شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

درونم

داشتم محتویات لپ تاپم را مرتب می کردم. من عادت به مرتب کردن فایل های کامپیوتر شخصی م ندارم. راستش را بخواهم بگویم، اولین بارم بود. آن هم ازاینرو که حافظه لپ تاپم آنقدر پر شده بود که حتی یک ترک موسیقی را در هیچ درایوی ش نمی توانستم بچپانم. بعد در این خاته تکانی، یک فولدری پیدا کردم به اسم دست نوشته ها. سه -چهار سال پیش که اینترنتم دایل آپ بود و نوشتنم فیس و افاده جات زیادی داشت، مستقیم در وبلاگم نمی نوشتم. اصلن نوشتن برایم اینقدر یله و دم دستی نبود. انگار کار مهمی انجام می دادم. تو بگو یک ماموریت مهم شبانه. از ساعت نه و ده شب شروع می کردم. یکی دو ساعت وبلاگ می خواندم و موزیک های خاص نوشتنم را گوش می دادم. دو-سه تا ترک بیشتر نیستند. به اصطلاح هنرمندان باهاشان حس می گرفتم. راستش را بخواهم بگویم، حالا هم اگر وسط یک پست سوز و گدازی، احساس کم بیاورم می روم سراغ همان آهنگ ها و واقعن هم که نقش کاتالیزور دارند. به جرئت می توانم بگویم دو سال هر شب همان سه تا ترک را گوش دادم. ترسناک نیست؟ این تازه مرحله اولش بود. مرحله اولم حتی نه. تو بگو صفر. بعد تازه فاز نوشتن شروع می شد. از روی هر خط نوشته ام صدبار، دویست بار می خواندم. هزار بار جای کاما ها و نقطه ها و فاصله ها را عوض می کردم. فکر می کنید اغراق می کنم؟ اشتباه می کنید. اگر بگویم نوشتن یک صفحه ورد با فونت دوازده شانزده ساعت ازم وقت می گرفت می فهمید که اغراق نمی کنم. اغلب پست هایم کوتاه بود. پست های بلند- یکی دو صفحه ای- را صبح تا شب می نوشتم. یعنی از نه صبح مثلن، تا دو شب. حالا که بهش فکر می کنم می ترسم. ترس هم دارد خب. بابا چندبار بهم تذکر داده بود که نگران سلامتی م است. به هزار زبان توضیح داده بود که بدن آدم به خواب احتیاج دارد و من هم چون نیمی از این دو سال را دانشجو بودم و نیمی را کارمند، وقت خواب صبحگاهی نداشتم. شبها را هم اصلن نمی خوابیدم. هر شب صدای جاروی رفتگر که می آمد، دست از نوشتن می کشیدم. یعنی چهار صبح. همان شد که صدای خش خش جارو روی آسفالت خیابان هم رفت کنار آن سه ترک موسیقی. عاشقش شدم. هنوز هم هستم. پیدا کردن فولدره، بیشتر از اینکه حس نوستالژیکی باشد مرا ترساند. دراکولای درونم را به رخم کشید انگار. که یعنی یک همچین موجودی هستی دختر. مراقب باش. مراقب باشید.
.

هیچ نظری موجود نیست: