یک همکلاسی افغانی دارم. گاهی با هم فارسی حرف می زنیم. خیلی خوب است اینجا فارسی حرف زدن، می دانید؟ فارسی حرف نزدن از آدم انرژی می گیرد. لااقل من این طورم. بعد از ظهرها که خسته ترم انگلیسی هم سختم است تا برسد به فرانسه.. کافی ست کمی عصبانی یا هیجان زده شوم. بر می گردم با یک جمع فارسی ندان تندتند فارسی حرف (غر؟) می زنم بی که توجه کنم. بعد از چند ثانیه از قیافه مخاطبین متوجه می شوم که دارند نمی فهمند. بعد توجه م جلب می شود به صدای خودم که اوا! اینکه فارسی ست که. بعله. برای یک همچین آدمی (که منم) با یک همچین زبان نادری (که فارسی ست)، یک همکلاسی افغان لنگه کفش کهنه ای ست در بیابان. خصوصن که در پاریس متولد شده و فارسی افغانی را هم به زور حرف می زند. لهجه من برایش یک چیز عجیب غریبی ست. این است که من دارم سعی می کنم فارسی م را با لهجه افغانی صحبت کنم. زیاد سخت نیست. کافی ست تمام الف ها را الف بخوانید. مثلن: نان. خانه. نه نون. خونه. ه آخر چسبان! را باید اَ خواند. همان خانه را تمرین کنید. هه. دیدید چه افغانی شد؟ خیلی ناز است آدم بتواند افغانی حرف بزند. خیلی نازتر است که یک نفر با آدم افغانی حرف بزند. به زندان مثلن می گوید دربند. اولش که پرسید آدم ها در تهران می روند در بند؟ من فکر کردم دربند خودمان را می گوید. گفتم آرهَ. من خودم خیلی رفته ام دربند.. طول کشید تا بفهمم که دربند یعنی در-بند.
مدیر گروهمان زن مهربانی ست که هیچ چیز از ایران نمی داند. منشی مان هم چیزی از ایران نمی داند. از من خواسته اند یک پرزنتیشن در مورد ایران درست کنم. من نمی دانم چه باید بگویم واقعن. پیش فرض آدم اصولن این است که همه همه چیز را می دانند. اینجا ولی هیچ کس هیچ چیز از ایران نمی داند. بعد من احساس کارناوال بودن شدیدی می کنم. می دانید؟ همه با چشم هایی تشنه ی دیدن و گوش هایی تشنه شنیدن می آیند سراغم. وقتی می گویم اهل ایرانم مردم صداهای عجیب غریب از خودشان در می آورند که همشان یعنی پوووووف. دیشب توی مهمانی.. برای اولین بار.. احساس تنهایی کردم. نگاه ها، سوال ها، هم دردی ها.. همه اش بار داشت.. سنگین بود.. دلم می خواست به یکی تکیه می کردم.
.
مدیر گروهمان زن مهربانی ست که هیچ چیز از ایران نمی داند. منشی مان هم چیزی از ایران نمی داند. از من خواسته اند یک پرزنتیشن در مورد ایران درست کنم. من نمی دانم چه باید بگویم واقعن. پیش فرض آدم اصولن این است که همه همه چیز را می دانند. اینجا ولی هیچ کس هیچ چیز از ایران نمی داند. بعد من احساس کارناوال بودن شدیدی می کنم. می دانید؟ همه با چشم هایی تشنه ی دیدن و گوش هایی تشنه شنیدن می آیند سراغم. وقتی می گویم اهل ایرانم مردم صداهای عجیب غریب از خودشان در می آورند که همشان یعنی پوووووف. دیشب توی مهمانی.. برای اولین بار.. احساس تنهایی کردم. نگاه ها، سوال ها، هم دردی ها.. همه اش بار داشت.. سنگین بود.. دلم می خواست به یکی تکیه می کردم.
.
۴ نظر:
خواهرمون رو فرستادیم فرنگ،
جای اینکه با لهجه فرانسوی برگرده،
با لهجه ی شیرین افغانی، برمی گرده
البته خوبه برات، فارسیت خوب میشه:)
بسیار مقبول است
:)
:))
ای ول بهش فارسی یاد بده ازش فرانسوی یاد بگیر:)
در ضمن لایک به کامنت های قبلی:))
دقت کن که افغانی اشتباهه، باید بگی افغان، افغانی در اصل واحد پول افغانستان هست
ارسال یک نظر