه کنم؟ لباس هام ول.. زندگی م ول.. خودم؟ اووه خودم که اساسن ول..
۳ نظر:
دقیقاً. حس ۷ ماه پیش من وقتی شبهای جمعه یا شنبه که همه داشتن تفریح میکردن، از طبقهی شش هی میومدم پایین و هی میرفتم بالا تا لباسهای لعنتی شسته شن و بشه خشکشون کرد... آینه بالای آسانسور بود و من با بدبختی زل میزدم به خودم در کل اون فضای خاکستری...
اوهوووم.. الان دیگه لباس نمی شوری؟ :)
ای جانم :)
ارسال یک نظر