سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۰

مسئولیت کاری م عوض شده. یک طبقه آمده ام پایین تر. هم از نظر فیزیکی، هم از نظر لایه های سازمانی. به نظر شخصی سلیقه ای غیر استاندارد من، لایه های کلان استراتژی تدوین کن وهدف کلی گذار و اینها، لایه های بالایی اند. بعد هی هرچه به اجرای عملی تمام مفاهیم کلان بالایی نزدیک تر می شویم، درواقع یک لایه در سازمان می آییم پایین. من به شخصه آن بالا بودن را در صورتی دوست دارم که زنجیروار به این پایین وصل باشم. درکشور ما حقله های مفقوده در این زنجیر زیاد است. بعد بالایی ها تبدیل می شوند به موجودات دور و کپک زده ای که نمی دانند آن پایین چه خبر است. که به روزترین مدل های کاری دنیا را در جلساتشان تصویب می کنند و هنرمندانه همه را به شکست محکوم می کنند. چرا که به آن پایین وصل نیستند. هیچ چیز در دنیا بیشتر از این راضی ام نمی کند که در نقش آن حلقه های مفقوده باشم. حالا دقیقن قرار است همان باشم. تقریبا می توانم بگویم در وضعیت رضایت شغلی کامل به سر می برم. مخصوصن که با چهل پنجاه تا آدم سرو کار دارم. که از آن فضاهای مهندسی که درشان فرامیل حرف اول و آخر را می زنند بیرون جسته، در کلافی از روابط انسانی درهم و برهم گره خورده ام. من عاشقِ آدم ها را دیدنم. روزی مدیرمان در جلسه ای بی که حواسش باشد، اسم خوبی روی علاقه ذاتی من برای دیدن آدم ها گذاشت. پرورش. فکر کنم قبلتر درهمین وبلاگ نوشته بودم که پرورش دهنده خوبی هستم. فکر کنم نوشته بودم یعنی می دانم که ننوشته بودم ولی نمی دانم چرا. چون خوب یادم هست که زیاد بهش فکر کرده ام و حتی جمله هایی از پست فرضی را هم دارم به یاد می آورم. بماند. داشتم می گفتم که یک طبقه آمده ام پایین تر. با آدم های جدیدی تعامل دارم مدام. آدم های جدیدی یعنی آدم هایی که گاهن باید مفاهیمی مثل دستور جمع اکسل و یا روش اضافه کردن بیست درصد عددی به خودش، را برایشان توضیح داد. که هیچ احساسی نسبت به تابع خطی یا توانی ندارند. درکنار همه اینها خیلی مهربان اند. بر خلاف ادعایشان اصلن آدم های سختی نیستند. پیش پا افتاده ترین سیستم های انگیزشی مثل موتور موشک به جلو پرتابشان می کند. کارکردن باهاشان برایم لذت بخش است. راحت بگویم، دلم را برده اند. از آن پسرک سفارش گیر بوفه دانشکده فنی بگیر که کلی راجع به خلق و خوی جعفرآقا با هم گپ زدیم، تا دخترکان تلفنی که شبها خواب لباس عروس می بینند و باورشان نمی شود کسی در دنیا باشد که دلش نخواهد مادر شود. عاشق چانه زنی های بی منطق شانم. عاشق نگاه ها و سوال های گنگ شان. عاشق گاردی که دارند. برقی که موقع دروغ گفتن توی چشم هاشان می افتد.. کلن عاشقشانم.
.

۱ نظر:

فروغ گفت...

خوچحالتم! :*