جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

خسته ی خوابآلوی تنهایی ام. بیرون باد می آید. اینجا سکوت زیادی حکم فرماست. آدم مگر چقدر تاب می آورد؟ آدم مجبور می شود هرشبِ خسته ی خوابآلوی تنهایی برود باشگاه تا جان دارد ورزش کند. نه اینکه آدم، آدمِ ورزشکاری باشد ها. نیست هم. اما لااقل سالن بزرگیست با پنجره های قدی رو به شب. هم ماه پیداست، هم چراغ هزارهزار خانه و ماشین و خیابان که می درخشد.

بدی اش این است که اول و آخر باید برگردی توی همین اتاق و چشم بدوزی به همین دیوارهای سفید و بغضت همانجا بماند..

.

هیچ نظری موجود نیست: